«قسمت دوم کتابفروشی حاجیمهمان شاه نجف »
11ام بهمن 1401

داستان کوتاه «یک پدر ! »

1212 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

یک پدر!

سرم را از صفحه لپ‌تاپ بالا می‌گیرم و چشمانم را با دو انگشت شست و اشاره ، ماساژ می‌دهم. کش و قوسی به خودم می‌دهم تا خستگی را از تنم بیرون کنم. با صدای زنگ تلفن همراهم، به دنبال صدا می‌روم. تلفن را در اتاق پیدا می‌کنم و قبل از اینکه قطع شود، جواب می‌دهم:

_سلام آقای دکتر. بد موقع مزاحم شدم؟

_ نه بفرمایید خانم. 

_ خواستم جلسه بعد از ظهر یادآوری کنم. و اینکه….

خانم منشی یک ریز و تندوتند حرف‌ها و کارهایی که باید انجام دهم را پشت تلفن می‌گوید و در آخر با یک خداحافظی قطع می‌کند. 

طبق گفته منشی شرکت، فایل‌های شرکت را به معاونم می‌فرستم و می‌خواهم تا قبل جلسه ،آماده‌یشان کند.  

فنجان را برمی‌دارم و به دهانم نزدیک می‌کنم. طبق معمول سرد شده و مزه‌ی تلخ و گس چای تی‌پک توی ذوقم می‌زند. نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و آهی می‌کشم. 

با چرخش کلید در قفل از پشت میز نهارخوری بلند می‌شوم و به استقبال‌شان می‌روم. 

اول از همه پسر کوچکم خودش را نشان می‌دهد و به سمت آغوش باز شده‌ام می‌دود و خودش را برایم لوس می‌کند. لپ‌های گل‌ انداخته‌اش را می‌بوسم و او را روی اپن آشپزخانه می‌گذارم. دستم را روی پیشانی‌اش می‌گذارم. الحمدلله تب دیشبش قطع شده. با محکم بسته شدن در واحد، دست از شوخی کردن با پارسا برمی‌دارم و به سمت راهرو می‌روم. کتونی‌هایش را با حرص از پا می‌کَند و هر کدام را یک طرف پرت می‌کند . به من که می‌رسد، همان طور سر به زیر سلامی زیر لب زمزمه می‌کند و بی‌درنگ، به طرف اتاقشان می‌رود.هنوز نگاهم سمت اتاق است که پارسا به پایم می‌زند. جلویش روی زانو می‌نشینم و می‌گویم: 

_جونم بابا ؟ 

_ بابایی من خیلی گشنمه ، نهار چی داریم ؟

با کف دست ضربه‌ای آرام به صورتم میزنم. 

_ وای بازم یادم رفت! 

در این یک‌سال سعی کرده بودم جای خالی معصومه را برایشان پر کنم . کارهای شرکت را به خانه آوردم تا بیشتر کنارشان باشم. و اکثر وقتم را با آنها بگذارنم اما باز هم مثل اینکه ناموفق بودم. 

پارسا با دست‌های کوچکش دست مرا می‌گیرد و می‌گوید: چیشد ؟ 

سعی می‌کنم عادی برخورد کنم. می‌ایستم و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌روم بلند می‌گویم: تا دست و صورتت بشوری و لباس عوض کنی، نهار ُ آماده می‌کنم. 

از کِشوی آشپزخانه دو بسته نودل در می‌آورم. قابلمه را پر آب می‌کنم و روی گاز می‌گذارم. هنوز فندک گاز را نزده‌ام که با داد امیرعلی و پشت بندش گریه پارسا به وسط هال می‌دَوم. 

پارسا همان‌طور که چشمانش را می‌مالد روی زمین جلوی اتاق می‌نشیند. می‌روم و بغلش می‌کنم. نمی‌دانم حرص رفتار امیرعلی را بزنم یا غصه مظلومیت پارسا را بخورم.

پارسا را می‌برم و صورتش را می‌شویم. یک شکلات به او می‌دهم و آرامش می‌کنم. این ته‌تغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او می‌پرسم: _امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟

_ نه. 

_ پس چرا اعصابش خورده ؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

_نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود. 

 

به فکر فرو می‌روم. این رفتارها از امیرعلی شانزده ساله‌ی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونه‌ی خانواده بود.

تا جوش آمدن آب، تصمیم می‌گیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن می‌کند و یک راست می‌زند شبکه پویا تا کارتون ببیند. 

چند ضربه به در میزنم و در را باز می‌کنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف می‌بینم . تمام صورتش از دانه‌های ریز عرق پر شده . جلو می‌روم و لباس فرم مدرسه‌اش را که پایین تخت افتاده، برمی‌دارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خورده‌اش می‌اندازم. 

