•| قسمت سوم |•
سجاده را جمع میکند. و چراغ را روشن میکند ، نزدیکم میآید. مژههایش خیس از اشک است. زیر لب سلام میکند.
خوب نگاهش میکنم در محاسن و شقیقه هایش چند تار مو سفید میبینم. چقدر شکسته شده!
با خود فکر میکنم که چند وقت است او را ندیدهام؟
چشمان سرخش را که میبینم برای یک لحظه دلخوری ام از او رافراموش میکنم ، میپرسم:
_ اتفاق خاصی افتاده ؟
سری به معنای« نه» تکان میدهد . میگویم:
« پس چرا این طور تو سجده اشک میریختی؟»
دستم را میگیرد و آرام شروع به نوازش میکند:
« وقتی امسلیمه زنگ زد و از احوالت گفت فوری خودمو رسوندم . خداروشکر تبت پایین اومده. دکتر میگفت شاید اگر دیرتر میرسیدیم تشنج میکردی »
دوباره همان متین سابق شده بود. اما من نباید تحت تاثیر محبتش قرار میگرفتم. :
« حتماً باید ام سلیمه زنگ میزد و میگفت میومدی؟ »
« مسیحا… من …»
حرفش را قطع میکنم و با بی رحمی نسبت به او، بلند میگویم:
« میدونی من چه روزای بدتر از اینو گذروندم؟ میدونی روزی که بهم اتهام قتل زدن چه حالی داشتم؟. اون روزا کجا بودی ؟ روزی که بچهمو از دست دادم چرا نیومدی سراغم؟ »
« بهت توضیح میدم مسیحا »
« الان توضیح تو بدرد من نمیخوره متین . برو بیرون لطفاً. »
رویم را از او برمیگردانم. دوباره خاطرات چند ماه قبل داشت برایم تازه میشود و قلبم را آتش میزد.
« برو خواهش میکنم. من تازه داشتم فراموش میکردم همه چیزو. »
دست زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا میآورد. خیره در چشمانم خیلی جدی میگوید: « آروم باش مسیحا. من هرکاری کردم واسه خودت بوده. برای نجات تو بوده »
پوزخندی میزنم که ادامه میدهد:
« تو بیگناه ترین مادری هستی که من دیدم. تو و من بازیچه دست فروزان بودیم. »
« فروزان ؟! »
از من فاصله میگیرد ،صندلیای کنار تخت من میگذارد و آهسته تر ادامه میدهد:
« از بچگی به من و حمیدرضا حسادت میکرد. چون بابا بعد فوت مادرش، با مادر ما ازدواج کرده بود.
اون پشت پرده تمام اتفاقات بوده. »
« یعنی چی؟؛ »
« تو رفته بودی خونه حانیه تا بخاطر اینکه نمیتونه بیاد مطب معاینهاش کنی ، درسته ؟
« خب آره »
« اما تو میرسی و با جسد حانیه رو به رو میشی »
با یادآوری آن روز پشت سرم تیر میکشد. بهترین دوستم را از دست داده بودم.
روی صندلی جابه جا میشود و میگوید:
« فروزان سه ساعت قبل از ورود تو، حانیه رو کشته بود و طوری وانمود کرده بود که انگار تو با تجویز اشتباهت باعث مرگش شدی»
« پس چرا این چیزا رو زودتر نگفتی؟ چرا سکوت کردی تا من ۶ ماه بیوفتم زندان؟ »
میایستد و نگاهش را پایین میاندازد:
« من برای حفظ جون تو مجبور شدم رضایت بدم به نقشه حمیدرضا تا بری زندان. اونجا جات امن بود. اگر همون اول همه چیزو رو میکردیم دیگه نمیشد فروزان گیر انداخت. »
چند ثانیه مکث میکند و بعد ادامه میدهد
« این قدر نقشه هاشو خوب اجرا میکرد که ما نفهمید سه سال عضو گروهک شیطان پرستی بوده. حمیدرضا وقتی این موضوع فهمید که تو خونه حانیه بودی . من اومدم دنبالت اما دیر بود . نقشه فروزان برای ضربه زدن به من این بود که قتل حانیه رو بندازه گردنت . »
« آخه چطور یه آدمی میتونه این همه قساوت قلب داشته باشه؟ »
« اون از بچگی کینه ما رو به دل داشت. هرچه قدر مامان و بابا بهش محبت میکردن اصلأ نمیدید. فروزان تا قبل ازدواجم با تو، سال تا سال نمیومد خونه، از وقتی فهمید ازدواج کردم و تو حاملهای نقش مهربون بازی میکرد. هم قصد جون تو رو داشت هم دخترمون . فروزان میخواست از طریق تو منو اذیت کنه. و کرد . »
مکثی میکند و با تأسف ادامه میدهد:
« و حانیه قربانی کینه ی فروزان به من شد!»
