صفحات: 1 ... 6 7 8 9 10 11 ...12 ... 14 ...16 17

15ام آبان 1400

م‍َه‍ روشــن

14 کلمات   موضوعات: شعر , عکس نوشته, دلبرانه‍

❤️ مه روشن میانِ  اختران پنهان نمی‌ماند میان شاخه‌های گل  مشو پنهان که پیدایی! #رهی_معیری ❤️

کلیدواژه ها: رهی, عکس, معیری, نوشته
توسط فاطمه بانو   , در 06:56:00 ب.ظ نظرات
11ام آبان 1400

اولین و آخرین بوسه

1353 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

✍🏻 فاطمه‌بانو 

کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او از خیابان خلوت  گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت: سلام بر دکتر جوان!

لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم

- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟ - برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟

- نه والله.

به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت:

 - چه عجب از این ورا؟

- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …

- اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….

- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم.

 - که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!

- یار؟! کدوم یار؟

با بوق زدن ماشینی، رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که می‌رفت، گفت:

 - خودت می‌دونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ شما رو از همه گرفته.

از حرفش تعجب کردم. « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد… در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود . پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد. اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود. اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خَیر به‌ عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای درد.هایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند. شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند. حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق میزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم. دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست . از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کرد! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهره‌اش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد می‌داد. با هر جان کندنی بود، گفتم:

 - دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟

دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه می‌کند. دست دکتر را گرفتم و گفتم:

 - دکتر چرا رقیه خانم گریه می‌کنه؟ دستی به شانه ام زد و گفت

 - متاسفم…

دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم:

 - یعنی چی متأسفم؟

مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت

- اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…

و سرش را پایین انداخت.گریه مجال صحبت کردن را از او گرفته بود. گوشه چادرش را گرفتم و گفتم:

- چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه می‌کنید؟

این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت آقای دکتر….

و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد. دلم می‌خواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم می‌خواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود. با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.

- پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …

دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بین‌مان بود قسمش می‌دادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود. ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او می‌گفتم… می‌گفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.

- بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش…

سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد می‌کرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و می‌خواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار می‌کرد را کنار زدم و نگاهش کردم. در دل شروع به حرف زدن با او کردم:

_ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم.‌ اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که می‌خوام تا آخر کنارت باشم … من به تو علاقه پیدا کرده بودم. سارا منو ببخش که غرورم اجازه نداد بهت بگم دوست دارم!

سعید دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا تسلی می‌داد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسه‌ای نشاندم.

 

 

  نوشته: فاطمه بانو

  

توسط فاطمه بانو   , در 07:26:00 ق.ظ نظرات
26ام مهر 1400

مراببخش

153 کلمات   موضوعات: شعر

☎️

سرت که درد نمی آید از سوالاتم ؟

مرا ببخش کـــه اینقدر بی مبالاتم

چطور این همه جریان گرفته ای در من

و مو به موی تو جاریست در خیالاتم ؟

بگو به من کـه همان آدم همیشگی ام؟

نه … مدتی است که تغییر کرده حالاتم

چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم

درست از آبـــ درآیـنـد احتمــالاتم

تو محشری به خدا ، من بهشت گم شده‌ام

تو اتفاق می افتی ، مـــــــــن از محالاتم

چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم

دوباره گیج شدی حتمـــا از سوالاتم

دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی

مــرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم

#مهدی_فرجی
پ.ن: 

روزى سه بار عكس تو را گريه مى كنم

من در ميان خاطره هايت چه مى كنم؟

من را ببخش چون که دلم تنگ می شود

گاهى تو را به چشم خودم وعده مى كنم

شكى ولى به حد يقين دوست دارمت

پیچیده ای، منم که تو را ساده مى كنم

#سید_تقی_سیدی

#سید_تقی_سیدی

کلیدواژه ها: شعر, فرجی, مراببخش, مهدی
توسط فاطمه بانو   , در 09:34:00 ق.ظ نظرات
15ام مهر 1400

مهر پاییزی 

32 کلمات   موضوعات: عکس نوشته

نه بهار با هیچ اردیبهشتی،

نه تابستان با هیچ شهریوری،

و نه زمستان با هیچ اسفندی،

اندازه پاییز به مذاق خیابان‌ها خوش نمی‌آید

پاییز مهری دارد که به دل هر خیابانی می‌نشیند…

کلیدواژه ها: خیابان, مهر, پاییز
توسط فاطمه بانو   , در 04:08:00 ق.ظ نظرات
5ام مهر 1400

اربعین

65 کلمات   موضوعات: دلبرانه‍

چشماتو ببند؛

 خیال کن که با زائرایی

چشماتو ببند؛

 خیال کن که الان کربلایی

وقتی عاشقی؛ تو هم اونجایی

چشماتو ببند؛

 اگه گذاشت گریه بی امونت

چشماتو ببند؛ 

چای عراقی بخور نوش جونت

حالا که شده گریه مهمونت

از ما که گذشت،

 الهی هیچ کس از سفر جا نمونه

از ما که گذشت

الهی هیچ کی تنها نمونه…

از ما که گذشت….
مداحی امیر کرمانشاهی

توسط فاطمه بانو   , در 02:46:00 ق.ظ نظرات

1 ... 6 7 8 9 10 11 ...12 ... 14 ...16 17