موضوع: "به قلم فاطمه‌بانو "

صفحات: 1 2 3 5 6

17ام اسفند 1401

نیمه شعبان

147 کلمات   موضوعات: فیلم, به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

امشب شب میلاد شما بود آقاجان! مطمئنا شما هم بین ما شیعیان‌تان بودید و شادی ما را دیدید. کاش که دست هایمان را محکم بگیری تا بیشتر از این پایمان نلغزد و گناهان حجاب بین ما و شما نباشند. تا ببینیم چهره ی دلربای شما را.

#آقا_تولدتان_مبارک ♥️

#نیمه_شعبان 1444 ه.ق

پ.ن: امشب وقتی کناری ایستاده بودیم و مثل بقیه آتیش بازی وسط میدون نگاه می‌کردیم ، یک آقایی جلو و اومد و بی مقدمه گفت: برای چی اینقدر شلوغه ؟ گفتیم : جشنه متعجب پرسید: جشن چی؟ من گفتم: خب جشن نیمه شعبان. مرد دوباره پرسید: نیمه شعبان چه روزیه ؟ مادرم گفتن: تولد امام زمانمونه . مرد، اهانی گفت و همراه دخترش و پسرش رفتن. نمیدونم ما رو ایسگا گرفته بود یا واقعاً نمیدونست. البته به قیافش نمی‌خورد بخواد ما رو دست انداخته باشه. به هر حال توی اون شلوغی سوژه جالبی برای من بود که بخوام اینجا بنویسم.

توسط فاطمه بانو   , در 06:42:00 ب.ظ 2 نظر »
8ام اسفند 1401

اسفند دوست داشتنی

128 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

همیشه ماه اسفند برایم دوست داشتنی بوده. بخصوص روزهای منتهی به عید نوروز. دیدن تلاطم مردم برای خرید عید ، خونه تکانی ، خرید لباس و کفش عید، دید و بازدیدها و عیدی گرفتن‌ از بزرگترها ، همه و همه حس خوبی به من منتقل می‌کنه. 

درست مثل امروز که بعد چند هفته سرما، هوا آفتابی بود و ابر های سفید و پنبه‌ای توی آسمان خودنمایی می‌کردند و حسابی دل منو برده بودند. و دیدن کوه‌های برفی انتهای خیابون و آسمون آبی ، خبر از هوای پاک تهران می‌داد. این وسط باد ملایم و بهاری هم می‌وزید و راستی راستی بوی بهار با خودش اورده بود. 

کاش هر روزمون این طور خوب باشه.
پ.ن: اینم عکسی که تو راه گرفتم. کوهایی که گفتم ، اون آخرا یک چیزهایی ازش معلومه . 

📷 | ۲ اسفند ۱۴۰۱ 

توسط فاطمه بانو   , در 05:23:00 ب.ظ 1 نظر »
26ام بهمن 1401

*سوء تفاهم عاشقی*

با اولین صندلی خالی که در مترو دیدم خودم را به آن رساندم و نشستم.

 سرم را به شیشه‌ تکیه دادم و تا رسیدن به ایستگاه مقصد، چشم‌هایم را بستم تا خستگی در کنم.

 پسرک دست‌فروشی که با من سوار شده بود، آرامش و سکون واگن خواهران را با صدایش بهم ریخته بود، خرس کوچک قرمزی را مقابلم گرفت و گفت: 

«خانم واسه عشقت کادو نمی‌گیری؟ »

از ظاهرش مشخص بود که سن و سال کمی دارد. با لبخند مصنوعی که خستگی ازش می‌بارید نگاهش کردم وگفتم : «مگه چه روزیه ؟»

پسرک نگاه عاقل اندر سفیهانه‌ای به من انداخت و گفت: « روز ولنتاین دیگه! این همه تو واگن داد زدم برای فروش، نشنیدین ؟»

لبخندم عمق بیشتری به خود گرفت. یاد خاطره سه سال گذشته افتادم :

« کلاه بافتم را تا بالای ابروها پایین کشیده بودم و دستکش‌ها را دستم کرده بودم. داشتم آخرین گره بند کفشم را می‌بستم که آیفون به صدا درآمد. دور از چشم مامان دو قدم با نوک کفش روی موکت‌ قرمز راهرو رفتم و آیفون را جواب دادم. صدایش در گوشی پیچید که در را باز کنم. جواب دادم : «صبر کن اومدم.»

با صدای بلند روبه مامان گفتم: «من رفتم.» 

بدو بدو از پله‌های حیاط پایین می‌رفتم که مامان از پنجره آشپزخانه سرش را بیرون آورد و با سرزنش گفت: «سمانه خودتو سرما ندیا، من حوصله مریض داری ندارم . »

دستی به معنای خداحافظ تکان دادم و فوری در را پشت سرم بستم.

احسان متعجب گفت:« چرا در و بستی؟!» 

و بعد نگاهی به لباس‌هایم انداخت و گفت:« کجا به سلامتی؟ »

لبخند دندان‌ننمایی تحویلش دادم و بعد از سلام، دستش را کشیدم و گفتم: «بریم یکم قدم بزنیم.»

همانجا ایستاد و متعجب‌تر از قبل گفت: کجا؟! می‌خوام برم داخل مامانت اینا منتظرن!»

فوری گفتم: «دلت میاد توی این هوا و برف‌هایی که نشسته رو زمین، نریم قدم بزنیم؟«

جواب داد : «سمانه سرده ، میخوای کار دست جفتمون بدی؟»

مظلومانه گفتم : «فقط یه دور بزنیم، همین پارک سر کوچه.»

اصرار مرا که دید به‌ناچار قبول کرد. 

تا سر کوچه در سکوت، کنار هم قدم زدیم .

زیر چشمی نگاهش می‌کردم. جیب سمت راستش کمی برآمده شده بود. از تصور اینکه هدیه برایم آورده ذوق زده شده بودم. خودم هم دوست داشتم بعد دو هفته که می‌دیدمش با او تنها و دور از خانه صحبت کنم.

وارد پارک شدیم . خلوت بود و برف تقریباً همه وسایل را پوشانده بود. صبرم لبریز شد. ایستادم و گفتم:

« خب منتظرم!»

سرش را سمتم گرفت و گفت: «منتظر چی؟»

مقابلش ایستادم. چشمهایم را بستم، دستم را جلویش دراز کردم و گفتم: «منتظر کادویی که گرفتی دیگه . زود باش بده.»

چند ثانیه گذشت و خبری نشد. یک چشمم را باز کردم که احسان زد زیر خنده و گفت :« سمانه خل شدی؟ چرا اینجوری می‌کنی؟»

«اذیت نکن دیگه…»

 جدی شد و گفت:« آخه اذیت چی؟»

« یعنی تو کادو ولنتاین نگرفتی برام؟»

«ولنتاین دیگه چه صیغه‌ای ِ؟»

از ضد حالی که خورده بودم دمغ شدم و با لب و لوچه آویزان گفتم: «یعنی نمیدونی؟ امروز روز ولنتاین بود دیگه …. أه ! احسان این چیزا رو که من نباید بهت یادآوری کنم.«

باز هم خندید گفت: «واقعاً برات این چیزا مهمه؟»

از این که یادش نبوده، دلخور سمت نیمکت چوبی رفتم . نشستم و گفتم:«معلومه که مهمه، رسمه تو این روز آدما به عشق‌شون کادو بدن تا بگن به یاد هم هستن. »

می‌دانستم احسان مرد مهربانی است و به زن و زندگی اهمیت می‌دهد. این را در آن یک‌سال نامزدی فهمیدم ، اما آن روز توقع داشتم کادو خریده باشد. 

احسان دستش را در جیب کاپشنش کرد وگفت:«واقعاً که سمانه! آخه اصلا میدونی این ولنتاین چیه که براش ناراحتم میشی ؟ اصلا ارزش داره ؟»

حق به جانب گفتم: «معلومه که ارزش داره، روز عشق و محبته.»

نزدیکم شد و گفت :« *اتفاقاً اشتباه تو و بقیه همینه. ولنتاین روز عشق نیست. با یک مطالعه و تحقیق متوجه میشی که تو زمان قدیم امپراتور رم ازدواج مردای جوون رو ممنوع کرد چون معتقد بود مردای مجرد سربازان بهتری برای کشور هستن و والنتین کشیشی بوده که این قانون را نقض کرده و اصلاً ربطی به قضیه عشق و دوستی نداره . تازه این شرکت‌ها و کمپین‌ها بودن که از این داستان سوء استفاده کردند و باعث گسترش یه فرهنگ غلط و غربی تو ایران شدن و مصرف‌گرایی را رواج دادن . سودش فقط به نفع اون هاست.*»

*بار اولی بود که این چیزها را از زبان کسی می‌شنیدم. احسان می‌گفت تا زمانی که اسلام روزهای مبارکی چون ازدواج حضرت علی ع و فاطمه س دارد، چرا برویم سراغ روزهایی که هیچ ارتباطی با فرهنگ اسلامی ندارند.* 

 حرف هایش تمام شده بود و من در فکر بودم که ناگاه گوله برفی محکم به صورتم خورد. جیغ کشیدم و از جا پریدم. نگاهم سمت احسان کشیده شد که داشت می‌خندید.

 گفتم: « اگه میتونی وایسا تا نشونت بدم.»

 همونطور که می‌دوید بلند گفت:« اینم کادوی ولنتاین‌ت عزیزم ….. »
با تکان دستی در مقابلم، از خاطراتم بیرون آمدم. پسر دست‌فروش گفت : «چی شد خانم؟ نمیخری؟»

نگاهی به او انداختم و جواب دادم : «نه، ممنون! »
✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 10:36:00 ق.ظ نظرات
21ام بهمن 1401

مهمان شاه نجف 

با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانه طوسی مشکی‌ام می‌کشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه می‌کنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد می‌کنم و می‌گذارم روی شانه‌هایم بریزند. می‌دانم که او این طور بیشتر می‌پسندد. 

از اتاق بیرون می‌روم. 

ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازی‌هایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق می‌کند و تاتی کنان سمتم می‌آید. کلماتی درهم و نامشخص می‌گوید و می‌خواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را می‌گیرم و با خنده می‌گویم:

_ پسرِ شیطون! می‌خوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟

نمی‌دانم به کجای حرفم می‌خندد و من تحمل نمی‌کنم و زیر گلویش را می‌بوسم. 

کمی با ماهان بازی می‌کنم و شامش را می‌دهم. خیلی نمی‌گذرد که روی پایم بخواب می‌رود. با نزدیک شدن به ساعت ۹ ، میز شام را می‌چینم و شمع‌ها را آماده می‌گذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم. 

می‌دانم او با مشغله‌های کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده. روی صندلی آشپزخانه به انتظار می‌نشینم. اما یک ساعت می‌گذرد و خبری از او نمی‌شود. 

با خودم می‌گویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.»

گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم: « مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد…»

نگران شروع به قدم زدن می‌کنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه می‌روم که خسته می‌شوم و روی مبل راحتی می‌نشینم. همچنان شماره‌اش را می‌گیرم و باز در دسترس نمی‌باشد. 

تلویزیون را روشن می‌کنم و بی هدف کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم. نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش می‌کنم و می‌ایستم. با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده می‌شود. 

اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام می‌دهد و وارد می‌شود. خیلی سرد جوابش را می‌دهم و همان طور که از کنارش رد می‌شوم تا به آشپزخانه برسم ، می‌گویم:

«میرم شامُ گرم کنم»

کیفش را زمین می‌گذارد و پالتو را آویزان می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. دیس پلو را برمی‌دارم و داخل قابلمه می‌ریزم. 

برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه می‌آوَرد این بار چیزی نمی‌گوید. می‌خواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: چیزی شده ؟

دستم را جدا می‌کنم و پشت به او می‌گویم: نه، فقط خیلی گشنمه . 

_ مگه شام نخوردی ؟! 

لبم را گاز می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. 

کنارم می‌آید و تکیه به کابینت می‌زند. می‌گوید:

_دلخوری سمیرا ؟

بغض راه گلویم را می‌گیرد. ادامه می‌دهد: ببخش یک جلسه فوق‌العاده پیش اومد . 

برمی‌گردم به جانبش و می‌گویم: می‌تونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی. هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟

موهایم را پشت گوشم می‌زند و با لبخند می‌گوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟

مثل او تکیه‌ام را به کابینت می‌دهم و گوشه چشمی نازک می‌کنم و جواب می‌دهم: 

_ تا خبرت چقدر خوب باشه. 

می‌خندد و می‌گوید: خوبه … خیلیم خوبه. 

_ حالا چی هست ؟

از جیبش یک پاکت در می‌آورد و مقابلم می‌گیرد:بازش کن!

برق شادی را در چشمانش می‌بینم. با شک پاکت را باز می‌کنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای… 

می‌گوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمی‌تونم این ماموریت یک‌ماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون. 

اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمانی شاه نجف شده باشیم. 

_ حالا ببخشیدی ؟

مگر می‌توانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان می‌دهم. می‌گویم:

_ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم. 

لبخند قشنگی می‌زند و می‌گوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش. 

می‌خواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خنده‌ای صورتش را گرفته ،می‌گوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا!

✍🏻 فاطمه بانو

توسط فاطمه بانو   , در 10:13:00 ب.ظ نظرات
11ام بهمن 1401

داستان کوتاه «یک پدر ! »

1212 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

یک پدر!

سرم را از صفحه لپ‌تاپ بالا می‌گیرم و چشمانم را با دو انگشت شست و اشاره ، ماساژ می‌دهم. کش و قوسی به خودم می‌دهم تا خستگی را از تنم بیرون کنم. با صدای زنگ تلفن همراهم، به دنبال صدا می‌روم. تلفن را در اتاق پیدا می‌کنم و قبل از اینکه قطع شود، جواب می‌دهم:

_سلام آقای دکتر. بد موقع مزاحم شدم؟

_ نه بفرمایید خانم. 

_ خواستم جلسه بعد از ظهر یادآوری کنم. و اینکه….

خانم منشی یک ریز و تندوتند حرف‌ها و کارهایی که باید انجام دهم را پشت تلفن می‌گوید و در آخر با یک خداحافظی قطع می‌کند. 

طبق گفته منشی شرکت، فایل‌های شرکت را به معاونم می‌فرستم و می‌خواهم تا قبل جلسه ،آماده‌یشان کند.  

فنجان را برمی‌دارم و به دهانم نزدیک می‌کنم. طبق معمول سرد شده و مزه‌ی تلخ و گس چای تی‌پک توی ذوقم می‌زند. نفسم را سنگین بیرون می‌دهم و آهی می‌کشم. 

با چرخش کلید در قفل از پشت میز نهارخوری بلند می‌شوم و به استقبال‌شان می‌روم. 

اول از همه پسر کوچکم خودش را نشان می‌دهد و به سمت آغوش باز شده‌ام می‌دود و خودش را برایم لوس می‌کند. لپ‌های گل‌ انداخته‌اش را می‌بوسم و او را روی اپن آشپزخانه می‌گذارم. دستم را روی پیشانی‌اش می‌گذارم. الحمدلله تب دیشبش قطع شده. با محکم بسته شدن در واحد، دست از شوخی کردن با پارسا برمی‌دارم و به سمت راهرو می‌روم. کتونی‌هایش را با حرص از پا می‌کَند و هر کدام را یک طرف پرت می‌کند . به من که می‌رسد، همان طور سر به زیر سلامی زیر لب زمزمه می‌کند و بی‌درنگ، به طرف اتاقشان می‌رود.هنوز نگاهم سمت اتاق است که پارسا به پایم می‌زند. جلویش روی زانو می‌نشینم و می‌گویم: 

_جونم بابا ؟ 

_ بابایی من خیلی گشنمه ، نهار چی داریم ؟

با کف دست ضربه‌ای آرام به صورتم میزنم. 

_ وای بازم یادم رفت! 

در این یک‌سال سعی کرده بودم جای خالی معصومه را برایشان پر کنم . کارهای شرکت را به خانه آوردم تا بیشتر کنارشان باشم. و اکثر وقتم را با آنها بگذارنم اما باز هم مثل اینکه ناموفق بودم. 

پارسا با دست‌های کوچکش دست مرا می‌گیرد و می‌گوید: چیشد ؟ 

سعی می‌کنم عادی برخورد کنم. می‌ایستم و همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌روم بلند می‌گویم: تا دست و صورتت بشوری و لباس عوض کنی، نهار ُ آماده می‌کنم. 

از کِشوی آشپزخانه دو بسته نودل در می‌آورم. قابلمه را پر آب می‌کنم و روی گاز می‌گذارم. هنوز فندک گاز را نزده‌ام که با داد امیرعلی و پشت بندش گریه پارسا به وسط هال می‌دَوم. 

پارسا همان‌طور که چشمانش را می‌مالد روی زمین جلوی اتاق می‌نشیند. می‌روم و بغلش می‌کنم. نمی‌دانم حرص رفتار امیرعلی را بزنم یا غصه مظلومیت پارسا را بخورم.

پارسا را می‌برم و صورتش را می‌شویم. یک شکلات به او می‌دهم و آرامش می‌کنم. این ته‌تغاری را معصومه عجیب نازنازی بار آورده. از او می‌پرسم: _امروز داداشو تو راه مهد تا خونه اذیت کردی؟

_ نه. 

_ پس چرا اعصابش خورده ؟

شانه‌ای بالا می‌اندازد و می‌گوید:

_نمیدونم . امروز اومد دنبالم همین طوری بود. لباسشم خاکی بود. 

 

به فکر فرو می‌روم. این رفتارها از امیرعلی شانزده ساله‌ی من بعید بود. او که شاگرد ممتاز مدرسه و در اخلاق، نمونه‌ی خانواده بود.

تا جوش آمدن آب، تصمیم می‌گیرم بروم با امیرعلی صحبت کنم. پارسا هم تلویزیون را روشن می‌کند و یک راست می‌زند شبکه پویا تا کارتون ببیند. 

چند ضربه به در میزنم و در را باز می‌کنم. امیرعلی را وسط اتاق مشغول مشت زدن به کیسه بوکس آویزان از سقف می‌بینم . تمام صورتش از دانه‌های ریز عرق پر شده . جلو می‌روم و لباس فرم مدرسه‌اش را که پایین تخت افتاده، برمی‌دارم و نگاهی به جیب پاره و یقه جر خورده‌اش می‌اندازم. 

_ به به. عجب شاهکاری! امروز رفتارهای عجیب از پسرم می‌بینم. لباس خاکی و پاره …. در کوبیدن …. داد زدن…. اشک برادر درآوردن… 

از حرکت می‌ایستد. نفس‌نفس‌زنان دستکش‌ها را از دستش در می‌آورد و لبه تختش می‌نشیند اما هیچ نمی‌گوید. 

با چند سانت فاصله ،کنارش می‌نشینم. رویش را از من می‌گیرد. 

_ امروز مدرسه خبری بوده ؟ …. از دست بابا ناراحتی ؟ هوم؟

سرش را به طرفین تکان می‌دهد. 

_ روزه سکوت گرفتی امیرعلی؟ چرا چیزی نمیگی؟ چند روزه تو خودتی ، امروزم که این طوری اومدی خونه . 

سکوتش را که طولانی می‌بینم دست زیر چانه‌اش گذاشته و سمت خودم می‌گیرم. زیر چشمش کبود شده و گوشه لبش زخم شده. می‌گویم:

_ چیکار کردی با خودت پسر؟ صبح که رسوندمت سالم بودی‌. 

باز هم چیزی نمی‌گوید. کاسه صبرم لبریز می‌شود و تهدیدوار می‌گویم.: باشه نگو….منم میرم زنگ می‌زنم به مدیر مدرسه ببینم چه بلایی سر پسر من اومده… پارسا ؟ گوشی منو بیار.

دستم را می‌گیرد و می‌گوید: نه! بابا ، خواهش می‌کنم… 

_ چیو خواهش می‌کنی ؟ از خودت می‌پرسم که هیچی نمیگی. 

پارسا موبایل را برایم می‌آورد و بعد بدو می‌رود سراغ کارتون دیدنش. 

دست به شانه امیر می‌گذارم و می‌گویم: منتظرم.

امیرعلی جواب می‌دهد: تا حالا نشده اعصاب‌تون خورد شده باشه و حوصله هیچ‌کس نداشته باشین؟

_چرا شده. از مشت زدنات معلوم بود اعصابت خورده. ‌ میخوام بدونم چی باعث اعصاب خوردی شده ؟

مکثی می‌کند و می‌گوید:

_ همش تقصیر شهرام لعنتیِ . اون چند وقته همش پاپیچم میشه .

_ شهرام کیه ؟

_ تازه اومده تو مدرسه مون . خیلی هم…. 

حرفش را می‌خورد. می‌داند که من روی حرف زدن پشت دیگران حساسم. 

دست به سینه نگاهش می‌کنم و یک تای ابرویم را بالا می‌برم، می‌گویم: خب ، سر چی بهت گیر میده ؟

دیدم که دستش مشت شد و سگرمه‌هایش را کشید در هم و گفت:

 _ تقصیر شمام هست که نیومدین امروز مدرسه.

_ توقع داشتی بین اون همه زن پاشم بیام بشینم سر جلسه‌ی اولیا و مربیان. بعدشم این چه ربطی به شهرام داره ؟

_ ربط داره دیگه. حداقل امروز با حضورتون حال شهرامُ می‌گرفتم. اون با حرفاش همش رو مخم رژه می‌ره. پز فامیل خارج رفته و مادر مهندسش رو تو بوق کَرنا کرده. امروزم جلو همه گفت چون مامان ترور بیولوژیک شده ، به من هم که پسرشم انتقال داده و منم ناقل هستم. منم طاقت نیاوردم کوبیدم تو دهنش . بعدشم با هم گلاویز شدیم. 

 

عینکم را روی بینی جابجا می‌کنم و می‌گویم: به‌به با این پسر تربیت کردنم. کار بدی کردی. 

دلخور نگاهم می‌کند و بلند و محکم جواب می‌دهد:

_ بابا!

جدی تر ادامه می‌دهم ؛

_ امیرعلی اون کار زشتی کرد تو هم بدتر از اون انجام دادی. جای دفاع بهش حمله کردی . ازت انتظار نداشتم. 

 

یکهو نمی‌دانم چِشُد که اشکش درآمد و گفت: _می‌ذاشتم پشت سر مامان هر چی بگه ؟ مامان منی که برای امثال سلامتی شهرام، جونشو از دست داد. 

 

سرش را به سینه‌ام می‌چسبانم و نوازشش می‌کنم.

_بابا خیلی دلم گرفته…حرفای شهرام امروز دل منو سوزوند…. امروز دلم خواست مامان کنارم بود …کاش بود!.

_ امیرعلی، کاش این همه مدت بهم می‌گفتی و تو خودت نمی‌ریختی. 

_ دوست نداشتم بچه‌ها بهم بخندن و بگن بچه ننه‌ست و رفته باباشو آورده…. 

سرش را بالا می‌گیرم و اشکش را با دستم می‌گیرم و با صدایی که سعی در کنترل لرزشش دارم ، می‌گویم :

_ همه بچه‌ها نیاز دارند که همیشه یکی پشت شون باشه و حمایت‌شون کنه.  پس فردا هم میام مدرسه‌تون. دوست ندارم پسرم جایی باشه که اذیت بشه. 

 

میخواهد چیزی بگوید اما پشیمان می‌شود. از اتاق بیرون می‌رود و مرا تنها می‌گذارد. 

بازدمم را با صدا بیرون می‌فرستم. در این یک‌سال کم حرف از امثال شهرام نشنیده بودیم. معصومه و همکارانش برای تولید داروهایی که در تحریم هستیم ، جانشان را دادند. 

باز هم آهی از دل می‌کشم. فکر کنم نیاز داریم تا همگی به سرخاکش برویم و دل سبک کنیم. هرچند که روز پدر است. 

 

✍🏻 فاطمه‌بانو    

 

 

 

 

 

توسط فاطمه بانو   , در 06:53:00 ب.ظ نظرات

1 2 3 5 6

 
مداحی های محرم