«چراغها را من خاموش میکنم | کربلا» |
بسم الله الرحمن الرحیم
با هزار زحمت و هُلهای جمعیت پشت سرم، بلاخره سوار مترو شدم. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا با تاکسی به خانه مادر نرفتم؟
سابقه نداشت آن ساعت مترو شلوغ باشد. ندای درونم پوزخندی تحویلم داد و گفت: «نیست که همیشه با مترو میری و میای ، برات شلوغی عجیبه!»
حق با او بود . من هیچ وقت بدون ماشینم شرکت نمیرفتم. امروز هم بخاطر هوای برفی و ترافیک خیابان، حوصلهام نکشیده بود چند ساعت در خیابان بمانم و با تاکسی برگردم.
چند ایستگاه گذشت تا بلاخره کمی واگن خالی شد. آن قدر خسته بودم که پالتو و کیفم روی دستم سنگینی میکرد. تنم داغ شده بود و احساس میکردم از چشم هایم حرارت بیرون میزند. آینه کوچک کیفم را در آوردم و خودم را دیدم . گونههایم سرخ سرخ بود. سرم را به شیشه سرد در مترو گذاشتم تا کمی از حرارت صورتم کم شود. تمام انرژیم را جمع کرده بودم تا پس نیوفتم. دوست داشتم زودتر برسم.
از ایستگاه که بیرون آمدم گوشی درون جیبم لرزید. حین بیرون آوردن دستم از جیبم، حلقهام از انگشتم سُر خورد و درست در لبه اولین پله مترو ایستاد . تا بایستد نفسم در سینه حبس شده بود. جلوتر از من دختر دستفروشی که آدامس و فال میفروخت، انگشتر را برداشت و نگاهش کرد. بعد سمت من گرفت و گفت: «قشنگه!»
لبخند کم جانی تحویلش دادم. و حلقه را در انگشت وسط کردم تا کمتر لق بزند.
هنوز گوشی در دستم میلرزید . مادر بود که از صبح بیست بار زنگ زده بود و شکایت از شیطنت نوههایش میکرد. تماس را وصل کردم و فقط گفتم: «نزدیکم، دارم میرسم.» و بعد فوری قطع کردم.
داخل کوچه قدیمیمان که پیچیدم باد سردی وزید که لرز به تنم انداخت. لحظهای ایستادم. دگمههای پالتو را بستم و با گامهای بلند و محکم تا خانه را رفتم.
آسانسور خراب بود و تاسیساتچی مشغول تعمیر آن. خواستم زنگ بزنم مادر بچهها را آماده کند و بفرستد پایین اما حالم تعریفی نداشت و ترجیح دادم کمی خانه مادر بمانم. با تمام توانی که برایم مانده بود، خودم را چهار طبقه بالا کشیدم. هِن و هِن میکردم. مادر که در واحد را باز کرد جای سلام گفت: «چرا چشمات کاسه خونه؟ چرا میلرزی سمانه؟»
دست گرم مادر را گرفتم و وارد خانه شدم.
مستقیم رفتم کنار شوفاژ و تقریباً افتادم روی زمین. بچه ها با دیدنم دست از بازی کشیده بودند و ترسیده نگاهم میکردند. سعی کردم لبخند بزنم و عادی جلوه بدهم. مادر با یک لیوان چای داغ و پتو آمد بالای سرم. پتو را دورم پیچید. دست روی پیشانیام گذاشت و گفت: «داری تو تب میسوزی.»
«چیزی نیست مامان. یه قرص بخورم خوب میشم. این طوری میگی بچهها میترسن.»
نگاهم به سبحان افتاد که بغض کرده گوشه مبل کز کرده بود.
مادر ادامه داد:
«آخه من به تو چی بگم دختر؟ هان؟! صبح دیدمت گفتم برو دکتر ولی گوشت بدهکار نبود. گفتی شرکتم دیر شده. آخه من نمیدونم تو اون شرکت فکستنی چی داره که برات از سلامتیت مهم تره؟»
مادر چه میدانست که من چه قدر برای سرپا نگه داشتن آنجا، زحمت کشیده بودم که به آن میگفت شرکت فکستنی؟!
