•| قسمت دوم |•
صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمیتوانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک میبینم و از خواب میپرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده .
امسلیمه به زور آب میوه در حلقم میریزد بلکه تبم پایین بیاید.
در خواب و بیداری میشنوم که به کسی زنگ میزند و از او میخواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است .
*****
هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم. صدای آشنایی را میشنوم.
« طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچهش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی! »
میخواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمیتوانم.
« ... حالا چند شبه میگه خواب بچهای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر میکنه اون دختر تو خواب خودش باشه. »
سوزش سوزن را در دستم احساس میکنم. کمکم صداها ناواضح میشود و من به خواب میروم.
چشم که باز میکنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده.
یادم نمیآید با چه کسی آمدهام . خوب که دقت میکنم ، نجوایی را میشنوم.
پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را میبینم که در سجده است و پشتش میلرزد.
متعجب روی تخت مینشینم.
منتظر میشوم تا از سجده برخیزد. وقتی برمیگردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را میبینم.
زیر لب اسمش را زمزمه میکنم: متین!
به قلم: فاطمه بانو
•|قسمت اول|•
« _ناحله ! ناحله !
دختری با عروسک مو طلایی روی ایوان میدود. مردی در باغچه است و ریحان میکارد. با دیدن دختر لبخند میزند.
صدای قران خواندن زنی به گوش میرسد. از آن اتاق نوری بالا میرود
_ ناحله ناحله !
صدا از آشپزخانه میآید ، مادربزرگ لقمه ای حلوا دست دختر میدهد . میخندد. موهای بلندش را باد پریشان میکند.
کنار زن برمیگردد. قرآن را میبندد و سر طاقچه میگذارد. شانه میآورد تا موهایش را ببافد . تا بافته شدن موها یک بار باهم آیت الکرسی را میخوانند .
زن ذوق میکند و قربان صدقه اش میرود
با دق الباب در بیرون میروم خبری از سر سبزی باغچه نیست. مرد نیست. خنده بر لبان دختر خشک میشود مردی غریبه سمتش میآید و او را میبرد. زن جیغ میزند . دختر میترسد و گریه میکند مرد او را کشان کشان میبرد.
کسی بلند میگوید: ناحله! »
از خواب میپرم. همهی صورتم و بدنم دانههای عرق نشسته.
_ «ناحله !»
دست روی گوشهایم میگذارم. هنوز صدای جیغ و ناله های زن در خوابم ، در گوشهایم میپیچید.
ام سلیمه با لیوانی آب کنارم مینشیند.
_ بخور عزیزکَم.
لیوان را لاجُرعه سر میکشم.
میگویم: «خیلی گرممه امسلیمه. »
دست روی سرم میگذارد و میگوید:« وای جانم تنت داره تو تب میسوزه »
آب دهانم را به زور قورت میدهم. در گلویم گویا خاری رفته باشد ، به همان اندازه درد میکند.
چه شد که این طور بیمار شدم؟
امسلیمه ظرفی آب میآورد تا پاشویهام کند.
زمانی که دستمالی خیس روی پیشانیام میاندازد ، سرزنشگرانه میگوید:
« حتماً باز هم، خواب بچه دیدی؟ صدبار گفتم که اون عکس های لعنتی رو قبل خواب نبین ! بیا این هم نتیجه اش! روز به روز داری ضعیفتر میشی.»
در دل میگویم: « بالعکس. این بار خواب خودم را دیدم .»
همچنان به حرف هایش ادامه میدهد . چشم میبندم. حوصلهی حرف های تکراریاش را ندارم . او چه میداند چه دردی تحمل میکنم ؟
به قلم: فاطمه بانو
✍🏻 فاطمه بانو
با صدای تکان جغجغه بچه از خواب بیدار شدم.
نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم . دست زیر بالشت بردم و گوشیام را پیدا کردم.
چشمانم بخاطر کمخوابی پف کرده بود و به زور باز میشد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت 9:30 را نشان میداد.
چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرفتر هدی را روی نینی لایلایش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را میمکد. یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم.
کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت کنار پذیرایی گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلوها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچهها بیهوش شده بودم.
دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم. او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم.
خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل و گیاه میکاشت.
خمیازهای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی؟ »
دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.»
« انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی … »
همان طور که گلهای شمعدانی را داخل خاک منتقل میکرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. »
و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟»
نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟»
« نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچههای توت و شمعدونیها رو عیدی فرستاده. »
« دستش درد نکنه.»
نگاهم نمیکرد و حرف میزد.
« میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیدهست ها؟ »
لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟»
بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف میزد :
«از اونجا که… وقتی اومدم بیدار بود…. کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش…. بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. … هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. »
با دیدن جای خالی ماشین در حیاط، روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟»
سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ »
نهال را از گلدان پلاستیکیاش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم».
با شک پرسیدم :
«ماشین ُ کی پس میده ؟»
بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمیکرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش میداد ، شَستم خبردار میشد که اتفاقی افتاده.
یک حسین کشیدهای ادا کردم که خودش ایستاد با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت:
«خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمیتونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. »
با حرص گفتم « همین؟»
« باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم »
با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت میکنی. »
با صدای گریه هدی دلخور از او به داخل برگشتم.
به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی میفتاد و ما دیرتر حرکت میکردیم.
صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً میخواست بپرسد کی راه می افتیم ؟
زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیهاش را به چهار چوب در زد . تلفن بیسیم هم دستش بود.
«چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه »
« چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه میافتیم؟»
«فاطمه جان یکم منو درک کن .»
مکثی کرد و بعد گفت:
« اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . »
و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد .
کمی حال و احوال کردند. گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه میگوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟»
و بعد لبخند پهنی سوی من زد .
کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟
تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.»
پرسیدم : «چی میگفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟»
پهلویم روی تخت نشست و گفت:
« خانوم مشتلوق بده ! »
«چیشده مگه ؟! »
با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. »
گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا .... در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد.
نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی» موج میزد.
هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم.
با اولین صندلی خالی که در مترو دیدم خودم را به آن رساندم و نشستم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به ایستگاه مقصد، چشمهایم را بستم تا خستگی در کنم.
پسرک دستفروشی که با من سوار شده بود، آرامش و سکون واگن خواهران را با صدایش بهم ریخته بود، خرس کوچک قرمزی را مقابلم گرفت و گفت:
«خانم واسه عشقت کادو نمیگیری؟ »
از ظاهرش مشخص بود که سن و سال کمی دارد. با لبخند مصنوعی که خستگی ازش میبارید نگاهش کردم وگفتم : «مگه چه روزیه ؟»
پسرک نگاه عاقل اندر سفیهانهای به من انداخت و گفت: « روز ولنتاین دیگه! این همه تو واگن داد زدم برای فروش، نشنیدین ؟»
لبخندم عمق بیشتری به خود گرفت. یاد خاطره سه سال گذشته افتادم :
« کلاه بافتم را تا بالای ابروها پایین کشیده بودم و دستکشها را دستم کرده بودم. داشتم آخرین گره بند کفشم را میبستم که آیفون به صدا درآمد. دور از چشم مامان دو قدم با نوک کفش روی موکت قرمز راهرو رفتم و آیفون را جواب دادم. صدایش در گوشی پیچید که در را باز کنم. جواب دادم : «صبر کن اومدم.»
با صدای بلند روبه مامان گفتم: «من رفتم.»
بدو بدو از پلههای حیاط پایین میرفتم که مامان از پنجره آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با سرزنش گفت: «سمانه خودتو سرما ندیا، من حوصله مریض داری ندارم . »
دستی به معنای خداحافظ تکان دادم و فوری در را پشت سرم بستم.
احسان متعجب گفت:« چرا در و بستی؟!»
و بعد نگاهی به لباسهایم انداخت و گفت:« کجا به سلامتی؟ »
لبخند دندانننمایی تحویلش دادم و بعد از سلام، دستش را کشیدم و گفتم: «بریم یکم قدم بزنیم.»
