امروز نهمین روز از جنگ را پشت سر گذاشتیم. البته ماه خرداد و آخرین روز فصل بهار. را هم به پایان رساندیم.
ابتدای ماه میدانستم، ماه پر استرسی را پشت سر خواهم گذاشت آن هم بهخاطر امتحانات فشردهای که داشتم. اما هرگز فکر نمیکردم جنگ آغاز شود.
کسی در یک پیام نوشته بود: « نمیدانم چرا همیشه امتحانات ترم با امتحانات الهی همزمان برگزار میشود؟ 😅 »
دقیقتر که فکر میکنم میبینم جنگ یک امتحان الهی است.
روزهای اول از هر صدایی میپریدم و با استرس شبها سر بر بالین میگذاشتم اما به مرور ترسم را کم کردم. خواندن اخبار را کم کردم و گوشی را کنار گذاشتم.
مدتها بود که منتظر فرصت استراحت میگشتم تا به کارهای مورد علاقهام برسم.
پس فرصت را غنیمت شمردم. زندگی را به روال عادی برگرداندم. این روزها کمی نقاشی و رنگ آمیزی ماندالا میکنم و کتاب میخوانم و گاها دستی به قلم میبرم. به تازگی هم رمان تاوان عاشقی را با دوستانم شروع به همخوانی کردهایم.
در گروه کوثرنت، روایت های دوستانم در شهرهای مختلف را میخوانم و از تجربههای زیستهشان برای این روزها استفاده میکنم.
این روزها هرکس که زنگ میزند بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی با خنده میگوید: « همچنان سنگر را ترک نکردید؟ »
ما هم قاطعانه میگوییم: «نه.»
منظورشان از سنگر، خانه و زندگیمان در شهر است. بعضاً اصرار هم میکنند که برویم. «اما خب مهمان یک روز دوروز، بیشترش میشود سربار. در ثانی برویم که واقعاً سنگر شهر را خالی کنیم؟
الحمدلله هنوز وضعیتمان به یاری خدا و به پاس تلاش های نیروهای این مرز و بوم خوب است.» این جوابی است که مادرم به همه آنها میگوید.
از دو روز قبل هم طی تصمیمی خانوادگی به این فکر افتادیم که سنگر مسجد را هم حفظ کنیم و نگذاریم این حوادث اخیر روی رفتمان به نماز تاثیر بگذارد. شاید تنها کاری که در این دوره از دست من بر میآید همین باشد.
خلاصه که برای جاری بودن زندگی همه کار میکنیم و روحیهی خودمان را حفظ میکنیم. و از خداوند میخواهیم که:
وَ وَفِّقْنِي لِقَبُولِ مَا قَضَيْتَ لِي
( خدایا ) مرا به پذیرفتن هر سود و زیانی که برایم مقرر کردهای موفّق دار! ¹
¹: فرازی از صحیفه سجادیه
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
پانوشت: این متن در ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ نوشته شده.
#روایت_جنگ #حال_ماخوب_است
امروز روز پنجم جنگ است. هنوز صداهای عجیب و غریب از نقاط دور و نزدیک شهر، به گوش میرسد. صداهایی که هنوز به آنها عادت نکردهایم. زیرنویس شبکهی خبر، اخبار جنگ، به خصوص افتخارات نیروی مسلح مقتدرمان را با رنگ قرمز مینویسد.
سر و گوشمان را که میچرخانیم، حوادث و اخبار مختلف است که به صورتمان میخورد. مخمان از دست بعضی تحلیلهای افراد سوت میکشد.آخر این روزها همه تحلیلگر مسائل سیاسی شدهاند!
چند روزی است بیرون نرفتهام و امتحانات لغو شده. حس و حالی شبیه زمان کرونا دارم. برای منی که بیشتر روزش را بیرون میگذراند و گوشی همدمش بود، این روزها زجرآور شده. کمکم بار روانی جنگ دارد روی اعصابم آثارش را میگذارد.
دیروز که نت نداشتیم، تلویزیون هم چیزی جز حوادث جنگ پخش نمیکرد. درست است که باید مقاوم بود و امید داشت، اما خوب بود گاهی هم حرفی از غیر جنگ پخش میشد.
دیشب هم بعد حادثه زدن صدا و سیما، تمام شبکه های تلویزیونی، یک خبر را به یک شکل پخش میکرد. این وسط، تلویزیون را از این شبکه به آن شبکه چرخاندن ، شبکه نمایش با پخش فیلم، کمی ما را از فضای حال دور کرد. هرچند که صداهایی از دور به گوش میرسید.
من معتقدم اگر به روحیهی خودمان نرسیم نمیتوانیم ادامه دهیم. البته که معلوم نیست تا چه زمانی قرار است این وضعیت ادامه داشته باشد.
جالب است که تا زمانی که بحث حمله اسرائیل به ما نبود، هیچ کس از وجود امنیت و آسایشی که داشتیم حرفی نمیزند. اما الان همه مردم در به در دنبال امنیت هستن و بعضاً از تهران رفتهاند. صف نانوایی هم نگویم بهتر است.
