« … سُبْحانَکَ یَا شَفِیقُ، تَعالَیْتَ یَا رَفِیقُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ سُبْحانَکَ یَا أَنِیسُ، تَعالَیْتَ یَا مُؤْنِسُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ …»
دعای مجیر با صدای حاج سماواتی که پخش میشود میروم به گذشته، به دوران خوب کودکیام. زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و در طبقه دوم خانه پدریِ پدر زندگی میکردیم. و من صبح را با صدای «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» از خواب بیدار میشدم. با این که 5 یا 6 ساله بودم، معمولاً سحرها را همراه مادر و پدرم بیدار میشدم و دیگر صبحانه نمیخوردم. میدانستم که سراغ مادر را باید از طبقه پایین گرفت. پلهها را آهسته پایین میرفتم کنار مادرم مینشستم.
از آن روزها یاد دارم، خانمهایی که برای جلسه قرآن میآمدند، دور تا دور خانه مادربزرگ مینشستند و جلوی همهشان یک مفاتیح قطور باز بود و یک خانم خوش صدا میخواند و «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» ها را همگی باهم بلند میگفتند. آن زمان درکی از معنای این جمله نداشتم.فقط از خوشآهنگین بودن دعا لذت میبردم و به جماعت نگاه میکردم و گاهی زیر لب من هم میگفتم: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ»
بزرگتر که شدم و از آن خانه بلند شدیم باز هم روز 15 رمضان که جلسه قرآن منزل مادربزرگ میافتاد باز هم همان صدای آشنای دسته جمعی را میشنیدم که میگفتند: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ»
و حالا که سالها از آن روزها میگذرد باز هم دلم میخواهد برگردم به آن خانه قدیمی و جلسه قرآن و اَجِرناهایی که زیر لب زمزمه میکردم.
وقتی که میخواستم برای اولین بار در سن 9 سالگی روزه بگیرم، از مادرم و همینطور معلم کلاس سومم شنیده بودم که زمانی که روزهایم و از روی فراموشی غذایی یا آبی بخوریم و بعد یادمان بیاید، روزهمان باطل نمیشود.
برای همین هم من آن روزهای اول روزه گرفتن هرکار میکردم تا فراموش کنم روزه هستم و در آن گرمای مرداد ماه بتوانم چیزی بخورم. متأسفانه این حالت هیچ وقت برایم پیش نیامد. 😅 😂
یکبار هم که فراموش کردم و خواستم هویجهای خلال شدهای که مادرم روی میز گذاشته بود را بخورم، سر بزنگاه مادرم رسید و مرا دید. برایم یادآور شد که «فاطمه مگه روزه نیستی؟!» و این چنین بود که ناکام گشتم 😄
✍🏻 فاطمه بانو
پنج سال که دیگه پیش ما نیستی . پنج سال که دیگه نمیبینمت… صدای دلنشینت نمیشنوم… و از آغوشت و بوی عطر وجودت دورم…! خیلی دوست داشتم بازم کنارمون بودی، بازم از آثار هنریت بهمون میدادی و بازم وقتی حرف و جمله قشنگ میشنیدی بهمون زنگ میزنی و میگفتی.
دلم تنگ برات خیلی! کاش میشد برگشت به زمانی که بودی! و یک بار دیگه تو اون لحظات زندگی کرد…! کاش بودی و بازم عیدا، روز اول میومدیم خونهتون و از دست شما عیدی میگرفتیم …!
به یاد فاطمه غفارپور موسوی (مامان بزرگ مهربونم)
اول:
تا خود صبح هنوز کاندیدی انتخاب نکرده بودم. از بس که در هرکانالی فهرست بلند بالای افراد و ائتلافهای مختلف را دیده بودم، سردرگم بودم. تا اینکه بعد نماز صبح، پیامی از یک معلم مدرسه دبیرستانمان دریافت کردم. کدهای مورد اطمینانش را برایم فرستاده بود.
دوم:
من نه #رأی_اولی بودم نه #رأی_دومی! بلکه بار سوم بود که به پای صندوق رأی میرفتم. #اولین_رای را سال 98 دادم. خوب یادم است. 2 اسفند ماه بود. چند ماهی بود که دیپلم گرفته بودم. امسال که دیدم برای رأی اولیها جشن تکلیف سیاسی گرفتند، دروغ چرا؟ کمی حسادت کردم.
