موضوع: "روزنوشت "

صفحات: 1 3

27ام خرداد 1404

روز پنجم 

330 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

امروز روز پنجم جنگ است. هنوز صداهای عجیب و غریب از نقاط دور و نزدیک شهر، به گوش می‌رسد. صداهایی که هنوز به آنها عادت نکرده‌ایم. زیرنویس شبکه‌ی خبر، اخبار جنگ، به‌ خصوص افتخارات نیروی مسلح مقتدرمان را با رنگ قرمز می‌نویسد.

سر و گوش‌مان را که می‌چرخانیم، حوادث و اخبار مختلف است که به صورت‌مان می‌خورد. مخ‌مان از دست بعضی تحلیل‌های افراد سوت می‌کشد.آخر این روزها همه تحلیل‌گر مسائل سیاسی شده‌اند!

چند روزی است بیرون نرفته‌ام و امتحانات لغو شده. حس و حالی شبیه زمان کرونا دارم. برای منی که بیشتر روزش را بیرون می‌گذراند و گوشی همدمش بود، این روزها زجرآور شده. کم‌کم بار روانی جنگ دارد روی اعصابم آثارش را می‌گذارد. 

دیروز که نت نداشتیم، تلویزیون هم چیزی جز حوادث جنگ پخش نمی‌کرد. درست است که باید مقاوم بود و امید داشت، اما خوب بود گاهی هم حرفی از غیر جنگ پخش میشد. 

دیشب هم بعد حادثه زدن صدا و سیما، تمام شبکه های تلویزیونی، یک خبر را به یک شکل پخش می‌کرد. این وسط، تلویزیون را از این شبکه به آن شبکه چرخاندن ، شبکه نمایش با پخش فیلم، کمی ما را از فضای حال دور کرد. هرچند که صداهایی از دور به گوش می‌رسید.

من معتقدم اگر به روحیه‌ی خودمان نرسیم نمی‌توانیم ادامه دهیم. البته که معلوم نیست تا چه زمانی قرار است این وضعیت ادامه داشته باشد. 

جالب است که تا زمانی که بحث حمله اسرائیل به ما نبود، هیچ کس از وجود امنیت و آسایشی که داشتیم حرفی نمی‌زند. اما الان همه مردم در به در دنبال امنیت هستن و بعضاً از تهران رفته‌اند. صف نانوایی هم نگویم بهتر است. 

آخر چرا؟ چرا داریم دستی دستی فضای جامعه را طوری جلوه می‌دهیم که دشمن شاد شویم؟ الحمدلله که پاسخ حملات اسرائیل را به خوبی داده‌ایم و توانسته‌ایم حالشان را جا بیاوریم. کاش کمی بعضی از مردم با آگاهی رفتار می‌کردند.

بزرگان ما راست گفته اند که دو نعمت امنیت و سلامت ، پنهان هستند و تا از دستشان ندهیم قدرشان‌ را نمی‌دانیم. 


✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 07:59:00 ب.ظ نظرات
24ام خرداد 1404

ساعات سخت

293 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

حال و هوای دیشب با امشب، زمین تا آسمان فرق داشت. دیشب خوشحال بودم از جشن غدیری که برگشته بودم. در ذهنم کلمات را بالا و پایین می‌کردم برای نوشتن یک متن غدیری. اما امشب ته دلم ترسی موج می‌زند.

هیچ وقت به ذهنم نمی‌رسید که صبح چشم باز کنم و با خبر شهادت چند سردار بزرگ سپاه روبرو بشوم و در زیر نویس شبکه‌ خبر از حمله اسرائیل بخوانم.

ما جوان‌های دهه هشتادی همیشه از تلویزیون شاهد روزهای جنگ بودیم. هیچ تصوری از حمله و پدافند و صدای مهیب انفجار کنار گوش‌مان نداشتیم. یعنی به مخیله‌مان نمی‌رسید! 

چرا؟ چون همیشه از نعمت امنیت بهره‌مند بودیم. خبر نداشتیم چه کسانی با جان‌شان ضامن این امنیت بودند و هستند. 

اما امروز همه چیز با تصورات ما جوان‌ها تغییر کرد. صدای ضدهوایی‌ها و انفجار را از نقطه‌ی دور و نزدیک شهرمان شنیدیم. شاهد شهادت چند غیر نظامی در خانه‌های مسکونی بودیم. سرداران بزرگی را از دست دادیم و امروز به سختی باور کردیم که دیگر بین ما نیستند.

ساعات سختی پشت سر گذاشتم. بخصوص بعد مغرب. سرنماز با شنیدن صدای انفجار و پدافندها یک لحظه ته دلم خالی شد. برای پدر و مادرم نگران شدم اما به نمازم ادامه دادم و شیطان را لعنت کردم. هنوز دلم قرص بود به داشتن نیروهای نظامی مقتدر، به بودن آقا. با خودم گفتم: الحمدلله کشورمان قدرت دارد که مقابل حملات اسرائیل را بگیرد.

و بعد فکر کردم به حال کودکان غزه. که هر روز و شاید هر ساعت، صدای انفجاری گوش‌شان را اذیت می‌کند و ترس به جانشان می‌اندازد. آنها چه می‌کنند جز اینکه صبر می‌کنند و انتظار می‌کشند. آنها از ته دل و با ایمان قطعی منتظر منتقم کرار هستند. پس ما هم باید منتظر باشیم و بخوانیم: « الهی عظم البلاء و برح الخفا…»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

توسط فاطمه بانو   , در 06:29:00 ق.ظ نظرات
30ام اسفند 1403

شروع تازه 

247 کلمات   موضوعات: روزنوشت , خاطرات

و اینچنین آخرین برگ دفتر سال یک‌هزار و چهارصد و سه هم تمام شد و دفتر جدید  با نام خدا و مدد مولا علی علیه السلام باز می‌کنم. 

وقتی کارهای سال 403 مرور می‌کنم می‌بینم که کم کتاب خوندم و کم نوشتم. بیشتر فعالیتم به درس دانشگاه و رفت و آمد گذشته. البته من همون چند کتابی هم که خوندم، غنیمت می‌دونم. چون می‌تونست این چندتا هم نباشه. 

دقیق که میشم، می‌بینم از همون فروردین سال 403 مشغول امتحان و درس بودم. تابستونم به گذروندن دوره علوم حدیث گذشت و ترم سخت مهر تا دی‌ماه پشت سر گذاشتم.

خاطرات خوب و بد زیاد داشتم. شاید غم زیاد به چشمم اومده باشه اما لحظات خوب و شیرین زندگیم ثبت کردم و مرورشون خط لبخند روی لبم می‌شونه. چراکه تو تمام لحظات خودم تنها ندیدم و حضور خدا حس کردم. بابت این از خدا ممنونم و شکر می‌کنم. 

 امسال، بهترین‌ آدمای روی کره زمین از دست دادیم که هیچ وقت تصورشم نمی‌کردم روزی برسه که نباشند. حتی اتفاقات سیاسی مهمی برای کشورم تو این سال رقم خورد.  از دوبار حمله به اسرائیل بگیر تا شهادت رئیس جمهور و انتخابات و خیلی چیزهای دیگه. 

سال 403 خوب یا بد گذشت و تموم شد و اندکی به تجربه‌های زندگیم اضافه شد. حالا من یک فرصت دوباره دارم. فرصت شروع یک سال با اتفاقات جدید. فرصت ساختن. امیدوارم وقتی پایان سال 404 برمی‌گردم و این نوشته مرور می‌کنم پشیمون نباشم از انتخاب‌هایی که داشتم.

 ‌

به وقت 5/05 صبح 

1 فروردین 1404 

مصادف با ۲۰ رمضان 1446

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 10:09:00 ب.ظ نظرات
15ام فروردین 1403

شب قدر 

191 کلمات   موضوعات: روزنوشت

خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچه‌مون و احیا گرفتیم. بچه‌های دایی بار اولی بود که می‌اومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد.  شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونه‌مون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن.  ولی شب دوم بیشتر مزه داد. 

البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا می‌کردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا می‌کرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….

پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…

نمی‌دونم چرا این حرفا اینجا نوشتم 

کلیدواژه ها: شب قدر
توسط فاطمه بانو   , در 11:57:00 ب.ظ نظرات
11ام اسفند 1402

انتخابات 

193 کلمات   موضوعات: روزنوشت , خاطرات

اول: 

تا خود صبح هنوز کاندیدی انتخاب نکرده بودم. از بس که در هرکانالی فهرست بلند بالای افراد و ائتلاف‌های مختلف را دیده بودم، سردرگم بودم. تا اینکه بعد نماز صبح، پیامی از یک معلم مدرسه دبیرستان‌مان دریافت کردم. کدهای مورد اطمینانش را برایم فرستاده بود.
دوم: 

من نه #رأی_اولی بودم نه #رأی_دومی! بلکه بار سوم بود که به پای صندوق رأی می‌رفتم. #اولین_رای را سال 98 دادم. خوب یادم است. 2 اسفند ماه بود. چند ماهی بود که دیپلم گرفته بودم. امسال که دیدم برای رأی اولی‌ها جشن تکلیف سیاسی گرفتند، دروغ چرا؟ کمی حسادت کردم. 

سوم: 

کوچکتر که بودم، زمان انتخابات که میشد، وقتی آخر شناسنامه مامان‌بزرگ یا مادرم را پر از خانه‌های مهر شده می‌دیدم، دلم میخواست زودتر به سن18 برسم تا من هم رای بدهم و خانه‌ها را پر کنم. اما امسال که دیدم مهر زدن را جمع کرده‌اند، کمی به ذوقم خورد :( ولی باز جای شکرش باقی است که از دو رای قبلی دو مهر در شناسنامه‌ام جا خوش کرده!
پ.ن1 : این عکسم هم یواشکی گرفتم. ناظران نمیذاشتند عکس بگیریم . 😐 

پ.ن2 : فکر کنم نزدیکترین حوزه رأی‌گیری و خلوت‌ترینش رو ما رفتیم 😄 نیم ساعت هم نکشید. 

#اولین_رای #انتخابات

#رای_دادیم_تا_بعدا_نگیم_چرا؟

#رای_دادیم_تا_دیگران_برامون_انتخاب_نکنند

توسط فاطمه بانو   , در 08:20:00 ب.ظ نظرات

1 3