آخر چرا؟ چرا داریم دستی دستی فضای جامعه را طوری جلوه میدهیم که دشمن شاد شویم؟ الحمدلله که پاسخ حملات اسرائیل را به خوبی دادهایم و توانستهایم حالشان را جا بیاوریم. کاش کمی بعضی از مردم با آگاهی رفتار میکردند.
بزرگان ما راست گفته اند که دو نعمت امنیت و سلامت ، پنهان هستند و تا از دستشان ندهیم قدرشان را نمیدانیم.
حال و هوای دیشب با امشب، زمین تا آسمان فرق داشت. دیشب خوشحال بودم از جشن غدیری که برگشته بودم. در ذهنم کلمات را بالا و پایین میکردم برای نوشتن یک متن غدیری. اما امشب ته دلم ترسی موج میزند.
هیچ وقت به ذهنم نمیرسید که صبح چشم باز کنم و با خبر شهادت چند سردار بزرگ سپاه روبرو بشوم و در زیر نویس شبکه خبر از حمله اسرائیل بخوانم.
ما جوانهای دهه هشتادی همیشه از تلویزیون شاهد روزهای جنگ بودیم. هیچ تصوری از حمله و پدافند و صدای مهیب انفجار کنار گوشمان نداشتیم. یعنی به مخیلهمان نمیرسید!
چرا؟ چون همیشه از نعمت امنیت بهرهمند بودیم. خبر نداشتیم چه کسانی با جانشان ضامن این امنیت بودند و هستند.
اما امروز همه چیز با تصورات ما جوانها تغییر کرد. صدای ضدهواییها و انفجار را از نقطهی دور و نزدیک شهرمان شنیدیم. شاهد شهادت چند غیر نظامی در خانههای مسکونی بودیم. سرداران بزرگی را از دست دادیم و امروز به سختی باور کردیم که دیگر بین ما نیستند.
ساعات سختی پشت سر گذاشتم. بخصوص بعد مغرب. سرنماز با شنیدن صدای انفجار و پدافندها یک لحظه ته دلم خالی شد. برای پدر و مادرم نگران شدم اما به نمازم ادامه دادم و شیطان را لعنت کردم. هنوز دلم قرص بود به داشتن نیروهای نظامی مقتدر، به بودن آقا. با خودم گفتم: الحمدلله کشورمان قدرت دارد که مقابل حملات اسرائیل را بگیرد.
و بعد فکر کردم به حال کودکان غزه. که هر روز و شاید هر ساعت، صدای انفجاری گوششان را اذیت میکند و ترس به جانشان میاندازد. آنها چه میکنند جز اینکه صبر میکنند و انتظار میکشند. آنها از ته دل و با ایمان قطعی منتظر منتقم کرار هستند. پس ما هم باید منتظر باشیم و بخوانیم: « الهی عظم البلاء و برح الخفا…»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
و اینچنین آخرین برگ دفتر سال یکهزار و چهارصد و سه هم تمام شد و دفتر جدید با نام خدا و مدد مولا علی علیه السلام باز میکنم.
وقتی کارهای سال 403 مرور میکنم میبینم که کم کتاب خوندم و کم نوشتم. بیشتر فعالیتم به درس دانشگاه و رفت و آمد گذشته. البته من همون چند کتابی هم که خوندم، غنیمت میدونم. چون میتونست این چندتا هم نباشه.
دقیق که میشم، میبینم از همون فروردین سال 403 مشغول امتحان و درس بودم. تابستونم به گذروندن دوره علوم حدیث گذشت و ترم سخت مهر تا دیماه پشت سر گذاشتم.
خاطرات خوب و بد زیاد داشتم. شاید غم زیاد به چشمم اومده باشه اما لحظات خوب و شیرین زندگیم ثبت کردم و مرورشون خط لبخند روی لبم میشونه. چراکه تو تمام لحظات خودم تنها ندیدم و حضور خدا حس کردم. بابت این از خدا ممنونم و شکر میکنم.
امسال، بهترین آدمای روی کره زمین از دست دادیم که هیچ وقت تصورشم نمیکردم روزی برسه که نباشند. حتی اتفاقات سیاسی مهمی برای کشورم تو این سال رقم خورد. از دوبار حمله به اسرائیل بگیر تا شهادت رئیس جمهور و انتخابات و خیلی چیزهای دیگه.
سال 403 خوب یا بد گذشت و تموم شد و اندکی به تجربههای زندگیم اضافه شد. حالا من یک فرصت دوباره دارم. فرصت شروع یک سال با اتفاقات جدید. فرصت ساختن. امیدوارم وقتی پایان سال 404 برمیگردم و این نوشته مرور میکنم پشیمون نباشم از انتخابهایی که داشتم.
به وقت 5/05 صبح
1 فروردین 1404
مصادف با ۲۰ رمضان 1446
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچهمون و احیا گرفتیم. بچههای دایی بار اولی بود که میاومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد. شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونهمون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن. ولی شب دوم بیشتر مزه داد.
البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا میکردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا میکرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….
پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…
نمیدونم چرا این حرفا اینجا نوشتم