مدتها پیش به اصرار پیش از حد یکی از دوستانم ، برنامه اینستاگرام را نصب کردم . آن قدر از فضایش شنیده بودم که دلم خواست من هم در فضایش باشم و تجربهاش کنم.
اوایل همه چیز خوب بود و شوق و ذوق فراوانی داشتم. فقط دوستان نزدیکم را فالو کرده بودم و هر روز زمانی را پای دیدن پست هایشان و عکسهایشان میگذاشتم .
بعد یک ماه برایم همه چیز عادی شد به روال افتاد. تعجب میکردم از این که بعضی اطرافیانم چندین ساعت را در آن میچرخند. چون چیز چشمگیری نداشت . به غیر این که میفهمیدیم کی از کی طلاق گرفته یا فلانی عروسی کرده و عکس با نامزدش را گذاشته. یا خیلی چیزهای دیگه که خودتان میدانید
کارم از دیدن پستهای ساده شروع شد و رسید به دنبال کردن چند بلاگر که هر کدام در زمینه های مختلف تبلیغات میکردند. و این برایم تبدیل عادت شد که دنبالششان کنم .
رفته رفته من هم به جلگه معتادین اینستاگرام پیوستم. محدوده فالوکننده ها را بیشتر کرده بودم و خود اینستاگرام هم بر اساس جستجو های من پیشنهادهای جذابی را به من معرفی میکرد که چشم نمیشد از آن برداشت.
همین چرخش هایساده از این صفحه به آن صفحه
کمکم احساس نارضایتی را در وجودم پدیدار کرد . مدام میگفتم « خوش بحال فلانی … ای کاش من هم … »
دیدن بلاگر ها و حجاب استایل ها آب در دلم تکان میداد و دلم میخواست من هم مثل همانها مدام از زندگیم عکس بگیرم و بگذارم داخل صفحهام و لایک دریافت کنم. روزمرگی های ساده خودم را ندید میگرفتم و دلم میخواست مثل روزمرگیهای همان بلاگرها را تجربه کنم.
وقتی به خودم آمدم که دیدم ساعتها پای اینستاگرام نشستهام و علاوه بر عمرم ، پول است که پای اینترنت میدهم.
و حتی همان دوستی که با کلی اصرار از من خواسته بود اینستاگرام بریزم ، دیگر کاری با من در آن برنامه نداشت . حال و احوالی هم اگر میکرد در واتساپ بود.
تصمیم بر این گرفتم که برنامه را حذف کنم . اما نتوانستم و دوباره وسوسه به جانم افتاد و رفتم و نصبش کردم. این بار سعی در کنترل زمانم داشتم .
زمان گذشت تا اینکه رسید به فیلترینگ اینستاگرام و کلا ارتباطم با اینستاگرام قطع شد. البته اوایل ناراحت بودم که نمیتوانم با vpn وصل شوم اما به مرور فراموشم شد و الان با افتخار میتوانم بگویم قریب ۸ ماه است که پاک از اینستاگرام هستم.
و خوشحالم که توانستم خودم را از بندش آزاد کنم .
به قلم: فاطمه بانو
#روایت_زن_مسلمان
اولین باری که روزه گرفتم ، مرداد ماه ۸۹ بود. درست در اوج گرما و روزهای بلند به تکلیف رسیده بودم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر من هم میتوانم روزه بگیرم. و این را نشانهی بزرگ شدن خودم میدانستم. چون جثه کوچکی داشتم ، اطرافیان نگران بودند که نتوانم روزه بگیرم اما پدر و مادرم پشتم بودند و میگفتند روزه بگیر انشاءالله خدا کمکت میکنه.
خدا خیلی هوای منو داشت و کمک کرد که بتوانم بگیرم. درست است که لحظات افطار بیحال میشدم اما هر سحر پرانرژیتر از قبل بلند میشدم تا روزه بگیرم.
حتی یادم است آن سال مامان جونم به سفر عمره رفته بودند و تاریخ برگشتشان به اواسط ماه مبارک رمضان افتاده بود. ما برای روشن کردن چراغ خانهشان مجبور شدیم که به ورامین برویم. تا به آن روز آنقدر تشنه نشده بودم. بخاطر همین هم روزه را بجای آبجوش با آب خنک باز کردم تا عطشم را برطرف کنم.