قطره های اشکم بی صدا شروع به باریدن میکنند.
در دلم فروزان را لعن و نفرین میکنم. او زندگی مرا نابود کرده بود. بچهای که کلی آرزویش را داشتم کشته بود. حانیه را کشته بود.
« چرا؟»
با دست اشک های مرا میگیرد وبا غمی آشکار در چهره میگوید:
« چی چرا ؟»
« چرا تو زندان بودم نیومدی سراغم ؟ »
نفسش را با صدا بیرون میدهد . چنگی به موهایش میزند و میگوید:
« میترسیدم فروزان بفهمه . باید طوری وانمود میکردم که دیگه علاقه ای بهت ندارم تا دست از سرت برداره. این مدت فقط خیالم راحت بود که جات امنه و دستش به تو نمیرسه… تحت تعقیب بود. حمیدرضا میخواست هنگام ارتکاب جرم بگیردش … همین چند روز پیش هم دستگیر شد. بعدم که دنبالت میگشتم نمیدونستم کجایی؟ ام سلیمه زنگ زد و ماجرای اومدنت به روستا برام تعریف کرد.
متأسفم بابت سرگذشت خانواده ت. متوجه شدم که زمان جنگ از رانده شدگان عراق بودند .»
با آمدن دکتر حرفمان قطع میشود . دکتر چند قرص و دارو مینویسد و مرا مرخص میکند.
وقتی از اتاق به کمک پرستار بیرون میآیم ، متین را دست به سینه منتظر میبینم. سرتا پا نگاهی به من میاندازد. لبخندی از رضایت به رویم میزند.بار اولی است که مرا در چادر و روسری میبیند.
میگویم: «این چادر و روسری و نام ناحله ، تنها یادگار مادرمه که برام مونده .»
بخاطر ضعفی که داشتم ، آهسته راه میرفتیم. در جاده ماشینی نبود که مارا برساند.
نفس عمیقی میکشد و میگوید
« وقتی بهم خبر دادن حالت بده . نفهمیدم چطور تا اهواز خودمو رسوندم. این قدر عجله داشتم که ماشینو نیاوردم. اومدم تو اون وضعیت دیدمت کلی خودمو لعن کردم. من متاسفم که نتونستم از تو و بچهمون مراقبت کنم و تا ابد خودمو نمیبخشم »
از خلوتی جاده استفاده میکنم و خودم را به او نزدیکتر میکنم. میگویم:
«شبهای زندان فقط خواب روز تصادف میدیدم. وقتی با عجله بیرون اومدم از خونه حانیه و ماشین بهم زد ، همون جا فهمیدم که نبض زندگی قطع شد. با اینکه هنوز دنیا نیومده بود اما وقتی رفت نیمی از وجودم هم باهاش رفت .
خودم رو مقصر میدونستم. حرف هایی که روز دادگاه بهم زدی مدام توی ذهنم رژه میرفت. واقعا فکر می کردم قاتلم. نمیدونستم که داری جلوی فروزان نقش بازی میکنی.
دوبار خواستم خودمو خلاص کنم اما ترسیدم. از خدای خودم ترسیدم.
