«دعوت سقای آب و ادب »
8ام شهریور 1402

داستان کوتاه «نذر کربلا»

1259 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

                  «بسم رب الحسین »
 یکی از پنجشنبه‌های تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباس‌های بیرون‌شان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه می‌چرخیدند و می‌آمدند کنارم می‌پرسیدند: « مامان ؛ بابا کی می‌رسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافه‌ام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمی‌توانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.   

از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک می‌زد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم. 
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازی‌‌هایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانه‌ای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.  
 زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!» 
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را می‌گذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.  
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجه‌ای بستم. چند طره هم از کناره‌ها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گل‌دارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم. 
 در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهره‌اش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر می‌رسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچه‌ها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود. 
بچه‌ها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاق‌شان کِز کردند. این طور مواقع می‌دانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد. 
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبل‌شان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان. 

خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر می‌گفت. 

صبر کردم تا سجاده‌اش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت‌ دستش ذکر می‌گفت. 

دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»

بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم می‌شد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:

«نه طوری نیست.»

و دوباره به تسبیح‌ش خیره شد. گفتم:

« آخه قیافه‌ت چیزه دیگه‌ای میگه.»

و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟» 

لبخند کجی تحویلم می‌دهد و می‌گوید:

« یکم فکرم مشغوله… » 

« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچه‌ها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »

 دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد 

و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی می‌کنه و زمین برنج داره … »

« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»

« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل می‌کرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود می‌دانست. رفیقش که جای خود داشت. 

 روی تخت کمی جابه‌جا شدم و گفتم:

 « نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»

 تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت: 

« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »

« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »

با مکث جواب داد:

« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچه‌ها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و می‌دانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است. 

در همین افکار بودم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! » 
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم:

 

« مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش می‌کنی تازه ناراحتم نمی‌شه »

صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :

« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »

« فکر اونم کردم‌. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنج‌ها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »

« پس نذر کربلا رفتن‌مون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »

« فکر بهتری داری؟

 تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان می‌بره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. » 

در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقت‌های دیگه که در فکر بود، چانه‌ی پهنش را می‌مالید. برای تاثیر حرف‌هایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »

خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده می‌دید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمی‌کرد که این پیشنهاد را بدهم. 

نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: 

« ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »

موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. ان‌شاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. » 
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »

و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم. در آن لحظه نمی‌دانستم که چه در انتظارم است. نمی‌دانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسری‌شان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود. 
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو 
 

توسط فاطمه بانو   , در 06:46:00 ب.ظ
آراي كاربران براي اين مطلب
5 ستاره:
 
(0)
4 ستاره:
 
(0)
3 ستاره:
 
(0)
2 ستاره:
 
(0)
1 ستاره:
 
(1)
1 رأی
ميانگين آراي اين مطلب:
1.0 stars
(1.0)
نظر از: سلام [بازدید کننده] 
سلام
1 stars

السلام علیک یا ابا عبدالله

1402/06/10 @ 17:59


فرم در حال بارگذاری ...

 
مداحی های محرم