خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچهمون و احیا گرفتیم. بچههای دایی بار اولی بود که میاومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد. شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونهمون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن. ولی شب دوم بیشتر مزه داد.
البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا میکردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا میکرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….
پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…
نمیدونم چرا این حرفا اینجا نوشتم
اول:
تا خود صبح هنوز کاندیدی انتخاب نکرده بودم. از بس که در هرکانالی فهرست بلند بالای افراد و ائتلافهای مختلف را دیده بودم، سردرگم بودم. تا اینکه بعد نماز صبح، پیامی از یک معلم مدرسه دبیرستانمان دریافت کردم. کدهای مورد اطمینانش را برایم فرستاده بود.
دوم:
من نه #رأی_اولی بودم نه #رأی_دومی! بلکه بار سوم بود که به پای صندوق رأی میرفتم. #اولین_رای را سال 98 دادم. خوب یادم است. 2 اسفند ماه بود. چند ماهی بود که دیپلم گرفته بودم. امسال که دیدم برای رأی اولیها جشن تکلیف سیاسی گرفتند، دروغ چرا؟ کمی حسادت کردم.
سوم:
کوچکتر که بودم، زمان انتخابات که میشد، وقتی آخر شناسنامه مامانبزرگ یا مادرم را پر از خانههای مهر شده میدیدم، دلم میخواست زودتر به سن18 برسم تا من هم رای بدهم و خانهها را پر کنم. اما امسال که دیدم مهر زدن را جمع کردهاند، کمی به ذوقم خورد :( ولی باز جای شکرش باقی است که از دو رای قبلی دو مهر در شناسنامهام جا خوش کرده!
پ.ن1 : این عکسم هم یواشکی گرفتم. ناظران نمیذاشتند عکس بگیریم . 😐
پ.ن2 : فکر کنم نزدیکترین حوزه رأیگیری و خلوتترینش رو ما رفتیم 😄 نیم ساعت هم نکشید.
#اولین_رای #انتخابات
#رای_دادیم_تا_بعدا_نگیم_چرا؟
#رای_دادیم_تا_دیگران_برامون_انتخاب_نکنند
*الحمدلله الذی خلق الحسین*
توی ماههای قمری بیشتر از همه ربیع الاول و شعبان دوست دارم. بخصوص شعبان که پر از تولد حضرات معصومین علیهمالسلام و حس خوبی بهم میده. انگار با تک تک سلولهای وجودم این حس درک میشه.
من که فقط یکبار روزی شده و تو کودکی رفتم زیارت کربلا ولی هربار که از تلویزیون یا هر جایی دیگهای صحن و سرای کربلا میبینم با خودم میگم «یعنی میشه قبل از اینکه بمیرم یه بار از نزدیک برم پابوس؟» 💔از وقتی هم که این کلیپ دیدم بدجور به دلم شعرش نشستهو هوایی شدم 🥺 یعنی میشه که بشه ؟
مدتها پیش به اصرار پیش از حد یکی از دوستانم ، برنامه اینستاگرام را نصب کردم . آن قدر از فضایش شنیده بودم که دلم خواست من هم در فضایش باشم و تجربهاش کنم.
اوایل همه چیز خوب بود و شوق و ذوق فراوانی داشتم. فقط دوستان نزدیکم را فالو کرده بودم و هر روز زمانی را پای دیدن پست هایشان و عکسهایشان میگذاشتم .
بعد یک ماه برایم همه چیز عادی شد به روال افتاد. تعجب میکردم از این که بعضی اطرافیانم چندین ساعت را در آن میچرخند. چون چیز چشمگیری نداشت . به غیر این که میفهمیدیم کی از کی طلاق گرفته یا فلانی عروسی کرده و عکس با نامزدش را گذاشته. یا خیلی چیزهای دیگه که خودتان میدانید
کارم از دیدن پستهای ساده شروع شد و رسید به دنبال کردن چند بلاگر که هر کدام در زمینه های مختلف تبلیغات میکردند. و این برایم تبدیل عادت شد که دنبالششان کنم .
رفته رفته من هم به جلگه معتادین اینستاگرام پیوستم. محدوده فالوکننده ها را بیشتر کرده بودم و خود اینستاگرام هم بر اساس جستجو های من پیشنهادهای جذابی را به من معرفی میکرد که چشم نمیشد از آن برداشت.
همین چرخش هایساده از این صفحه به آن صفحه
کمکم احساس نارضایتی را در وجودم پدیدار کرد . مدام میگفتم « خوش بحال فلانی … ای کاش من هم … »
دیدن بلاگر ها و حجاب استایل ها آب در دلم تکان میداد و دلم میخواست من هم مثل همانها مدام از زندگیم عکس بگیرم و بگذارم داخل صفحهام و لایک دریافت کنم. روزمرگی های ساده خودم را ندید میگرفتم و دلم میخواست مثل روزمرگیهای همان بلاگرها را تجربه کنم.
وقتی به خودم آمدم که دیدم ساعتها پای اینستاگرام نشستهام و علاوه بر عمرم ، پول است که پای اینترنت میدهم.
و حتی همان دوستی که با کلی اصرار از من خواسته بود اینستاگرام بریزم ، دیگر کاری با من در آن برنامه نداشت . حال و احوالی هم اگر میکرد در واتساپ بود.
تصمیم بر این گرفتم که برنامه را حذف کنم . اما نتوانستم و دوباره وسوسه به جانم افتاد و رفتم و نصبش کردم. این بار سعی در کنترل زمانم داشتم .
زمان گذشت تا اینکه رسید به فیلترینگ اینستاگرام و کلا ارتباطم با اینستاگرام قطع شد. البته اوایل ناراحت بودم که نمیتوانم با vpn وصل شوم اما به مرور فراموشم شد و الان با افتخار میتوانم بگویم قریب ۸ ماه است که پاک از اینستاگرام هستم.
و خوشحالم که توانستم خودم را از بندش آزاد کنم .
به قلم: فاطمه بانو
#روایت_زن_مسلمان
ماه رمضون هم نفسهاش به شماره افتاده و داره ثانیه ها و دقایق آخر پشت سر میذاره. شاید این خصلت دنیاست که همهی چیزای خوب زود میگذره و تا به خودت میای، میبینی جز خاطره خوبش، چیزی برات باقی نذاشته.
خدا رو شکر که این ماه رمضون زنده بودیم و تونستیم درکش کنیم. تونستیم توی شبهای قدرش برای خودمون و اطرافیانمون طلب آمرزش کنیم.
انشاءالله که تونسته باشیم کولهی خودمون رو پر از خیر و برکت کرده باشیم و بار گناهان خودمونو سبک .
خدا کنه تونسته باشیم خودمونو بسازیم و دست خالی از این مهمونی بیرون نرفته باشیم.
الهی آمین!
______________
30 رمضان 1444 ( ه.ق)
التماس دعا 🌱