پارت2
کتابفروشی حاجی
روز بعد همان ساعت به کتابفروشی رفتم. این بار دوستم ملیحه را ، همراه خودم بردم. اما پیرمرد نبود.
تا آمدن پیرمرد چند قفسه را مرتب کردیم. اما وقتی آمد از وجود ما داخل مغازه اش، تعجب کرد.
وقتی نامهها را دست ملیحه دید ناراحت شد و آنها را از او گرفت.
نگاه سرزنش باری سوی ملیحه انداختم و زیر لب زمزمه گفتم : دیدی ناراحت شد، گفتم دست نزن شر میشه.
پیرمرد که من لقب حاجی را به او داده بودم، به اتاقک رفت و پشت میزش قرار گرفت.
برای دلجویی جلو رفتم . نمیدانم چه چیزی باعث شده بود که در این دو دیدار با او این قدر راحت باشم.
از طرف ملیحه عذرخواهی کردم و هر کار کردم باقی پول کتابها را بگیرد قبول نکرد.
دیوارهای کتابفروشی نشان میداد که سالیان سال است دستی به سر و رویش کشیده نشده. چراغی در ذهنم روشن شد . خوشحال بشکنی در هوا زدم و گفتم: اگر اجازه بدید من از فردا بیام اینجا مشغول به کار بشم.
رنگ نگاه حاجی تعجب به خود گرفت . ادامه دادم و گفتم: برای این که دِینم را به شما ادا کنم .
_ ولی دخترم شما دِینی به من نداری!
_ چرا دارم. لطفاً اجازه بدید اینجا باشم. قول میدم دیگه تو کارای شما دخالت نکنم. در ضمن باید کسی اینجا باشه به کتابها رسیدگی کنه ، یا نه؟
_ ولی اینجا درآمد آنچنانی برای شما نداره.
_ من به فکر درآمد نیستم.
سرم را کمی کج کردم و کف دستانم را بهم چسباندم و گفتم: لطفاً اجازه بدید بیام.
حاجی سری تکان داد و گفت : هرطور راحتی.
ملیحه از تأسف سری برایم تکان داد اما من برق خوشحالی را در چشمان حاجی دیدم .
موضوع را با امید در میان گذاشتم و قرار شد فردا بعداز ظهر سری به مغازه بزند.
کار من شروع شد. اول از همه سیم کشی برق مغازه را به امید سپردم تا درست کند و یک لامپ هم به بیرون بکشد تا مغازه بیشتر دیده شود. خودم هم خاک کتابها را میگرفتم و بعد از نوشتن نام آنها در لیست، به ترتیب حروف الفبا، در قفسه جاگذاری میکردم. خودم را حسابی غرق مغازه و کتابها کرده بودم و خستگی را نمیشناختم. در این مدت هم حاجی با امید صمیمی شده بود و امید را پسرم صدا میکرد. به اعتقاد امید هم، لقب حاجی براندازه او بود.
روزها گذشت و به پایان سال نزدیک شدیم. با تبلیغات من، چند مشتری ثابت پیدا کرده بودیم و چند کتاب بفروش رفته بود.
حاجی خیالش از بابت من راحت بود و کمتر به مغازه میآمد.
من و امید او را مثل پدر دوست میداشتیم ، از نظر ما که پدری نداشتیم او بهترین بود.
در آن مدت فهمیدیم که حاجی تنهاست و بغیر نوه پسریاش کسی را ندارد .
کتابفروشی مثل همهی مغازهها قرار بود سیزده روز عید تعطیل باشد. شب آخر با یک دلتنگی خاصی از حاجی خداحافظی کردم و با امید به خانه رفتم.
قرار گذاشته بودیم روز اول عید که روز پدر هم بود، به خانهی حاجی برویم.
با وسواس خاصی یک پولیور سرمهای انتخاب کرده و خریده بودیم. آدرس خانهاش را هم با هزار ترفند از او گرفته بودم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. این اولین بار بود که روز پدر برای پدرمان هدیه میبردیم.
با چند بار سوال پرسیدن، از پیچ چند کوچه تنگ و باریک گذشتیم تا بالاخره آدرس خانه حاجی را که در انتهای شهر بود، پیدا کردیم. از سر بنبست پارچههای مشکی خودنمایی میکرد. ناگاه دلم شور افتاد. امید جلوتر از من رفت، در خانه کلنگی همزمان باز شد و پسری سرتاپا سیاه پوش بیرون آمد. چشمانش سرخ بود. چهرهاش برایم آشنا میآمد. خوب که دقت کردم شبیه همان عکس قدیمی مغازه بود.
امید خودش و مرا معرفی کرد و تسلیت گفت. باورم نمیشد بعد این همه سال وقتی طعم پدری را میکشیدم دوباره یتیم شده باشم. لبخند مهربانش و صورتی که محاسن سفید آن را پوشانده بود تا ابد در ذهنم ماند.