سوم:
کوچکتر که بودم، زمان انتخابات که میشد، وقتی آخر شناسنامه مامانبزرگ یا مادرم را پر از خانههای مهر شده میدیدم، دلم میخواست زودتر به سن18 برسم تا من هم رای بدهم و خانهها را پر کنم. اما امسال که دیدم مهر زدن را جمع کردهاند، کمی به ذوقم خورد :( ولی باز جای شکرش باقی است که از دو رای قبلی دو مهر در شناسنامهام جا خوش کرده!
پ.ن1 : این عکسم هم یواشکی گرفتم. ناظران نمیذاشتند عکس بگیریم . 😐
پ.ن2 : فکر کنم نزدیکترین حوزه رأیگیری و خلوتترینش رو ما رفتیم 😄 نیم ساعت هم نکشید.
#اولین_رای #انتخابات
#رای_دادیم_تا_بعدا_نگیم_چرا؟
#رای_دادیم_تا_دیگران_برامون_انتخاب_نکنند
مدتها پیش به اصرار پیش از حد یکی از دوستانم ، برنامه اینستاگرام را نصب کردم . آن قدر از فضایش شنیده بودم که دلم خواست من هم در فضایش باشم و تجربهاش کنم.
اوایل همه چیز خوب بود و شوق و ذوق فراوانی داشتم. فقط دوستان نزدیکم را فالو کرده بودم و هر روز زمانی را پای دیدن پست هایشان و عکسهایشان میگذاشتم .
بعد یک ماه برایم همه چیز عادی شد به روال افتاد. تعجب میکردم از این که بعضی اطرافیانم چندین ساعت را در آن میچرخند. چون چیز چشمگیری نداشت . به غیر این که میفهمیدیم کی از کی طلاق گرفته یا فلانی عروسی کرده و عکس با نامزدش را گذاشته. یا خیلی چیزهای دیگه که خودتان میدانید
کارم از دیدن پستهای ساده شروع شد و رسید به دنبال کردن چند بلاگر که هر کدام در زمینه های مختلف تبلیغات میکردند. و این برایم تبدیل عادت شد که دنبالششان کنم .
رفته رفته من هم به جلگه معتادین اینستاگرام پیوستم. محدوده فالوکننده ها را بیشتر کرده بودم و خود اینستاگرام هم بر اساس جستجو های من پیشنهادهای جذابی را به من معرفی میکرد که چشم نمیشد از آن برداشت.
همین چرخش هایساده از این صفحه به آن صفحه
کمکم احساس نارضایتی را در وجودم پدیدار کرد . مدام میگفتم « خوش بحال فلانی … ای کاش من هم … »
دیدن بلاگر ها و حجاب استایل ها آب در دلم تکان میداد و دلم میخواست من هم مثل همانها مدام از زندگیم عکس بگیرم و بگذارم داخل صفحهام و لایک دریافت کنم. روزمرگی های ساده خودم را ندید میگرفتم و دلم میخواست مثل روزمرگیهای همان بلاگرها را تجربه کنم.
وقتی به خودم آمدم که دیدم ساعتها پای اینستاگرام نشستهام و علاوه بر عمرم ، پول است که پای اینترنت میدهم.
و حتی همان دوستی که با کلی اصرار از من خواسته بود اینستاگرام بریزم ، دیگر کاری با من در آن برنامه نداشت . حال و احوالی هم اگر میکرد در واتساپ بود.
تصمیم بر این گرفتم که برنامه را حذف کنم . اما نتوانستم و دوباره وسوسه به جانم افتاد و رفتم و نصبش کردم. این بار سعی در کنترل زمانم داشتم .
زمان گذشت تا اینکه رسید به فیلترینگ اینستاگرام و کلا ارتباطم با اینستاگرام قطع شد. البته اوایل ناراحت بودم که نمیتوانم با vpn وصل شوم اما به مرور فراموشم شد و الان با افتخار میتوانم بگویم قریب ۸ ماه است که پاک از اینستاگرام هستم.
و خوشحالم که توانستم خودم را از بندش آزاد کنم .
به قلم: فاطمه بانو
#روایت_زن_مسلمان