اولین باری که روزه گرفتم ، مرداد ماه ۸۹ بود. درست در اوج گرما و روزهای بلند به تکلیف رسیده بودم.
خیلی خوشحال بودم که دیگر من هم میتوانم روزه بگیرم. و این را نشانهی بزرگ شدن خودم میدانستم. چون جثه کوچکی داشتم ، اطرافیان نگران بودند که نتوانم روزه بگیرم اما پدر و مادرم پشتم بودند و میگفتند روزه بگیر انشاءالله خدا کمکت میکنه.
خدا خیلی هوای منو داشت و کمک کرد که بتوانم بگیرم. درست است که لحظات افطار بیحال میشدم اما هر سحر پرانرژیتر از قبل بلند میشدم تا روزه بگیرم.
حتی یادم است آن سال مامان جونم به سفر عمره رفته بودند و تاریخ برگشتشان به اواسط ماه مبارک رمضان افتاده بود. ما برای روشن کردن چراغ خانهشان مجبور شدیم که به ورامین برویم. تا به آن روز آنقدر تشنه نشده بودم. بخاطر همین هم روزه را بجای آبجوش با آب خنک باز کردم تا عطشم را برطرف کنم.
بعد ماه رمضان برای تشویق من، پدربزرگم یک سیمکارت اعتباری جایزه داد و مامان جونم یک چادر نماز گلدار . جایزه مهمتر گوشی دار شدنم بود. مادر من یک موبایل نارنجی دکمه دار داشت که خیلی ساده بود. فقط میتوانستی با آن زنگ بزنی و پیام بدهی. نه میشد با آن عکس گرفت نه بلوتوث کرد . یک بازی هم داشت که از آن سر در نمیاوردی . مدتها همین گوشیِ من بود و باعث کلی خاطره شد. هنوزم که هنوز این گوشی را نگه داشتهایم و دست خیلیها چرخیده. خلاصه که موبایل پر خیر و برکتی بود .
از وقتی چشم باز کردم، دو عموی مادرم را جای عموی نداشته خود دیدم.
همیشه حسرت میخوردم که چرا پدرم برادر ندارد.
یادم است که زمانی که تازه به تکلیف رسیده بودم وقتی عموهای مادرم را میدیدم خجالت میکشیدم بروم طرفشان بخصوص که اهل شوخی کردن با من بودند . چون فکر میکردم نامحرم هستن، حس خجالت و حیا مانعم میشد. مادرم مرا به جلو هل میداد و میگفت:« اشکال نداره. عمو مامانم حکم عموی خودتو داره و محرمه»
شاید در سال دو سه بار آنها را بیشتر نمیدیدم. آن هم در عید دیدنی های نوروز.
امروز یکی از همون عموها پر کشید و رفت.
موقع خاکسپاری همه اشک میریختند. عمو حسین مامان خودش همیشه در تمام خاکسپاری ها و تشیع جنازه ها حضور داشت و برای میت، زیارت عاشورا میخواند اما امروز کسی نبود تا برایش بخواند. توی ذهنم آمد که چقدر غریب به خاک سپرده شد. بخصوص که این دو سه ماه آخر در بیمارستان بستری شده بود و فرزندانش کم به دیدنش میآمدند.
خیلی سخت است که روز اول عید را از بهشت زهرا شروع کنی . اما امروز هر کس را دیدم میگفت « خدا رحمتش کنه تا زنده بود روز اول همه رو تو خونهش جمع میکرد. حالا روز خاکسپاریش هم افتاد اول عید تا همه جمع بشن دور هم. »
خدابیامرزتش.
دیشب توی ویژه برنامه نوروزی شبکه ۲، وقتی مجری از مهمون برنامه دعوت کرد ، با شنیدن اسمش ، من پرت شدم به خاطرات کودکیم.
مهمون برنامه خاله نرگس ( یا همون آزاده آل ایوب ) بود. تازه دیشب اسم اصلی شو یاد گرفتم. وگرنه همیشه توی ذهنم همون خاله نرگس بوده و هست.
چقدر عوض شده بود. اون زمان ها که برنامه رنگین کمان اجرا میکرد کلی از بچه ها دوسش داشتن. من خودم همیشه دوست داشتم که برم تلویزیون تا از نزدیک ببینمش . اما خب این اتفاق هرگز نیفتاد !
دیشب وقتی مجری پرسید « شما چند سال سابقه مجری گری دارید ؟» و خاله نرگس گفت « ۲۰ سال » انگار تازه فهمیدم که بزرگ شدم. از دوران کودکی م کلی فاصله گرفتم. بخصوص که تازه دو روز از خاموش کردن شمع ۲۲ سالگیم میگذره.
گاهی به دغدغه های اون زمانم میخندم . اما بازم دوست دارم برگردم به اون روزها. اون روزهایی هنوز مامان بزرگ بود و کنارمون نفس میکشید. اون روزهایی که کل هفته به انتظار مینشستم تا جمعه بشه و من برنامه عموهای فیتیلهای رو ببینم. انگار دغدغه های اون زمانم مثل سنم همون قدر کوچیک بودن .
واقعاً چه دنیایی داشتم و حالا چه دنیایی دارم.
پ.ن : از عروسک هایی که توی رنگین کمان بوده، بیشتر از همه چرا و چیه دوست داشتم. حتی یادمه مادرم برای من یک نوار کاست از ترانه های چرا و چیه رو خریده بود. واقعاً یادش بخیر. نتونستم عکس با کیفیت ازشون پیدا کنم .
پ.ن: دوتا از اون ترانهها هم هنوز یادمه « عروسک خوشگل من » و ترانه « آهویی دارم خوشگله…»