همانجا ایستاد و متعجبتر از قبل گفت: کجا؟! میخوام برم داخل مامانت اینا منتظرن!»
فوری گفتم: «دلت میاد توی این هوا و برفهایی که نشسته رو زمین، نریم قدم بزنیم؟«
جواب داد : «سمانه سرده ، میخوای کار دست جفتمون بدی؟»
مظلومانه گفتم : «فقط یه دور بزنیم، همین پارک سر کوچه.»
اصرار مرا که دید بهناچار قبول کرد.
تا سر کوچه در سکوت، کنار هم قدم زدیم .
زیر چشمی نگاهش میکردم. جیب سمت راستش کمی برآمده شده بود. از تصور اینکه هدیه برایم آورده ذوق زده شده بودم. خودم هم دوست داشتم بعد دو هفته که میدیدمش با او تنها و دور از خانه صحبت کنم.
وارد پارک شدیم . خلوت بود و برف تقریباً همه وسایل را پوشانده بود. صبرم لبریز شد. ایستادم و گفتم:
« خب منتظرم!»
سرش را سمتم گرفت و گفت: «منتظر چی؟»
مقابلش ایستادم. چشمهایم را بستم، دستم را جلویش دراز کردم و گفتم: «منتظر کادویی که گرفتی دیگه . زود باش بده.»
چند ثانیه گذشت و خبری نشد. یک چشمم را باز کردم که احسان زد زیر خنده و گفت :« سمانه خل شدی؟ چرا اینجوری میکنی؟»
«اذیت نکن دیگه…»
جدی شد و گفت:« آخه اذیت چی؟»
« یعنی تو کادو ولنتاین نگرفتی برام؟»
«ولنتاین دیگه چه صیغهای ِ؟»
از ضد حالی که خورده بودم دمغ شدم و با لب و لوچه آویزان گفتم: «یعنی نمیدونی؟ امروز روز ولنتاین بود دیگه …. أه ! احسان این چیزا رو که من نباید بهت یادآوری کنم.«
باز هم خندید گفت: «واقعاً برات این چیزا مهمه؟»
از این که یادش نبوده، دلخور سمت نیمکت چوبی رفتم . نشستم و گفتم:«معلومه که مهمه، رسمه تو این روز آدما به عشقشون کادو بدن تا بگن به یاد هم هستن. »
میدانستم احسان مرد مهربانی است و به زن و زندگی اهمیت میدهد. این را در آن یکسال نامزدی فهمیدم ، اما آن روز توقع داشتم کادو خریده باشد.
احسان دستش را در جیب کاپشنش کرد وگفت:«واقعاً که سمانه! آخه اصلا میدونی این ولنتاین چیه که براش ناراحتم میشی ؟ اصلا ارزش داره ؟»
حق به جانب گفتم: «معلومه که ارزش داره، روز عشق و محبته.»
نزدیکم شد و گفت :« *اتفاقاً اشتباه تو و بقیه همینه. ولنتاین روز عشق نیست. با یک مطالعه و تحقیق متوجه میشی که تو زمان قدیم امپراتور رم ازدواج مردای جوون رو ممنوع کرد چون معتقد بود مردای مجرد سربازان بهتری برای کشور هستن و والنتین کشیشی بوده که این قانون را نقض کرده و اصلاً ربطی به قضیه عشق و دوستی نداره . تازه این شرکتها و کمپینها بودن که از این داستان سوء استفاده کردند و باعث گسترش یه فرهنگ غلط و غربی تو ایران شدن و مصرفگرایی را رواج دادن . سودش فقط به نفع اون هاست.*»
*بار اولی بود که این چیزها را از زبان کسی میشنیدم. احسان میگفت تا زمانی که اسلام روزهای مبارکی چون ازدواج حضرت علی ع و فاطمه س دارد، چرا برویم سراغ روزهایی که هیچ ارتباطی با فرهنگ اسلامی ندارند.*
حرف هایش تمام شده بود و من در فکر بودم که ناگاه گوله برفی محکم به صورتم خورد. جیغ کشیدم و از جا پریدم. نگاهم سمت احسان کشیده شد که داشت میخندید.