آن هدیه هم برای همیشه باز نشد .
بعد چهلم ، وقتی دوباره به سراغ کتابفروشی رفتم ، انگشتم را به قفسهها کشیدم. لبخند تلخی به روی لبم آمد. باز هم خاک همنشین کتابهای کتابفروشی شده بود. با صدای پسر که حالا میدانستم نوهی حاجی است، برگشتم.
_ من کل کودکی و نوجوانیم تو این مغازه و کتابفروشی های این گذر گذروندم . اون موقعها مغازه حاجبابا رونق داشت.
_ حاجی خیلی اینجا تنها بود.
_ من هر بار تو نامههام اصرار میکردم بیاد پیش خودم . اما میگفت نمیتونه پنجشنبهها کنار مامانبزرگ و بابا نباشه و به دیدارشون نره.
به سراغ عکس تو اتاقک رفتم. نشانش دادم و پرسیدم: این مرد خیلی شبیه شماست…
لبخندی کج زد و گفت: پدرم هستن. من هیچ وقت ندیدمش …
_ چرا ؟!
قاب عکس را از من گرفت و گفت: اوایل جنگ شهید شده.
_ ولی حاجی به من چیزی نگفته بودن!
این بار لبخندش عمق گرفت:
_ حاجبابا عادت به ریاکاری نداشت.
کمی گذشت ، امید تمام پارچه های سیاه را از سر در مغازه پایین آورده بود و مشغول تا کردن آنها بود.
به نوه حاجی گفتم: حالا میخواید اینجا رو چیکار کنید ؟
نگاهی به اطرافش کرد و بعد مکثی طولانی گفت: قصد فروش ندارم. میخوام بازسازیش کنم. از شما هم کمک میخوام.
_ من ؟!
_ بله ، میخوام کارهای کتابخونه رو بسپرم به شما.
از پیشنهادش جا خوردم .
_ ولی چرا من ؟
_ حاج بابا از شما تو مکالمات مون تعریف کرده بودن . شما و آقا امید خیلی خوب تو مدت کم، تو دل حاجبابا جا باز کرده بودید .
از خجالت سرم را زیر انداختم. و گفتم:
_ حاجی خودش با صفا و با محبت بود. ایشون جای پدرم بودم.
_ در ضمن من هنوز از دوره تحصیلیم یکسال مونده. پس شما بهترین گزینه برای این کتابفروشی هستید تا من برگردم. البته من قصد دارم اینجا رو با شما شریک بشم.
نگاهی به امید انداختم. او هم از این پیشنهاد غافلگیر شده بود. البته از لبخند روی لبش میشد فهمید که موافق است.
از آن روز سالها میگذرد. حالا از آن مغازه قدیمی و متروکه که حتی نام و نشانی نداشت، یک مغازه مجلل با نام «کتابفروشی حاجبابا» باقی مانده است.
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو
پارت 1
*کتاب فروشی حاجی*
بعد از تمام شدن درس و خداحافظی از بچههای دانشکده، مغموم و سر به زیر از گوشه پیادهرو شروع به قدم زدن کردم. از سردی هوا و برفی که دیشب باریده بود، تعداد عابرهای پیاده انگشت شمار بود.
ذهنم شدیداً مشغول کارهای انجام نداده و مقالات آخر ترمی بود که باید هرچه زودتر تحویل دانشگاه میدادم. نفهمیدم چطور خودم را به سر خیابان رساندم. آن شب نوبت شیفتکاری امید بود و نمیتوانست به دنبالم بیاید.
از چند مغازهای که باز بودند، پرسوجو کردم اما حتی خیلیهاشان اسم کتاب را نشنیده بودند. راهم را بطرف ایستگاه اتوبوس کج کردم. ناامید از این که باید قید نمره ارائه این ترم را بزنم روی صندلی آهنی زنگ زده ایستگاه نشستم. اما خیلی زود بلند شدم. نه به خاطر سرما بلکه با دیدن یک مغازه کتابفروشی، آن طرف خیابان ایستادم.
از خیابان رد شدم و خودم را به مغازه رساندم. روزنه کوچکی ته دلم روشن شده بود و به من میگفت گم شده را میشود آنجا پیدا کرد. باید آخرین برگه شانسم را هم انتخاب میکردم. هرچند که ظاهر قدیمی و چهارچوبهای درب و داغان مغازه توی ذوق میزد. تا نیمههای ویترین مغازه از کتابهای روی هم چیده شده، پر بود و باقی شیشه را هم بخار هوای گرم داخل، گرفته بود و نمیشد داخلش را دید.
یک نیرویی مرا به داخل آن مغازه میخواند .
