صفحات: 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 >>
2ام آبان 1404#داستان
#قسمت_اول
در همین حسرت که یک شب راکنارت، ماندهام
در همان پس کوچهها، در انتظارت ماندهام
کوچه اما انتهایش بی کسی، بن بست اوست
کوچهای از بی کسی را بیقرارت ماندهام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خستهام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت ماندهام
در همان یلدا مرا تا صبح ،دل زد فال عشق
فال آمد خستهای از این که یارت ماندهام
فال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت ماندهام
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نبود
من ولی در حسرت بُردی، خمارت ماندهام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
***
قدم زنان و آهسته داخل کوچه میشوم. برگهای زرد و نارنجی یکی پس از دیگری زیر قدمهایم خرد میشوند و صدای خرد شدنشان ، سکوت کوچه را میشکند. میان کوچه باد و سوز سردی میوزد و نوید شروع یک سرمای سخت را میدهد. کمی که میروم ماشینی را ناآشنا پارک شده مقابل باغ میبینم. متعجب نایلونهای خرید را به یکدست میدهم و با دست آزادم دنبال کلید میگردم. هنوز کلید را در قفل نچرخانده که در باز میشود.
با تعجب داریوش را میبینم. نایلونها را زمین میگذارم و به آغوشش میروم. یک بلوز بافت سفید به تن کرده با پالتویی که روی دوشش انداخته و موهای جوگندمیاش بیشتر از هر زمانی مرا یاد پدر میاندازد. از هم که فاصله میگیریم چند ثانیهای خوب نگاهش میکنم. چند ماهی میشود که هم را ندیدهایم . فقط گهگاهی تلفنی از حال هم خبر گرفتهایم. میپرسم:« چه عجب یاد خواهرت کردی ؟»
نایلون ها را برمیدارد و همراه من به سمت انتهای باغ قدم برمیدارد : « اومدم آبجی کوچیکه رو ببینم، اول رفتیم خونه آقاجون. نمیدونستیم اومدی باغ لواسون . اکرم خانم گفت سه روز پیش حرکت کردی…»
برمیگردم سمتش و میپرسم: «نمیدونستید؟! مگه با بچه ها اومدی ؟»
لبخند گرمی میزند و میگوید: «بله. با همه خانواده. اومدیم تا اخر هفته کنارت بمونیم. »
«واقعا خوشحال شدم ولی کاش زودتر بهم میگفتی تا خونه آماده کنم. »
« نگرانی نداره که. باهم آستین بالا میزنیم و جمع و جور میکنیم. مریم هم بساط آش ذغالی فراهم کرده .»
«حالا چطور شده به خودت مرخصی دادی ؟ همیشه میگفتی مطب و کلینیک و سمینار برات وقت خالی نذاشته که ؟ »
« والا ما هم تعجب کردیم از این تصمیم یهویی داریوش!»
به طرف صدا سرم را میچرخانم. مریم با شال و کلاه به استقبالم تا حیاط آمده . جلو میروم، در آغوشش فرو میروم و سلام و احوالپرسی میکنم.
داخل که میشوم با خوردن هوای گرم شومینهی روشن شده، تازه میفهمم چقدر هوای بیرون سرد بوده . از مریم سراغ بچه ها را میگیرم . پرنیان و پارسا برادرزادههایم دورم را میگیرند و بعد مدتها شوخی های پارسا و پدرش صدای خندهام رت بلند میکند .
سراغ پوریا را میگیرم که داریوش میگوید، خانه مانده تا برای آزمون دکتری خودش را آماده کند. با تماس ویدیویی پارسا، با پوریا هم حال و احوال میکنم و گله میکنم از نبودش.
باهم مشغول پختن آش میشویم. پدرم زمانی که باغ لواسان را خرید، خودش در بعضی قسمتها دستی برد . در آشپزخانه هم یک مطبخ قدیمی ساخت که با هیزم و ذغال آتشش روشن شود. از آن زمان وقتی همگی در خانه باغ لواسان جمع میشدیم حتما روی اجاق ذغالی غذا میپختیم.
با مریم تا غذا آماده شود به صحبت مینشینیم و خاطرات خوب گذشته را مرور میکنیم. نهار را کنار شومینه و زیر کرسی قرمز رنگی که چیدهایم ، کنار هم میخوریم.
از نگاههای با معنی داریوش میفهمم که حرف مهمی دارد که منتظر فرصت برای بیانش میگردد. موقع جمع کردن سفره مرا کناری میکشد. از هر دری صحبت میکند. میپرسم: « داریوش چیزی شده؟ »
لیوان چایش را سر میکشد و در چشمانم نگاه عمیقی میکند و میگوید: « نه.»