گفتم: « اگه میتونی وایسا تا نشونت بدم.»
همونطور که میدوید بلند گفت:« اینم کادوی ولنتاینت عزیزم ….. »
با تکان دستی در مقابلم، از خاطراتم بیرون آمدم. پسر دستفروش گفت : «چی شد خانم؟ نمیخری؟»
نگاهی به او انداختم و جواب دادم : «نه، ممنون! »
✍🏻 فاطمه بانو
با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانه طوسی مشکیام میکشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه میکنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد میکنم و میگذارم روی شانههایم بریزند. میدانم که او این طور بیشتر میپسندد.
از اتاق بیرون میروم.
ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازیهایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق میکند و تاتی کنان سمتم میآید. کلماتی درهم و نامشخص میگوید و میخواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را میگیرم و با خنده میگویم:
_ پسرِ شیطون! میخوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟
نمیدانم به کجای حرفم میخندد و من تحمل نمیکنم و زیر گلویش را میبوسم.
کمی با ماهان بازی میکنم و شامش را میدهم. خیلی نمیگذرد که روی پایم بخواب میرود. با نزدیک شدن به ساعت ۹ ، میز شام را میچینم و شمعها را آماده میگذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم.
میدانم او با مشغلههای کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده. روی صندلی آشپزخانه به انتظار مینشینم. اما یک ساعت میگذرد و خبری از او نمیشود.
با خودم میگویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.»
گوشی را برمیدارم و شمارهاش را میگیرم: « مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد…»
نگران شروع به قدم زدن میکنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه میروم که خسته میشوم و روی مبل راحتی مینشینم. همچنان شمارهاش را میگیرم و باز در دسترس نمیباشد.
تلویزیون را روشن میکنم و بی هدف کانالها را بالا و پایین میکنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم. نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش میکنم و میایستم. با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده میشود.
اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام میدهد و وارد میشود. خیلی سرد جوابش را میدهم و همان طور که از کنارش رد میشوم تا به آشپزخانه برسم ، میگویم:
«میرم شامُ گرم کنم»
کیفش را زمین میگذارد و پالتو را آویزان میکند. وارد آشپزخانه میشود و صندلی را عقب میکشد و مینشیند. دیس پلو را برمیدارم و داخل قابلمه میریزم.
برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه میآوَرد این بار چیزی نمیگوید. میخواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را میگیرد و میگوید: چیزی شده ؟
دستم را جدا میکنم و پشت به او میگویم: نه، فقط خیلی گشنمه .
_ مگه شام نخوردی ؟!
لبم را گاز میگیرم و چیزی نمیگویم.
کنارم میآید و تکیه به کابینت میزند. میگوید:
_دلخوری سمیرا ؟
بغض راه گلویم را میگیرد. ادامه میدهد: ببخش یک جلسه فوقالعاده پیش اومد .
برمیگردم به جانبش و میگویم: میتونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی. هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟
موهایم را پشت گوشم میزند و با لبخند میگوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟
مثل او تکیهام را به کابینت میدهم و گوشه چشمی نازک میکنم و جواب میدهم:
_ تا خبرت چقدر خوب باشه.
میخندد و میگوید: خوبه … خیلیم خوبه.
_ حالا چی هست ؟
از جیبش یک پاکت در میآورد و مقابلم میگیرد:بازش کن!
برق شادی را در چشمانش میبینم. با شک پاکت را باز میکنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای…
میگوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمیتونم این ماموریت یکماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون.
اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمانی شاه نجف شده باشیم.
_ حالا ببخشیدی ؟
مگر میتوانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان میدهم. میگویم:
_ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم.
لبخند قشنگی میزند و میگوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش.
میخواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خندهای صورتش را گرفته ،میگوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا!
✍🏻 فاطمه بانو