نور زردی که از داخل به بیرون میزد، نشان میداد که باز است. دستگیره در را پایین کشیدم و در با کمی فشار دست من باز شد. صدای جیغ مانندش نشان میداد نیاز به روغنکاری اساسی دارد و توجهی به آن نشده.
از تک پله مغازه پایین رفتم و محو فضای داخلی آنجا شدم. اما طولی نکشید که از بوی سوختن نفت در علاءالدین وسط مغازه، چینی به دماغم دادم و به خود آمدم .
همیشه از این بو بدم میآمد و باعث سردردم میشد. ترجیح دادم در مغازه باز بماند تا هوای تازه وارد شود.
چند لحظهای همانجا در ورودیِ در ایستادم و اطرافم را برانداز کردم . از زمین تا سقف را کتاب گرفته بود و فقط یک گلیم مندرس پاخورده که آن قدر خاک گرفته بود که رنگ اصلیاش مشخص نبود ، راهی برای عبور به داخل نشان میداد . وقتی خبری از صاحب مغازه نشد ، صدا زدم:
_سلام . کسی نیست؟
چند بار صدا زدم اما جوابی نیامد . با خودم گفتم حتما پشت کتابها کسی هست که صدایم را نشنیده. راهی که گلیم نشانم میداد ، را رفتم تا به یک اتاقک کوچک دو در دو رسیدم . سقف کوتاهی داشت ، طوری که سرم را کمی خم کردم تا وارد شوم . یک میز کوچک چوبی و یک چهارپایه با کلی کتاب قطور که کنج اتاقک چیده شده بود . روی میز هم پر از پاکت نامه و یک قاب قدیمی از پسری جوان. برعکس همه چیز آنجا، روی آن میز، خبری از گرد و خاک نبود.
یک علاءالدین هم آنجا گذاشته شده بود . عجیب بود که صاحب کتابفروشی ، بدون قفل کردن مغازه ، آنجا را گذاشته و رفته. چای تازه دم روی علاءالدین میگفت که تازه مغازه را ترک کرده.
یکی از کتابهای روی زمین افتاده را برداشتم. قطور بود و جلد چرمی داشت. با دستم خاک رویش را گرفتم. باورم نمیشد، همانی بود که میخواستم. با صدای باز شدن در مغازه و به صدا درآمدن زنگولهی بالای آن ، از جا پریدم. ترسیدم و خواستم خیلی سریع بیرون بروم که سرم به طاق خورد و با آخ بلندی همانجا نشستم.
مردی گفت: کسی اونجاست ؟
سرم با دست میمالیدم که پیرمردی جلویم نمایان شد. عینک ته استکانی به چشم داشت و با لبخند مهربانی نگاهم میکرد ، مشخص بود تمام موهای سر و صورتش را در همین مغازه سفید کرده. پرسید: خوبی دخترم ؟
ایستادم و این بار حواسم بود که سرم را نکوبانم . تند و تند گفتم :ببخشید آقا من .. من … یعنی اومده بودم …
خندهی آرامی کرد و گفت:
_ چرا هولی عزیزم. رنگ به رو نداری. ببخش که ترسوندمت .
از اتاقک بیرون آمدم . این مرد چقدر عجیب بود. حتی نپرسید چرا در مغازه آن هم در اتاقک هستم !
شروع کردم به توضیح دادن :
_ من اومدم داخل مغازه اما نبودین …
حرفم را قطع کرد و گفت: رفته بودم نماز .
_ مغازه قدیمی و خوبی دارین .
باز هم لبخند زد. قد خمیده و اندام لاغر و نحیفی داشت. طوری که بدون خم کردن سر، وارد اتاقک شد. بطرف قوری چای رفت، یک استکان چای ریخت و چند قند داخلش انداخت .
گفتم: کتابهای خوبی میشه اینجا پیدا کرد .
دستم را بالا بردم و ادامه دادم :همین کتابو که میبینید، خیلی ارزشمنده. هیچ جا نمیشه پیدا کرد .
✍🏻به قلم: فاطمه بانو
با دستانی که لرزش خفیفی داشتند، استکان را طرف من گرفت و گفت : بخور حالتو خوب میکنه .
اصلا انگار حرفهایم را نشنیده بود.
استکان را گرفتم و تشکر کردم. با همان قد خمیده و گامهایی آهسته به طرف قفسهای رفت. از یکی از طبقات قفسه، کتابی بیرون کشید. چند بار به سینهاش مالید تا خاکش را با پولیور سبز رنگش بگیرد. از آن حرکت پیرمرد مشخص بود که زیاد به ظاهر اهمیت نمیدهد.
یک قُلپ از چای را نوشیدم . مزهاش با تمام چای های هلدار که خورده بودم فرق میکرد . درد سرم فراموشم شد. پیرمرد طرفم آمد و گفت: اینم جلد دوم همون کتابه . شاید لازمت بشه .
دهانم باز ماند . استادمان گفته بود اگر جلد اولش پیدا شود، جلد دومش، حتماً پیدا شدنی نیست. به او گفتم:
_ شما این کتابا رو از کجا دارید ؟!
میدونید چه گنج هایی در اختیار دارین؟
_ خیلی وقته کسی سراغ این جور کتابا نمیاد.
مشغول ورق زدن کتاب شدم و همان طور گفتم :
_ قدر مغازه تونو بدونید. من کل تهران گشتم اما پیدا نکردم. اما اینجا تو این مغازه….
دیدم که رفت و روی چهارپایه نشست و مشغول خواندن نامهها شد.
کولهام را روی دوشم جابجا کردم. و سوالی که ذهنم را قلقلک میداد، پرسیدم:
_ من اومدم اینجا در مغازه باز بود. همیشه بدون قفل زدن به در، میرید مسجد ؟
لیلای درونم گفت ؛ آخر به تو چه ؟ صاحب مغازه است و هرکار دلش بخواهد میکند.
پیرمرد چیزی نگفت که پرسیدم:
_ چرا چیزی نمیگید ؟
این بار مرا نگاه کرد و گفت: این روزا دیگه کسی کتاب نمیخونه تا نگران مغازه و دزدیده شدن کتابا باشم.
و بعد انگار که از من و سوالاتم خسته شده باشد ، سمعکهایش را در آورد و یک کاغذ را نزدیک چشمانش گرفت و مشغول خواندن شد.
تمام کارهایش برایم عجیب بود. نگاهی به کتابهای دستم انداختم. حتی قیمتشان را نمیدانستم. از کیفم 50 هزار تومان روی میز گذاشتم و روی یادداشت کوچکی نوشتم که :دوباره برمیگردم!
✍🏻به قلم: فاطمه بانو
🌊 رفیق! میدونم، تو کشتیِ زندگیت روزایی بوده که سخت گذشته و دریای مشکلاتت، مواج و پرقدرت سمتت هجوم آورده و خواسته تو کنار بکشی. حتی میدونم شبهایی بوده که از ترس غرق شدن تو سختیها خواب به چشمت نیومده، فکر میکردی آخر کاری و کِشتیت غرق میشه. اما رفیق یادت نره که این سنت خداست که پشت هر سختی یک آسونی هم گذاشته تا ما ناامید نشیم. خودشم دو بار تو قرآن تاکید کرده و ما رو مطمئن که یقینا با هر عُسری، یُسری هست.
«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً *»
آیه ۵ و ۶ سوره انشراح
✍🏻 فاطمهبانو
✍🏻 فاطمهبانو
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او از خیابان خلوت گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت: سلام بر دکتر جوان!
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟ - برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟
- نه والله.
به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت:
- چه عجب از این ورا؟
- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …
- اونو که میدونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….
- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم.
- که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!
- یار؟! کدوم یار؟
با بوق زدن ماشینی، رفت تا در نردهای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که میرفت، گفت:
- خودت میدونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ شما رو از همه گرفته.
از حرفش تعجب کردم. « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو میگرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم میگذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی میوزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آنطرف میبرد… در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود . پشت قسمت اداری، محوطه کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد. اما هنوز یکی از میز و صندلیهای آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود. اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغهای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمیزد و کسی را به خلوتش راه نمیداد، فکر میکردیم لال است. خانوادهاش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش میآمدند، یعنی وسعشان نمیرسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خَیر به عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و من حتی ندیدم برای درد.هایی که میکشد، آه و ناله کند. شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در میزدند. حال هشت ماه از آشنایی ما میگذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق میزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر میکردم. دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست . از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالیاش روبهرو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بیحال بوده و در اتاقش استراحت میکرد! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچپچ میکردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش میرسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم:
- دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟
دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه میکند. دست دکتر را گرفتم و گفتم:
- دکتر چرا رقیه خانم گریه میکنه؟ دستی به شانه ام زد و گفت
- متاسفم…
دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم:
- یعنی چی متأسفم؟
مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت
- اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…
و سرش را پایین انداخت.گریه مجال صحبت کردن را از او گرفته بود. گوشه چادرش را گرفتم و گفتم:
- چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه میکنید؟
این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت آقای دکتر….
و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم میچرخد. دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود. با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.
- پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …
دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بینمان بود قسمش میدادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود. ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او میگفتم… میگفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.
- بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش…
سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد میکرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار میکرد را کنار زدم و نگاهش کردم. در دل شروع به حرف زدن با او کردم:
_ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم. اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که میخوام تا آخر کنارت باشم … من به تو علاقه پیدا کرده بودم. سارا منو ببخش که غرورم اجازه نداد بهت بگم دوست دارم!
سعید دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا تسلی میداد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسهای نشاندم.
نوشته: فاطمه بانو