کنار شوفاژ دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دیگر از لرز خبری نبود. حوصلهی تشرهای مادر را نداشتم. فقط در جواب گفتم: «ببخشید که مزاحم شما شدم امروز. حالم جا بیاد دست بچهها رو میگیرم و از اینجا میرم. »
مادر با حرص بلند شد و همان طور که بلند غر میزد به طرف آشپزخانه رفت: « تا بهش دو کلمه حرف حسابم میزنی ، زود قهر میکنه . من فقط میگم سر زندگیت باش. این بچه ها مادر میخوان نه پرستار و مادربزرگ. من که دیگه نمیتونم پا به پای بچههات بدو اَم و بازی کنم . شوهرت هم حق داره به خدا. گناه نکرده که با تو ازدواج کرده… »
دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. پاهای بی جانم را تکان دادم و از زمین بلند شدم و به اتاق سابق خودم رفتم. در آن فقط یک فرش ۱۲ متری بود و کمد قدیمی. پتو و بالشت را وسط اتاق انداختم. چشم هایم میسوخت و گلویم درد میکرد. شاید بخاطر بغض بود که گریبانم را گرفته بود و ول نمیکرد.
تنها در اتاق تاریک دراز کشیدم. دیگر طاقتم طاق شده بود. 14 روز سخت را پشت سر گذاشته بودم. یک تنه مسئول خانه و زندگی و بچه ها شده بودم. 12 سال تلاش کرده بودم تا کمی و کاستی در زندگی مشترک حس نشود اما دست آخر همه مرا مقصر میدانستند.
ندای درونم باز به سراغم آمده بود: «یعنی مقصر نیستی؟ همیشه صبح تا عصر سرکاری . وقتی میرسی، خسته ای و حوصله خودتم نداری. اصلا بچههاتو میبینی؟ نه، تو فقط خودتو میبینی!»
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: « اه بسه دیگه.»
اما او ول کن نبود :« همیشه همینی! کم میاری. تو خودتو غرق کردی تو کارت. نه بچه ها نه شوهرت نه زندگییت برات مهم نیست. اما حال دلتم خوب نیست. هیچ نپرسیدی از خودت چرا؟ نپرسیدی چرا مسعود رفت؟»
گریه آرامم تبدیل به هق هق شده بود. سرم را در بالشت فرو کردم تا صدایم بیرون نرود. دلم گرفته بود.بخصوص که روز بدی را هم داشتم. تصادف با ماشین و خوابیدن آن در پارکینگ ، نیامدن پرستار بچه ها و آوردن شان به خانه مادر ، توبیخم برای دیر رسیدن به جلسه مزایده شرکت و از دست دادن پست معاونت شرکت و تعلیق یک هفتهای از کار. و بیشتر از همه قهر مسعود .
نمیدانم در دعوای اخرم با او من مقصربودم یا او؟ ولی میدانم که… اصلا هیچ نمیدانم . فقط میدانم خستهام و دلم برایش تنگ شده. بله دلتنگ و پشیمان بودم.
با برخورد چیز سردی به صورتم ، چشمهای سنگینم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا موقعیتم را درک کردم. در اتاق خانه خودمان بودم. مسعود لبه تخت، کنارم نشسته بود. بچهها هم دو زانو پایین تخت نشسته بودند و نگران نگاهم میکردند.
مسعود دست سردش را روی گونهها و پیشانیام گذاشت و گفت:« الحمدلله تبت پایین اومده.»
خودم را کمی بالا کشیدم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم. لب های خشک شدهام را با زبان خیس کردم و با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم: «کی برگشتی؟ »
سها را برداشت و روی زانوانش نشاند . او را بوسید و گفت: «دیروز.»
سبحان خودش را به آغوشم انداخت و لب برچید و با همان لحن کودکانه گفت: «مانی من خیلی ترسیدم.»
موهایش را با دستم مرتب کردم و بوسیدم و گفتم: «هیچی نیست پسرکم. مانی حالش خوبه!»
کمی نوازشش کردم. مسعود در گوش سها چیزی گفت. سبحان را از من گرفت و گفت «مامانتون باید استراحت کنه. برید با هم بازی کنید.»
