پارت2 کتابفروشی حاجی روز بعد همان ساعت به کتابفروشی رفتم. این بار دوستم ملیحه را ، همراه خودم بردم. اما پیرمرد نبود. تا آمدن پیرمرد چند قفسه را مرتب کردیم. اما وقتی آمد از وجود ما داخل مغازه اش، تعجب کرد. وقتی نامهها را دست… بیشتر »
پارت 1 *کتاب فروشی حاجی* بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیادهرو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود. ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام… بیشتر »
_ در این وبلاگ جز حرف های خوب ، نمیخونید!
_ یک طلبه سطح ۲ که عاشق خوندن کتاب بخصوص تو زمینه رمان و شعر و گاهی هم روانشناسی. اینجا هر مطلبی که حالم دلم خوب بکنه میذارم. گاهی هم اگر دست به قلم ببرم داستان کوتاه مینوسم. ادعای نویسندگی ندارم ولی دوست دارم یک روز یک کتاب بنویسم . إلهی به امید تو!