هیچ وقت نفهمیدم چطور شد از بند اومدم بیرون. فقط یادمه ام سلیمه پناهم داد تو یه گوشه از خونش. کاش این قضایا همش کابوس بود. »
دستش را دور شانه هایم حلقه میکند و میگوید:
« نمیتونم بگم فراموش کن . اما میتونم بگم حالا همه چیز تموم شده . میشه دوباره کنار هم بود و زندگی کرد. من اومدم برت گردونم خونه عزیزم »
« ولی من مسیحای سابق نیستم . افسرده و خستهام. زخم خوردهام. حتی اسم و خانواده دیگهای دارم. نیاز به فرصت دارم تا خودمو پیدا کنم. دلم میخواد مدتی همینجا باشم.»
میایستد. چادرم را مرتب میکند. در چشمان کم رمق من دقیق میشود. با اطمینان خاطر میگوید :
« مرهم میشم برای همه زخمهات . تا هر زمان که طول بکشه منتظر میمونم. »
زیر نور چراغ های جاده مسیری را در سکوت ادامه میدهیم. از خم کوچه که میپیچیم خانه ام سلیمه پیدا میشود.
حرفی که در دل دارم را میگویم: ام سلیمه زن تنهاییه. خواهر مادرمه. میخواد چند روز دیگه بره پیاده روی اربعین. منم دلم میخواد همراهش برم.
« ولی تو که نمیتونی »
« حالم خوب میشه تا اون روز. به دلم زیارت افتاده. میخوام خودمو سبک کنم .»
برای عوض کردن حال من، چشمکی میزند با شیطنت میپرسد : « به دلت تنهایی افتاده بری؟ یا تو سفرت جای یک مرد عاشق هم هست؟ »
دیگر به خانه رسیدهایم ، قبل در زدن میگویم: « بستگی به خودت داره، دوست داری میتونی همسفرم باشی»
*****
دست امیرعباس را محکم گرفتهام تا در شلوغی بین الحرمین گم نشود . متین هم از پشت هوایمان را دارد که کسی به من برخورد نکند آخر یک زائر کوچولو هم در شکم دارم. حرمین شریف را زیارت کردهایم و گوشه ای ایستادهایم به درد دل.
پسرم محو شلوغی و دسته های عزاداری ایست که در گوشه به گوشه بین الحرمین ایستاده اند.
بار اول که آمدیم زیارت ، از خدا خواستیم زیارت بعدی را با فرزند خودمان بیاییم. حالا بعد ۹ سال ما دوباره آمده بودیم .
در حالیکه من به زندگی برگشته بودم. با خودم کنار آمده بودم که بدی هایی که در گذشته در حقم شده بود را ببخشم . حتی آن مربی که مرا در عین مسلمان بودن ، در پرورشگاه دست خانواده مسیحی سپرد را هم بخشیدم.
و حالا کنار ام سلیمه در خانه پدری خودم زندگی میکنیم. در درمانگاه روستا مشغول طبابت هستم و در هوایی که یک روز مادرم مرا در آنجا دنیا آورده بود، نفس میکشم.
به قلم: فاطمه بانو
•| قسمت دوم |•
صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمیتوانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک میبینم و از خواب میپرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده .
امسلیمه به زور آب میوه در حلقم میریزد بلکه تبم پایین بیاید.
در خواب و بیداری میشنوم که به کسی زنگ میزند و از او میخواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است .
*****
هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم. صدای آشنایی را میشنوم.
« طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچهش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی! »
میخواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمیتوانم.
« ... حالا چند شبه میگه خواب بچهای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر میکنه اون دختر تو خواب خودش باشه. »
سوزش سوزن را در دستم احساس میکنم. کمکم صداها ناواضح میشود و من به خواب میروم.
چشم که باز میکنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده.
یادم نمیآید با چه کسی آمدهام . خوب که دقت میکنم ، نجوایی را میشنوم.
پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را میبینم که در سجده است و پشتش میلرزد.