در را پشت سرشان بست و دوباره آمد کنارم نشست. موهایم را مرتب کردم و مقنعه را که در گردنم افتاده بود ، در آوردم. از دیروز هنوز مانتو شلوار اداره تنم مانده بود.
مسعود کاسه سوپی را از روی میز عسلی دستم داد و گفت:« دیشب تا مامان زنگ زد و گفت حالت بد شده و بیمارستان بستری شدی. خودمو با اولین پرواز رسوندم تهران . دکتر به مامان گفته بود تب بالایی داشتی. و ممکن بوده تشنج کنی.»
عجیب بود که یادم نمیآمد. حتی نمیدانستم چطور به خانه خودمان آمده بودم؟
به سوپ نگاهی کردم و یک قاشق از آن خوردم. همان باعث شد که بفهمم چقدر گرسنه بودم و نمیداستم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:«بچهها خیلی بهونه تو رو میگرفتن. دلتنگت بودن. »
سرش را برگرداند. چشم هایش پر از حرف بودند. لبخند مغمومی زد و گفت: «فقط بچه ها ؟ یا …»
حرفش را ادامه نداد. سرش را زیر انداخت دستی به لای موهایش کشید.
نگاهم به شقیقهاش افتاد. از کی تارهای سفید لای موهاییش جا خوش کرده بودند که متوجه نشده بودم؟
مسعود نفسش را با صدا بیرون داد و با لحن آرامی گفت:
« ماموریت دو هفتهای بود. نمیشد زودتر برگردم.»
تو دلم گفتم:« میشد که یک زنگ بزنی؟»از آن طرف ندای درونم گفت: «خودت چرا زنگ نزدی؟» تو دلم جواب دادم : «چون از دستش ناراحت بودم. »
یاد اصرارهایش افتادم که میگفت دوست دارد با هم برویم شیراز و من از سر لجبازی گفته بودم نه، شرکت کلی کار دارم. آخرسر او هم بدون خداحافظی صبح فردایش رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم. میخواستم چیزی بگویم اما حرفها پشت لب هایم میماند.
سکوت مرا که دید ، کاسه خالی سوپ را برداشت و گفت: «من میرم، استراحت کن. بدنت ضعیف شده.»
ندای درونم سرم فریاد کشید:« مایوسش کردی. بعد دو هفته چرا این قدر سرد شدی؟ مگه دلتنگ نبودی؟ از چشماش نخوندی که اونم خسته ست و پشیمون؟»
موقع بیرون رفتن صدایش زدم. برگشت و منتظر نگاهم کرد. گفتم: «من .. یعنی منم مثل سها و سبحان… منم همین طور!»
چند ثانیه نگاهم کرد. بنظرم آمد چشمانش خندید. سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد از داخل حیاط صدای خندهی بچه ها با مسعود میآمد. کنار پنجره رفتم تا ببینم به چه میخندند؟
وقتی پرده را کنار زدم، از دیدن حیاط سفید از برف تعجب کردم. بقول قدیمی ها برف چه بی صدا باریده بود! مسعود و بچهها مشغول برف بازی و از ته دل میخندیدند .
با خود فکر کردم : چند وقت است صدای خندهشان را نشنیدهام؟ اصلا من نفهمیدم چطور سها ۷ساله و سبحان ۴ساله شده بود؟
دیدن سبحان که درست نمیتوانست گلوله برفی درست کند باعث شد لبخند بزنم. محو تماشای آنها بودم که بی هوا گولهای برف سمت پنجره آمد. تازه متوجه من شدند حضور من در پشت پنجره شدند. دستی برای هر سه تای آنها تکان دادم.
حالم بهتر از ساعت قبل بود. دلم خواست من هم همراه شان باشم. باید از زمان حال لذت میبردم. شاید بعداً برای این که سرکار بروم یا نه، تصمیم میگرفتم.
لباس بافتم را که از کمد در میاوردم که چشمم به حلقهام افتاد. پایین تخت جا خوش کرده بود. برداشتم نگاهش کردم. پنج نگین کنار هم و پر از تراش کاریهای ریز و درشت بود. برای دستم دو سایز گشاد شده بود. ان را روی دراور گذاشتم تا در اولین فرصت بدهم اندازه دستم کنند!
✍🏻 فاطمه بانو
فرم در حال بارگذاری ...