«شب قدر | شهید جمهور » |
کرایهی تاکسی را پرداخت میکنم و خودم را از شر غرغرهای راننده خلاص.
جای تو را خالی دیدم و حرف بوق داری نثار ِ موتور سواری کردم که مثل جت از بغل دستم رد شد و تعادلم را بهم زد. آخر نزدیک بود مرا به جوب آب پرت کند. اگر تو بودی که دعای خیر پشتش میکردی تا بلکه عاقل شود و دیگر موتور سواری نکند. همان دعایی که در حق من کردی. و من جای عاقل شدن دل به تو دادم!
به آن دست خیابان که نسبتاً خلوتتر است، میروم. تا محل قرار همیشگی چند دقیقهای راه مانده. و من ترجیح میدهم به یاد قدیمترها از کنار پیادهروهای خیابان انقلاب شروع به قدم زدن کنم. آن زمانها در فصل بهار، تو از دیدن هر جوانهی سبزی در درختان خیابان ولیعصر مثل کودکی، سر ذوق میآمدی و مرا هم به سر کیف میآوردی.
تا رسیدن به مقصدمان، مشاعره میکردیم و من با شیطنت های مختص خودم، تو را میبردم. قیافهات آن لحظه که میخواستی به من بقبولانی جر زدهام دیدن داشت.
میدانی عزیزم؛ این روزها که رفتهای تا به عزیزانت در شهرستان سر بزنی خیلی تنها و بی حوصله شدهام. هر روز کلاسهای دانشگاه را به امید آمدن در این خیابان و کافه محبوبت، سر میکنم.
پشت همان میز دو نفره گوشه کافه مینشینم . همانی که نزدیک قفسه کتابهاست. کتاب شعری که اهدا کردهای به کافه را پیدا میکنم شعر دلخواه تو میآید .
« دوش نسیم مژدهای، گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سروِ چمنسوار من »¹
دو فنجان قهوه با کیک شکلاتی سفارش میدهم و وقتی کافهدار میفهمد یک نفر هستم، خندهای معنا دار تحویلم میدهد و میرود. ولی نمیداند که فنجان دوم را برای تو سفارش دادهام تا جایت را کنارم سبز نگه دارم .
نگاهم به در کافه است، شاید که زودتر از وعدهای که به من گفتهای از سفر برگردی. برگرد ای عزیزِ سفر کرده که جهان بی تو تنگتر و تاریکتر شده…
متن را با عکس برایت ارسال میکنم. امید که زودتر آنلاین شوی. و با صدای گرم و دلنشینت خستگی را از تنم بیرون کنی.
¹: شعر از بیدل دهلوی
✍🏻 فاطمه بانو
فرم در حال بارگذاری ...