شاید بنظر یکسال گذشته باشه اما هنوز برای ما خاطرات ایشون زنده است و هنوز هم باورمون نمیشه که ایشون در بین ما نیستند. انگار همین دیروز بود که خبر بالگرد و شهادت شنیدیم.
با گذشت یکسال، هنوز هم از کارهایی که ایشون برای ما انجام دادند صحبت میشه و چه حیف که در زمان حیات خودشون این مسائل بیان نمیشد. مظلومیت حتی بعد از شهادت هم هنوز ادامه داره!
یکی از اقدامات پربرکت ایشون همین پرچمگردانی آستان حریم رضوی هست که روز دوشنبه در حوزه ما برگزار شد.
بااین که فرسنگها از مشهد دور بودیم اما خادمیارها تمام سعیشون کرده بودند تا حال و هوای حرم، در این قسمت از شهر برقرار کنند. بوی اسپند و عود، پرچمهایی که نصب کرده بودند حتی خوندن شعر « ای صفای قلب زارم هرچه دارم از تو دارم…» ما رو برد به زیارت مشهد.
تو دلم یاد شهید رئیسی کردم که با همچین ایدهای هر نقطه از این کشور با حال و هوای حرم آشنا کرده و حتی زیارت امام رضاجان علیه السلام رو برای افرادی که به هر دلیلی نتونستند خودشونو به مشهد برسونند، آسون کردند. روح شهید شاد!
و اینچنین آخرین برگ دفتر سال یکهزار و چهارصد و سه هم تمام شد و دفتر جدید با نام خدا و مدد مولا علی علیه السلام باز میکنم.
وقتی کارهای سال 403 مرور میکنم میبینم که کم کتاب خوندم و کم نوشتم. بیشتر فعالیتم به درس دانشگاه و رفت و آمد گذشته. البته من همون چند کتابی هم که خوندم، غنیمت میدونم. چون میتونست این چندتا هم نباشه.
دقیق که میشم، میبینم از همون فروردین سال 403 مشغول امتحان و درس بودم. تابستونم به گذروندن دوره علوم حدیث گذشت و ترم سخت مهر تا دیماه پشت سر گذاشتم.
خاطرات خوب و بد زیاد داشتم. شاید غم زیاد به چشمم اومده باشه اما لحظات خوب و شیرین زندگیم ثبت کردم و مرورشون خط لبخند روی لبم میشونه. چراکه تو تمام لحظات خودم تنها ندیدم و حضور خدا حس کردم. بابت این از خدا ممنونم و شکر میکنم.
امسال، بهترین آدمای روی کره زمین از دست دادیم که هیچ وقت تصورشم نمیکردم روزی برسه که نباشند. حتی اتفاقات سیاسی مهمی برای کشورم تو این سال رقم خورد. از دوبار حمله به اسرائیل بگیر تا شهادت رئیس جمهور و انتخابات و خیلی چیزهای دیگه.
سال 403 خوب یا بد گذشت و تموم شد و اندکی به تجربههای زندگیم اضافه شد. حالا من یک فرصت دوباره دارم. فرصت شروع یک سال با اتفاقات جدید. فرصت ساختن. امیدوارم وقتی پایان سال 404 برمیگردم و این نوشته مرور میکنم پشیمون نباشم از انتخابهایی که داشتم.
به وقت 5/05 صبح
1 فروردین 1404
مصادف با ۲۰ رمضان 1446
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
« … سُبْحانَکَ یَا شَفِیقُ، تَعالَیْتَ یَا رَفِیقُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ سُبْحانَکَ یَا أَنِیسُ، تَعالَیْتَ یَا مُؤْنِسُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ …»
دعای مجیر با صدای حاج سماواتی که پخش میشود میروم به گذشته، به دوران خوب کودکیام. زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و در طبقه دوم خانه پدریِ پدر زندگی میکردیم. و من صبح را با صدای «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» از خواب بیدار میشدم. با این که 5 یا 6 ساله بودم، معمولاً سحرها را همراه مادر و پدرم بیدار میشدم و دیگر صبحانه نمیخوردم. میدانستم که سراغ مادر را باید از طبقه پایین گرفت. پلهها را آهسته پایین میرفتم کنار مادرم مینشستم.
از آن روزها یاد دارم، خانمهایی که برای جلسه قرآن میآمدند، دور تا دور خانه مادربزرگ مینشستند و جلوی همهشان یک مفاتیح قطور باز بود و یک خانم خوش صدا میخواند و «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» ها را همگی باهم بلند میگفتند. آن زمان درکی از معنای این جمله نداشتم.فقط از خوشآهنگین بودن دعا لذت میبردم و به جماعت نگاه میکردم و گاهی زیر لب من هم میگفتم: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ»
بزرگتر که شدم و از آن خانه بلند شدیم باز هم روز 15 رمضان که جلسه قرآن منزل مادربزرگ میافتاد باز هم همان صدای آشنای دسته جمعی را میشنیدم که میگفتند: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ»
و حالا که سالها از آن روزها میگذرد باز هم دلم میخواهد برگردم به آن خانه قدیمی و جلسه قرآن و اَجِرناهایی که زیر لب زمزمه میکردم.
وقتی که میخواستم برای اولین بار در سن 9 سالگی روزه بگیرم، از مادرم و همینطور معلم کلاس سومم شنیده بودم که زمانی که روزهایم و از روی فراموشی غذایی یا آبی بخوریم و بعد یادمان بیاید، روزهمان باطل نمیشود.
برای همین هم من آن روزهای اول روزه گرفتن هرکار میکردم تا فراموش کنم روزه هستم و در آن گرمای مرداد ماه بتوانم چیزی بخورم. متأسفانه این حالت هیچ وقت برایم پیش نیامد. 😅 😂
یکبار هم که فراموش کردم و خواستم هویجهای خلال شدهای که مادرم روی میز گذاشته بود را بخورم، سر بزنگاه مادرم رسید و مرا دید. برایم یادآور شد که «فاطمه مگه روزه نیستی؟!» و این چنین بود که ناکام گشتم 😄
✍🏻 فاطمه بانو
پنج سال که دیگه پیش ما نیستی . پنج سال که دیگه نمیبینمت… صدای دلنشینت نمیشنوم… و از آغوشت و بوی عطر وجودت دورم…! خیلی دوست داشتم بازم کنارمون بودی، بازم از آثار هنریت بهمون میدادی و بازم وقتی حرف و جمله قشنگ میشنیدی بهمون زنگ میزنی و میگفتی.
دلم تنگ برات خیلی! کاش میشد برگشت به زمانی که بودی! و یک بار دیگه تو اون لحظات زندگی کرد…! کاش بودی و بازم عیدا، روز اول میومدیم خونهتون و از دست شما عیدی میگرفتیم …!
به یاد فاطمه غفارپور موسوی (مامان بزرگ مهربونم)