بعد ماه رمضان برای تشویق من، پدربزرگم یک سیمکارت اعتباری جایزه داد و مامان جونم یک چادر نماز گلدار . جایزه مهمتر گوشی دار شدنم بود. مادر من یک موبایل نارنجی دکمه دار داشت که خیلی ساده بود. فقط میتوانستی با آن زنگ بزنی و پیام بدهی. نه میشد با آن عکس گرفت نه بلوتوث کرد . یک بازی هم داشت که از آن سر در نمیاوردی . مدتها همین گوشیِ من بود و باعث کلی خاطره شد. هنوزم که هنوز این گوشی را نگه داشتهایم و دست خیلیها چرخیده. خلاصه که موبایل پر خیر و برکتی بود .
از وقتی چشم باز کردم، دو عموی مادرم را جای عموی نداشته خود دیدم.
همیشه حسرت میخوردم که چرا پدرم برادر ندارد.
یادم است که زمانی که تازه به تکلیف رسیده بودم وقتی عموهای مادرم را میدیدم خجالت میکشیدم بروم طرفشان بخصوص که اهل شوخی کردن با من بودند . چون فکر میکردم نامحرم هستن، حس خجالت و حیا مانعم میشد. مادرم مرا به جلو هل میداد و میگفت:« اشکال نداره. عمو مامانم حکم عموی خودتو داره و محرمه»
شاید در سال دو سه بار آنها را بیشتر نمیدیدم. آن هم در عید دیدنی های نوروز.
امروز یکی از همون عموها پر کشید و رفت.
موقع خاکسپاری همه اشک میریختند. عمو حسین مامان خودش همیشه در تمام خاکسپاری ها و تشیع جنازه ها حضور داشت و برای میت، زیارت عاشورا میخواند اما امروز کسی نبود تا برایش بخواند. توی ذهنم آمد که چقدر غریب به خاک سپرده شد. بخصوص که این دو سه ماه آخر در بیمارستان بستری شده بود و فرزندانش کم به دیدنش میآمدند.
خیلی سخت است که روز اول عید را از بهشت زهرا شروع کنی . اما امروز هر کس را دیدم میگفت « خدا رحمتش کنه تا زنده بود روز اول همه رو تو خونهش جمع میکرد. حالا روز خاکسپاریش هم افتاد اول عید تا همه جمع بشن دور هم. »
خدابیامرزتش.
دیشب توی ویژه برنامه نوروزی شبکه ۲، وقتی مجری از مهمون برنامه دعوت کرد ، با شنیدن اسمش ، من پرت شدم به خاطرات کودکیم.
مهمون برنامه خاله نرگس ( یا همون آزاده آل ایوب ) بود. تازه دیشب اسم اصلی شو یاد گرفتم. وگرنه همیشه توی ذهنم همون خاله نرگس بوده و هست.
چقدر عوض شده بود. اون زمان ها که برنامه رنگین کمان اجرا میکرد کلی از بچه ها دوسش داشتن. من خودم همیشه دوست داشتم که برم تلویزیون تا از نزدیک ببینمش . اما خب این اتفاق هرگز نیفتاد !
دیشب وقتی مجری پرسید « شما چند سال سابقه مجری گری دارید ؟» و خاله نرگس گفت « ۲۰ سال » انگار تازه فهمیدم که بزرگ شدم. از دوران کودکی م کلی فاصله گرفتم. بخصوص که تازه دو روز از خاموش کردن شمع ۲۲ سالگیم میگذره.
گاهی به دغدغه های اون زمانم میخندم . اما بازم دوست دارم برگردم به اون روزها. اون روزهایی هنوز مامان بزرگ بود و کنارمون نفس میکشید. اون روزهایی که کل هفته به انتظار مینشستم تا جمعه بشه و من برنامه عموهای فیتیلهای رو ببینم. انگار دغدغه های اون زمانم مثل سنم همون قدر کوچیک بودن .
واقعاً چه دنیایی داشتم و حالا چه دنیایی دارم.
پ.ن : از عروسک هایی که توی رنگین کمان بوده، بیشتر از همه چرا و چیه دوست داشتم. حتی یادمه مادرم برای من یک نوار کاست از ترانه های چرا و چیه رو خریده بود. واقعاً یادش بخیر. نتونستم عکس با کیفیت ازشون پیدا کنم .
پ.ن: دوتا از اون ترانهها هم هنوز یادمه « عروسک خوشگل من » و ترانه « آهویی دارم خوشگله…»