با اولین صندلی خالی که در مترو دیدم خودم را به آن رساندم و نشستم. سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به ایستگاه مقصد، چشمهایم را بستم تا خستگی در کنم. پسرک دستفروشی که با من سوار شده بود، آرامش و سکون واگن خواهران را با صدایش بهم ریخته… بیشتر »
_ در این وبلاگ جز حرف های خوب ، نمیخونید!
_ یک طلبه سطح ۲ که عاشق خوندن کتاب بخصوص تو زمینه رمان و شعر و گاهی هم روانشناسی. اینجا هر مطلبی که حالم دلم خوب بکنه میذارم. گاهی هم اگر دست به قلم ببرم داستان کوتاه مینوسم. ادعای نویسندگی ندارم ولی دوست دارم یک روز یک کتاب بنویسم . إلهی به امید تو!