متعجب روی تخت مینشینم.
منتظر میشوم تا از سجده برخیزد. وقتی برمیگردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را میبینم.
زیر لب اسمش را زمزمه میکنم: متین!
به قلم: فاطمه بانو
•|قسمت اول|•
« _ناحله ! ناحله !
دختری با عروسک مو طلایی روی ایوان میدود. مردی در باغچه است و ریحان میکارد. با دیدن دختر لبخند میزند.
صدای قران خواندن زنی به گوش میرسد. از آن اتاق نوری بالا میرود
_ ناحله ناحله !
صدا از آشپزخانه میآید ، مادربزرگ لقمه ای حلوا دست دختر میدهد . میخندد. موهای بلندش را باد پریشان میکند.
کنار زن برمیگردد. قرآن را میبندد و سر طاقچه میگذارد. شانه میآورد تا موهایش را ببافد . تا بافته شدن موها یک بار باهم آیت الکرسی را میخوانند .
زن ذوق میکند و قربان صدقه اش میرود
با دق الباب در بیرون میروم خبری از سر سبزی باغچه نیست. مرد نیست. خنده بر لبان دختر خشک میشود مردی غریبه سمتش میآید و او را میبرد. زن جیغ میزند . دختر میترسد و گریه میکند مرد او را کشان کشان میبرد.
کسی بلند میگوید: ناحله! »
از خواب میپرم. همهی صورتم و بدنم دانههای عرق نشسته.
_ «ناحله !»
دست روی گوشهایم میگذارم. هنوز صدای جیغ و ناله های زن در خوابم ، در گوشهایم میپیچید.
ام سلیمه با لیوانی آب کنارم مینشیند.
_ بخور عزیزکَم.
لیوان را لاجُرعه سر میکشم.
میگویم: «خیلی گرممه امسلیمه. »
دست روی سرم میگذارد و میگوید:« وای جانم تنت داره تو تب میسوزه »
آب دهانم را به زور قورت میدهم. در گلویم گویا خاری رفته باشد ، به همان اندازه درد میکند.
چه شد که این طور بیمار شدم؟
امسلیمه ظرفی آب میآورد تا پاشویهام کند.
زمانی که دستمالی خیس روی پیشانیام میاندازد ، سرزنشگرانه میگوید:
« حتماً باز هم، خواب بچه دیدی؟ صدبار گفتم که اون عکس های لعنتی رو قبل خواب نبین ! بیا این هم نتیجه اش! روز به روز داری ضعیفتر میشی.»
در دل میگویم: « بالعکس. این بار خواب خودم را دیدم .»
همچنان به حرف هایش ادامه میدهد . چشم میبندم. حوصلهی حرف های تکراریاش را ندارم . او چه میداند چه دردی تحمل میکنم ؟
به قلم: فاطمه بانو
✍🏻 فاطمه بانو
با صدای تکان جغجغه بچه از خواب بیدار شدم.
نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم . دست زیر بالشت بردم و گوشیام را پیدا کردم.
چشمانم بخاطر کمخوابی پف کرده بود و به زور باز میشد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت 9:30 را نشان میداد.
چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرفتر هدی را روی نینی لایلایش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را میمکد. یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم.
کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت کنار پذیرایی گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلوها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچهها بیهوش شده بودم.
دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم. او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم.
خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل و گیاه میکاشت.
خمیازهای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی؟ »
دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.»
« انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی … »
همان طور که گلهای شمعدانی را داخل خاک منتقل میکرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. »
و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟»
نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟»
« نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچههای توت و شمعدونیها رو عیدی فرستاده. »
« دستش درد نکنه.»
نگاهم نمیکرد و حرف میزد.
« میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیدهست ها؟ »
لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟»
بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف میزد :
«از اونجا که… وقتی اومدم بیدار بود…. کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش…. بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. … هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. »
با دیدن جای خالی ماشین در حیاط، روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟»
سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ »
نهال را از گلدان پلاستیکیاش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم».
