«مهمان شاه نجف اسفند دوست داشتنی»
26ام بهمن 1401

*سوء تفاهم عاشقی*

با اولین صندلی خالی که در مترو دیدم خودم را به آن رساندم و نشستم.

 سرم را به شیشه‌ تکیه دادم و تا رسیدن به ایستگاه مقصد، چشم‌هایم را بستم تا خستگی در کنم.

 پسرک دست‌فروشی که با من سوار شده بود، آرامش و سکون واگن خواهران را با صدایش بهم ریخته بود، خرس کوچک قرمزی را مقابلم گرفت و گفت: 

«خانم واسه عشقت کادو نمی‌گیری؟ »

از ظاهرش مشخص بود که سن و سال کمی دارد. با لبخند مصنوعی که خستگی ازش می‌بارید نگاهش کردم وگفتم : «مگه چه روزیه ؟»

پسرک نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به من انداخت و گفت: « روز ولنتاین دیگه! این همه تو واگن داد زدم برای فروش، نشنیدین ؟»

لبخندم عمق بیشتری به خود گرفت. یاد خاطره سه سال گذشته افتادم :

« کلاه بافتم را تا بالای ابروها پایین کشیده بودم و دستکش‌ها را دستم کرده بودم. داشتم آخرین گره بند کفشم را می‌بستم که آیفون به صدا درآمد. دور از چشم مامان دو قدم با نوک کفش روی موکت‌ قرمز راهرو رفتم و آیفون را جواب دادم. صدایش در گوشی پیچید که در را باز کنم. جواب دادم : «صبر کن اومدم.»

با صدای بلند روبه مامان گفتم: «من رفتم.» 

بدو بدو از پله‌های حیاط پایین می‌رفتم که مامان از پنجره آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با سرزنش گفت: «سمانه خودتو سرما ندیا، من حوصله مریض داری ندارم . »

دستی به معنای خداحافظ تکان دادم و فوری در را پشت سرم بستم.

احسان متعجب گفت:« چرا در و بستی؟!» 

و بعد نگاهی به لباس‌هایم انداخت و گفت:« کجا به سلامتی؟ »

لبخند دندان‌ننمایی تحویلش دادم و بعد از سلام، دستش را کشیدم و گفتم: «بریم یکم قدم بزنیم.»

همانجا ایستاد و متعجب‌تر از قبل گفت: کجا؟! می‌خوام برم داخل مامانت اینا منتظرن!»

فوری گفتم: «دلت میاد توی این هوا و برف‌هایی که نشسته رو زمین، نریم قدم بزنیم؟«

جواب داد : «سمانه سرده ، میخوای کار دست جفتمون بدی؟»

مظلومانه گفتم : «فقط یه دور بزنیم، همین پارک سر کوچه.»

اصرار مرا که دید به‌ناچار قبول کرد. 

تا سر کوچه در سکوت، کنار هم قدم زدیم .

زیر چشمی نگاهش می‌کردم. جیب سمت راستش کمی برآمده شده بود. از تصور اینکه هدیه برایم آورده ذوق زده شده بودم. خودم هم دوست داشتم بعد دو هفته که می‌دیدمش با او تنها و دور از خانه صحبت کنم.

وارد پارک شدیم . خلوت بود و برف تقریباً همه وسایل را پوشانده بود. صبرم لبریز شد. ایستادم و گفتم:

« خب منتظرم!»

سرش را سمتم گرفت و گفت: «منتظر چی؟»

مقابلش ایستادم. چشمهایم را بستم، دستم را جلویش دراز کردم و گفتم: «منتظر کادویی که گرفتی دیگه . زود باش بده.»

چند ثانیه گذشت و خبری نشد. یک چشمم را باز کردم که احسان زد زیر خنده و گفت :« سمانه خل شدی؟ چرا اینجوری می‌کنی؟»

«اذیت نکن دیگه…»

 جدی شد و گفت:« آخه اذیت چی؟»

« یعنی تو کادو ولنتاین نگرفتی برام؟»

«ولنتاین دیگه چه صیغه‌ای ِ؟»

از ضد حالی که خورده بودم دمغ شدم و با لب و لوچه آویزان گفتم: «یعنی نمیدونی؟ امروز روز ولنتاین بود دیگه …. أه ! احسان این چیزا رو که من نباید بهت یادآوری کنم.«

باز هم خندید گفت: «واقعاً برات این چیزا مهمه؟»

از این که یادش نبوده، دلخور سمت نیمکت چوبی رفتم . نشستم و گفتم:«معلومه که مهمه، رسمه تو این روز آدما به عشق‌شون کادو بدن تا بگن به یاد هم هستن. »

می‌دانستم احسان مرد مهربانی است و به زن و زندگی اهمیت می‌دهد. این را در آن یک‌سال نامزدی فهمیدم ، اما آن روز توقع داشتم کادو خریده باشد. 

احسان دستش را در جیب کاپشنش کرد وگفت:«واقعاً که سمانه! آخه اصلا میدونی این ولنتاین چیه که براش ناراحتم میشی ؟ اصلا ارزش داره ؟»

حق به جانب گفتم: «معلومه که ارزش داره، روز عشق و محبته.»

نزدیکم شد و گفت :« *اتفاقاً اشتباه تو و بقیه همینه. ولنتاین روز عشق نیست. با یک مطالعه و تحقیق متوجه میشی که تو زمان قدیم امپراتور رم ازدواج مردای جوون رو ممنوع کرد چون معتقد بود مردای مجرد سربازان بهتری برای کشور هستن و والنتین کشیشی بوده که این قانون را نقض کرده و اصلاً ربطی به قضیه عشق و دوستی نداره . تازه این شرکت‌ها و کمپین‌ها بودن که از این داستان سوء استفاده کردند و باعث گسترش یه فرهنگ غلط و غربی تو ایران شدن و مصرف‌گرایی را رواج دادن . سودش فقط به نفع اون هاست.*»

*بار اولی بود که این چیزها را از زبان کسی می‌شنیدم. احسان می‌گفت تا زمانی که اسلام روزهای مبارکی چون ازدواج حضرت علی ع و فاطمه س دارد، چرا برویم سراغ روزهایی که هیچ ارتباطی با فرهنگ اسلامی ندارند.* 

 حرف هایش تمام شده بود و من در فکر بودم که ناگاه گوله برفی محکم به صورتم خورد. جیغ کشیدم و از جا پریدم. نگاهم سمت احسان کشیده شد که داشت می‌خندید.

 گفتم: « اگه میتونی وایسا تا نشونت بدم.»

 همونطور که می‌دوید بلند گفت:« اینم کادوی ولنتاین‌ت عزیزم ….. »
با تکان دستی در مقابلم، از خاطراتم بیرون آمدم. پسر دست‌فروش گفت : «چی شد خانم؟ نمیخری؟»

نگاهی به او انداختم و جواب دادم : «نه، ممنون! »
✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 10:36:00 ق.ظ


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم