«قسمت دوم کتابفروشی حاجی | مهمان شاه نجف » |
یک پدر!
سرم را از صفحه لپتاپ بالا میگیرم و چشمانم را با دو انگشت شست و اشاره ، ماساژ میدهم. کش و قوسی به خودم میدهم تا خستگی را از تنم بیرون کنم. با صدای زنگ تلفن همراهم، به دنبال صدا میروم. تلفن را در اتاق پیدا میکنم و قبل از اینکه قطع شود، جواب میدهم:
_سلام آقای دکتر. بد موقع مزاحم شدم؟
_ نه بفرمایید خانم.
_ خواستم جلسه بعد از ظهر یادآوری کنم. و اینکه….
خانم منشی یک ریز و تندوتند حرفها و کارهایی که باید انجام دهم را پشت تلفن میگوید و در آخر با یک خداحافظی قطع میکند.
طبق گفته منشی شرکت، فایلهای شرکت را به معاونم میفرستم و میخواهم تا قبل جلسه ،آمادهیشان کند.
فنجان را برمیدارم و به دهانم نزدیک میکنم. طبق معمول سرد شده و مزهی تلخ و گس چای تیپک توی ذوقم میزند. نفسم را سنگین بیرون میدهم و آهی میکشم.
با چرخش کلید در قفل از پشت میز نهارخوری بلند میشوم و به استقبالشان میروم.
اول از همه پسر کوچکم خودش را نشان میدهد و به سمت آغوش باز شدهام میدود و خودش را برایم لوس میکند. لپهای گل انداختهاش را میبوسم و او را روی اپن آشپزخانه میگذارم. دستم را روی پیشانیاش میگذارم. الحمدلله تب دیشبش قطع شده. با محکم بسته شدن در واحد، دست از شوخی کردن با پارسا برمیدارم و به سمت راهرو میروم. کتونیهایش را با حرص از پا میکَند و هر کدام را یک طرف پرت میکند . به من که میرسد، همان طور سر به زیر سلامی زیر لب زمزمه میکند و بیدرنگ، به طرف اتاقشان میرود.هنوز نگاهم سمت اتاق است که پارسا به پایم میزند. جلویش روی زانو مینشینم و میگویم:
_جونم بابا ؟
_ بابایی من خیلی گشنمه ، نهار چی داریم ؟
با کف دست ضربهای آرام به صورتم میزنم.
_ وای بازم یادم رفت!
در این یکسال سعی کرده بودم جای خالی معصومه را برایشان پر کنم . کارهای شرکت را به خانه آوردم تا بیشتر کنارشان باشم. و اکثر وقتم را با آنها بگذارنم اما باز هم مثل اینکه ناموفق بودم.
پارسا با دستهای کوچکش دست مرا میگیرد و میگوید: چیشد ؟
سعی میکنم عادی برخورد کنم. میایستم و همانطور که سمت آشپزخانه میروم بلند میگویم: تا دست و صورتت بشوری و لباس عوض کنی، نهار ُ آماده میکنم.
از کِشوی آشپزخانه دو بسته نودل در میآورم. قابلمه را پر آب میکنم و روی گاز میگذارم. هنوز فندک گاز را نزدهام که با داد امیرعلی و پشت بندش گریه پارسا به وسط هال میدَوم.
پارسا همانطور که چشمانش را میمالد روی زمین جلوی اتاق مینشیند. میروم و بغلش میکنم. نمیدانم حرص رفتار امیرعلی را بزنم یا غصه مظلومیت پارسا را بخورم.
پارسا را میبرم و صورتش را میشویم. یک شکلات به او میدهم و آرامش میکنم. این تهتغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او میپرسم: _امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟
_ نه.
_ پس چرا اعصابش خورده ؟
شانهای بالا میاندازد و میگوید:
_نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود.
به فکر فرو میروم. این رفتارها از امیرعلی شانزده سالهی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونهی خانواده بود.
تا جوش آمدن آب، تصمیم میگیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن میکند و یک راست میزند شبکه پویا تا کارتون ببیند.
چند ضربه به در میزنم و در را باز میکنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف میبینم . تمام صورتش از دانههای ریز عرق پر شده . جلو میروم و لباس فرم مدرسهاش را که پایین تخت افتاده، برمیدارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خوردهاش میاندازم.
_ به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم میبینم. لباس خاکی و پاره …. در کوبیدن …. داد زدن…. اشک برادر درآوردن…
از حرکت میایستد. نفسنفسزنان دستکشها را از دستش در میآورد و لبه تختش مینشیند اما هیچ نمیگوید.
با چند سانت فاصله ،کنارش مینشینم. رویش را از من میگیرد.
_ امروز مدرسه خبری بوده ؟ …. از دست بابا ناراحتی ؟ هوم؟
سرش را به طرفین تکان میدهد.
_ روزه سکوت گرفتی امیرعلی؟ چرا چیزی نمیگی؟ چند روزه تو خودتی ، امروزم که این طوری اومدی خونه .
سکوتش را که طولانی میبینم دست زیر چانهاش گذاشته و سمت خودم میگیرم. زیر چشمش کبود شده و گوشه لبش زخم شده. میگویم:
_ چیکار کردی با خودت پسر؟ صبح که رسوندمت سالم بودی.
باز هم چیزی نمیگوید. کاسه صبرم لبریز میشود و تهدیدوار میگویم.: باشه نگو….منم میرم زنگ میزنم به مدیر مدرسه ببینم چه بلایی سر پسر من اومده… پارسا ؟ گوشی منو بیار.
دستم را میگیرد و میگوید: نه! بابا ، خواهش میکنم…
_ چیو خواهش میکنی ؟ از خودت میپرسم که هیچی نمیگی.
پارسا موبایل را برایم میآورد و بعد بدو میرود سراغ کارتون دیدنش.
دست به شانه امیر میگذارم و میگویم: منتظرم.
امیرعلی جواب میدهد: تا حالا نشده اعصابتون خورد شده باشه و حوصله هیچکس نداشته باشین؟
_چرا شده. از مشت زدنات معلوم بود اعصابت خورده. میخوام بدونم چی باعث اعصاب خوردی شده ؟
مکثی میکند و میگوید:
_ همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .
_ شهرام کیه ؟
_ تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم….
حرفش را میخورد. میداند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم.
دست به سینه نگاهش میکنم و یک تای ابرویم را بالا میبرم، میگویم: خب ، سر چی بهت گیر میده ؟
دیدم که دستش مشت شد و سگرمههایش را کشید در هم و گفت:
_ تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.
_ توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسهی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟
_ ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ میگرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه میره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم.
عینکم را روی بینی جابجا میکنم و میگویم: بهبه با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی.
دلخور نگاهم میکند و بلند و محکم جواب میدهد:
_ بابا!
جدی تر ادامه میدهم ؛
_ امیرعلی اون کار زشتی کرد تو هم بدتر از اون انجام دادی. جای دفاع بهش حمله کردی . ازت انتظار نداشتم.
یکهو نمیدانم چِشُد که اشکش درآمد و گفت: _میذاشتم پشت سر مامان هر چی بگه ؟ مامان منی که برای امثال سلامتی شهرام، جونشو از دست داد.
سرش را به سینهام میچسبانم و نوازشش میکنم.
_بابا خیلی دلم گرفته…حرفای شهرام امروز دل منو سوزوند…. امروز دلم خواست مامان کنارم بود …کاش بود!.
_ امیرعلی، کاش این همه مدت بهم میگفتی و تو خودت نمیریختی.
_ دوست نداشتم بچهها بهم بخندن و بگن بچه ننهست و رفته باباشو آورده….
سرش را بالا میگیرم و اشکش را با دستم میگیرم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم ، میگویم :
_ همه بچهها نیاز دارند که همیشه یکی پشت شون باشه و حمایتشون کنه. پس فردا هم میام مدرسهتون. دوست ندارم پسرم جایی باشه که اذیت بشه.
میخواهد چیزی بگوید اما پشیمان میشود. از اتاق بیرون میرود و مرا تنها میگذارد.
بازدمم را با صدا بیرون میفرستم. در این یکسال کم حرف از امثال شهرام نشنیده بودیم. معصومه و همکارانش برای تولید داروهایی که در تحریم هستیم ، جانشان را دادند.
باز هم آهی از دل میکشم. فکر کنم نیاز داریم تا همگی به سرخاکش برویم و دل سبک کنیم. هرچند که روز پدر است.
✍🏻 فاطمهبانو
فرم در حال بارگذاری ...