با شک پرسیدم :
«ماشین ُ کی پس میده ؟»
بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمیکرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش میداد ، شَستم خبردار میشد که اتفاقی افتاده.
یک حسین کشیدهای ادا کردم که خودش ایستاد با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت:
«خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمیتونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. »
با حرص گفتم « همین؟»
« باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم »
با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت میکنی. »
با صدای گریه هدی دلخور از او به داخل برگشتم.
به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی میفتاد و ما دیرتر حرکت میکردیم.
صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً میخواست بپرسد کی راه می افتیم ؟
زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیهاش را به چهار چوب در زد . تلفن بیسیم هم دستش بود.
«چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه »
« چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه میافتیم؟»
«فاطمه جان یکم منو درک کن .»
مکثی کرد و بعد گفت:
« اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . »
و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد .
کمی حال و احوال کردند. گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه میگوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟»
و بعد لبخند پهنی سوی من زد .
کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟
تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.»
پرسیدم : «چی میگفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟»
پهلویم روی تخت نشست و گفت:
« خانوم مشتلوق بده ! »
«چیشده مگه ؟! »
با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. »
گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا .... در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد.
نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی» موج میزد.
هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم.
با اولین صندلی خالی که در مترو دیدم خودم را به آن رساندم و نشستم.
سرم را به شیشه تکیه دادم و تا رسیدن به ایستگاه مقصد، چشمهایم را بستم تا خستگی در کنم.
پسرک دستفروشی که با من سوار شده بود، آرامش و سکون واگن خواهران را با صدایش بهم ریخته بود، خرس کوچک قرمزی را مقابلم گرفت و گفت:
«خانم واسه عشقت کادو نمیگیری؟ »
از ظاهرش مشخص بود که سن و سال کمی دارد. با لبخند مصنوعی که خستگی ازش میبارید نگاهش کردم وگفتم : «مگه چه روزیه ؟»
پسرک نگاه عاقل اندر سفیهانهای به من انداخت و گفت: « روز ولنتاین دیگه! این همه تو واگن داد زدم برای فروش، نشنیدین ؟»
لبخندم عمق بیشتری به خود گرفت. یاد خاطره سه سال گذشته افتادم :
« کلاه بافتم را تا بالای ابروها پایین کشیده بودم و دستکشها را دستم کرده بودم. داشتم آخرین گره بند کفشم را میبستم که آیفون به صدا درآمد. دور از چشم مامان دو قدم با نوک کفش روی موکت قرمز راهرو رفتم و آیفون را جواب دادم. صدایش در گوشی پیچید که در را باز کنم. جواب دادم : «صبر کن اومدم.»
با صدای بلند روبه مامان گفتم: «من رفتم.»
بدو بدو از پلههای حیاط پایین میرفتم که مامان از پنجره آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با سرزنش گفت: «سمانه خودتو سرما ندیا، من حوصله مریض داری ندارم . »
دستی به معنای خداحافظ تکان دادم و فوری در را پشت سرم بستم.
احسان متعجب گفت:« چرا در و بستی؟!»
و بعد نگاهی به لباسهایم انداخت و گفت:« کجا به سلامتی؟ »
لبخند دندانننمایی تحویلش دادم و بعد از سلام، دستش را کشیدم و گفتم: «بریم یکم قدم بزنیم.»
همانجا ایستاد و متعجبتر از قبل گفت: کجا؟! میخوام برم داخل مامانت اینا منتظرن!»
فوری گفتم: «دلت میاد توی این هوا و برفهایی که نشسته رو زمین، نریم قدم بزنیم؟«
جواب داد : «سمانه سرده ، میخوای کار دست جفتمون بدی؟»
مظلومانه گفتم : «فقط یه دور بزنیم، همین پارک سر کوچه.»
اصرار مرا که دید بهناچار قبول کرد.
تا سر کوچه در سکوت، کنار هم قدم زدیم .