_ به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم می‌بینم. لباس خاکی و پاره …. در کوبیدن …. داد زدن…. اشک برادر درآوردن… 

از حرکت می‌ایستد. نفس‌نفس‌زنان دستکش‌ها را از دستش در می‌آورد و لبه تختش می‌نشیند اما هیچ نمی‌گوید. 

با چند سانت فاصله ،کنارش می‌نشینم. رویش را از من می‌گیرد. 

_ امروز مدرسه خبری بوده ؟ …. از دست بابا ناراحتی ؟ هوم؟

سرش را به طرفین تکان می‌دهد. 

_ روزه سکوت گرفتی امیرعلی؟ چرا چیزی نمیگی؟ چند روزه تو خودتی ، امروزم که این طوری اومدی خونه . 

سکوتش را که طولانی می‌بینم دست زیر چانه‌اش گذاشته و سمت خودم می‌گیرم. زیر چشمش کبود شده و گوشه لبش زخم شده. می‌گویم:

_ چیکار کردی با خودت پسر؟ صبح که رسوندمت سالم بودی‌. 

باز هم چیزی نمی‌گوید. کاسه صبرم لبریز می‌شود و تهدیدوار می‌گویم.: باشه نگو….منم میرم زنگ می‌زنم به مدیر مدرسه ببینم چه بلایی سر پسر من اومده… پارسا ؟ گوشی منو بیار.

دستم را می‌گیرد و می‌گوید: نه! بابا ، خواهش می‌کنم… 

_ چیو خواهش می‌کنی ؟ از خودت می‌پرسم که هیچی نمیگی. 

پارسا موبایل را برایم می‌آورد و بعد بدو می‌رود سراغ کارتون دیدنش. 

دست به شانه امیر می‌گذارم و می‌گویم: منتظرم.

امیرعلی جواب می‌دهد: تا حالا نشده اعصاب‌تون خورد شده باشه و حوصله هیچ‌کس نداشته باشین؟

_چرا شده. از مشت زدنات معلوم بود اعصابت خورده. ‌ میخوام بدونم چی باعث اعصاب خوردی شده ؟

مکثی می‌کند و می‌گوید:

_ همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .

_ شهرام کیه ؟

_ تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم…. 

حرفش را می‌خورد. می‌داند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم. 

دست به سینه نگاهش می‌کنم و یک تای ابرویم را بالا می‌برم، می‌گویم: خب ، سر چی بهت گیر میده ؟

دیدم که دستش مشت شد و سگرمه‌هایش را کشید در هم و گفت:

 _ تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.

_ توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسه‌ی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟

_ ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ می‌گرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه می‌ره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم. 

 

عینکم را روی بینی جابجا می‌کنم و می‌گویم: به‌به با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی. 

دلخور نگاهم می‌کند و بلند و محکم جواب می‌دهد:

_ بابا!

جدی تر ادامه می‌دهم ؛

_ امیرعلی اون کار زشتی کرد تو هم بدتر از اون انجام دادی. جای دفاع بهش حمله کردی . ازت انتظار نداشتم. 

 

یکهو نمی‌دانم چِشُد که اشکش درآمد و گفت: _می‌ذاشتم پشت سر مامان هر چی بگه ؟ مامان منی که برای امثال سلامتی شهرام، جونشو از دست داد. 

 

سرش را به سینه‌ام می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم.

_بابا خیلی دلم گرفته…حرفای شهرام امروز دل منو سوزوند…. امروز دلم خواست مامان کنارم بود …کاش بود!.

_ امیرعلی، کاش این همه مدت بهم می‌گفتی و تو خودت نمی‌ریختی. 

_ دوست نداشتم بچه‌ها بهم بخندن و بگن بچه ننه‌ست و رفته باباشو آورده…. 

سرش را بالا می‌گیرم و اشکش را با دستم می‌گیرم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم ، می‌گویم :

_ همه بچه‌ها نیاز دارند که همیشه یکی پشت شون باشه و حمایت‌شون کنه.  پس فردا هم میام مدرسه‌تون. دوست ندارم پسرم جایی باشه که اذیت بشه. 

 

میخواهد چیزی بگوید اما پشیمان می‌شود. از اتاق بیرون می‌رود و مرا تنها می‌گذارد. 

بازدمم را با صدا بیرون می‌فرستم. در این یک‌سال کم حرف از امثال شهرام نشنیده بودیم. معصومه و همکارانش برای تولید داروهایی که در تحریم هستیم ، جانشان را دادند. 

باز هم آهی از دل می‌کشم. فکر کنم نیاز داریم تا همگی به سرخاکش برویم و دل سبک کنیم. هرچند که روز پدر است. 

 

✍🏻 فاطمه‌بانو    

 

 

 

 

 

توسط فاطمه بانو   , در 06:53:00 ب.ظ


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم