«سقای آب و ادب | تولد در لس آنجلس » |
#معرفی_کتاب 📚
قصه آشنایی من با شهید محمد حسن خلیلی برمیگردد به چهار سال پیش. زمانی که در گروه دوستانهمان در واتساپ، یکی از دوستان چند پاکتنامه فرستاد و گفت:« نیت کنید و ببینید کدام شهید به اسمتان درمیآید!»
اسم شهید خلیلی برای من در آمد. و از همان زمان شد برادر شهید و رفیق آسمانی من!.
خیلی زمانها بوده که به ایشان متوسل شدم و بواسطه آبروی ایشان حاجت خود را گرفتهام.
خیلی کم ایشان را میشناختم تا این که امسال از نمایشگاه کتاب رفیق؛ مثل رسول را خریدم.
فرصت خواندنش قسمتم نشده بود تا همین دوسه روز پیش که از میان قفسه کتابخانه بیرون آوردم و شروع به خواندنش کردم.
هر لحظه که میخواندم بیشتر به حکمت انتخاب شدن آن پاکتنامه شهید پی میبردم.
از این که با خلق و خوی ایشان و خصلت های رفتاری شان آشنا میشدم و مرا یک قدم به رسول خلیلی نزدیک میکرد، خوشحال بودم.
جذابیت کتاب اینجا بیشتر شد که فهمیدم زمانی در منطقه منیریه ، محل زندگیام ، سکنی داشتهاند و در مسجد محل عضو بسیج بودهاند.
با شیطنتهای ایشان خندیدم و برای لحظه آسمانی شدن در انفجار هم اشک به چشمانم آمد .
شهلا پناهی، نویسنده کتاب از روی خاطراتی که دوستان و خانواده ایشان شنیده، از دوره متوسطه در مدرسه، داستان کتاب راشروع کرده تا رسیده به لحظه شهادت ایشان. خودش را گذاشته جای شهید و نوشته. روان و زیبا!
در مقدمه کتاب آمده که :
از شمالی ترین تا جنوبی ترین نقطهٔ این شهر خاکستری که آدم ها یا به دنبال نام هستند یا به دنبال نان، رسول دوستانی را در دایرهٔ محبت خود داشت که همه زلال و یک رنگ بودنش را دوست داشتند. خلق خوش، ظاهری آراسته، معطر و به قول امروزی ها به روز بودنش، برتر از حجب، حیا، تقوا و صداقتش نبود؛ سکوت، صبر، بخشش و راز داری اش کم رنگ تر از شیطنت ها، مهارت و تبحرش در کار نبود و برای من درک این گسترهٔ روح سخت بود. به قول برادرش؛ «رسول روحش بزرگتر از کالبد جسمش شد و همین دلیل شهادتش بود.»
و اینکه « همه از کوچک و بزرگ، فرمانده و همکلاس دوران دبستان، همسایه و همرزم گرفته تا سنگ تراش مزارش، گفتند: «آقا رسول تنها رفیق ما بود!»
و واقعا هرکس که با او رفیق شده برایش در رفاقت سنگ تمام گذاشته !
اگر دوست دارید با شهید بیشتر آشنا بشید پیشنهاد میکنم این کتابُ خودتون بخونید.
پ.ن: از پاکت، اسکرین گرفتم و هنوز نگه داشتهام!
قسمتی از کتاب :
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تکتک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همهی آنها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن،گریه کردن، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگیام دست میکشیدم. خیلی از تنهاییها، غصهها و مشکلاتم را با گرهی رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
فرم در حال بارگذاری ...