زیر چشمی نگاهش میکردم. جیب سمت راستش کمی برآمده شده بود. از تصور اینکه هدیه برایم آورده ذوق زده شده بودم. خودم هم دوست داشتم بعد دو هفته که میدیدمش با او تنها و دور از خانه صحبت کنم.
وارد پارک شدیم . خلوت بود و برف تقریباً همه وسایل را پوشانده بود. صبرم لبریز شد. ایستادم و گفتم:
« خب منتظرم!»
سرش را سمتم گرفت و گفت: «منتظر چی؟»
مقابلش ایستادم. چشمهایم را بستم، دستم را جلویش دراز کردم و گفتم: «منتظر کادویی که گرفتی دیگه . زود باش بده.»
چند ثانیه گذشت و خبری نشد. یک چشمم را باز کردم که احسان زد زیر خنده و گفت :« سمانه خل شدی؟ چرا اینجوری میکنی؟»
«اذیت نکن دیگه…»
جدی شد و گفت:« آخه اذیت چی؟»
« یعنی تو کادو ولنتاین نگرفتی برام؟»
«ولنتاین دیگه چه صیغهای ِ؟»
از ضد حالی که خورده بودم دمغ شدم و با لب و لوچه آویزان گفتم: «یعنی نمیدونی؟ امروز روز ولنتاین بود دیگه …. أه ! احسان این چیزا رو که من نباید بهت یادآوری کنم.«
باز هم خندید گفت: «واقعاً برات این چیزا مهمه؟»
از این که یادش نبوده، دلخور سمت نیمکت چوبی رفتم . نشستم و گفتم:«معلومه که مهمه، رسمه تو این روز آدما به عشقشون کادو بدن تا بگن به یاد هم هستن. »
میدانستم احسان مرد مهربانی است و به زن و زندگی اهمیت میدهد. این را در آن یکسال نامزدی فهمیدم ، اما آن روز توقع داشتم کادو خریده باشد.
احسان دستش را در جیب کاپشنش کرد وگفت:«واقعاً که سمانه! آخه اصلا میدونی این ولنتاین چیه که براش ناراحتم میشی ؟ اصلا ارزش داره ؟»
حق به جانب گفتم: «معلومه که ارزش داره، روز عشق و محبته.»
نزدیکم شد و گفت :« *اتفاقاً اشتباه تو و بقیه همینه. ولنتاین روز عشق نیست. با یک مطالعه و تحقیق متوجه میشی که تو زمان قدیم امپراتور رم ازدواج مردای جوون رو ممنوع کرد چون معتقد بود مردای مجرد سربازان بهتری برای کشور هستن و والنتین کشیشی بوده که این قانون را نقض کرده و اصلاً ربطی به قضیه عشق و دوستی نداره . تازه این شرکتها و کمپینها بودن که از این داستان سوء استفاده کردند و باعث گسترش یه فرهنگ غلط و غربی تو ایران شدن و مصرفگرایی را رواج دادن . سودش فقط به نفع اون هاست.*»
*بار اولی بود که این چیزها را از زبان کسی میشنیدم. احسان میگفت تا زمانی که اسلام روزهای مبارکی چون ازدواج حضرت علی ع و فاطمه س دارد، چرا برویم سراغ روزهایی که هیچ ارتباطی با فرهنگ اسلامی ندارند.*
حرف هایش تمام شده بود و من در فکر بودم که ناگاه گوله برفی محکم به صورتم خورد. جیغ کشیدم و از جا پریدم. نگاهم سمت احسان کشیده شد که داشت میخندید.
گفتم: « اگه میتونی وایسا تا نشونت بدم.»
همونطور که میدوید بلند گفت:« اینم کادوی ولنتاینت عزیزم ….. »
با تکان دستی در مقابلم، از خاطراتم بیرون آمدم. پسر دستفروش گفت : «چی شد خانم؟ نمیخری؟»
نگاهی به او انداختم و جواب دادم : «نه، ممنون! »
✍🏻 فاطمه بانو