« اما انگار حرفی داری برای زدن ولی تردید داری »
«یه چیزی هست که مطمئن نیستم»
« خب اگر در رابطه با منه دوست دارم زودتر بشنوم»
صدای تلفنش رشته کلام او را قطع میکند . با عذرخواهی از من دور میشود.
چند دقیقه بعد برمیگردد و میگوید: «متأسفانه نشد که یک روز به خودم مرخصی بدم»
« چرا چی شده مگه ؟»
مریم را صدا میزند و در یک جمله میگوید: « یک خانواده تصادفی آوردن ، پزشک متخصص شیفت ندارن به من زنگ زدن .»
«واجب بری؟»
لیوان خالیاش را به من میدهد و کت و پالتویش را از روی آویز برمیدارد و میگوید:« اگه نبود که به من زنگ نمیزدند. »
مریم که از ماجرا خبردار شده میگوید: «صبر کن منم بیام . بلاخره منم پزشکم ، تو کلینیک دست تنها نمونی بهتره. »
«پس بچه ها چی؟ »
روبه داریوش میگویم: «خیالت راحت تا برین و برگردین کنار خودم میمونن. »
«ببخشید لیلا جان! واقعاً نمیخواستم اینطور بشه.»
« اشکال نداره ، برید خدا پشت و پناه تون. »
مریم فوری حاضر میشود، گونهام را میبوسد و همان طور که عقب عقب حیاط را میرود میگوید: «ببخشید لیلا جان! رسیدیم حتما زنگ میزنم. بچهها خداحافظ!»
***
صدای کَلکلشان کُل خانه را برداشته است. آنقدر برای چیدن یک میز، هنر خود را به رخ کشیدهاند که خدا میداند آن کرسی یلدا چه چیزی از آب در خواهد آمد!
با صدای خنده پرنیان میفهمم که همه چیز به خیر گذشته. به حس شادابی و جوانیشان غبطه میخورم. پرنیان ۱۵ ساله بیشباهت به خودمم نیست. زمانی من هم این طور بی پروا میخندیدم و راحت از کنار همه چیز میگذشتم. به قول پدر خدابیامرزم سرخوش خانواده بودم. همه را با حرکاتم سر ذوق میاوردم .
از صندوقچه چوبی روی میز آرایشم شیشه سرخ عطر را بیرون میآورم.کمی به گردن و مچ دستم میزنم. نفس عمیقی میکشم باز هم بوی تو در فضای اتاقم میپیچد.
پرنیان از وسط پذیرایی صدایش را بلند میکند و میگوید : «عمه لیلا ، حافظ نداری ؟ »
پارسا قبل از من جوابش می دهد: «حالا حافظ نباشه نمیشه ؟ »
« نه نمیشه ، شب یلدا به حافظ خونی معروفه نه به فوتبال دیدن!»
«کنایه میزنی؟»
قبل از اینکه دوباره به جان هم بیوفتند حافظ را از قفسه کتابخانه برمیدارم و از اتاق بیرون میروم. پرنیان با موهای گوجه کرده بالای سر و دست به کمر و چینی به ابرو ها داده ، مقابل پارسا گارد گرفته، ایستاده. جلوی خندهام را به زور میگیرم. میگویم:« شما دوتا وروجکا خجالت نمیکشید ؟ مثلاً دیگه بزرگ شدیدا. »
هر دو انگشت اتهام را به سمت یکدیگر نشانه میروند و با هم میگویند:« اول این شروع کرد!»
« حالا هرکس شروع کرد مهم نیست. مثلاً اومدید اینجا عمه رو از تنهایی دربیارید اما از صبح که اومدید همش دارید با هم یکه به دو میکنید. راستشو بگید خسته نشدید؟ »
پارسا با لبخند پیروز مندانه روی مبل مینشیند و با چشم و ابرو آمدن به پرنیان میفهماند که « یعنی با شماست !»
پرنیان با دیدن حافظ قدیمی در دستم جلو میآید و آن را میگیرد :« وای اینو ببین پارسا! چه قدر قدیمی و قشنگه.»
« بچه ها مواظب باشید برگههاش تا نخوره. آخه برام خیلی عزیز !»
کنار پارسا مینشیند و مشغول ورق زدن میشود. سری به قابلمه غذا میزنم و زیرش را کم میکنم. از یخچال ظرف انار دانه شده را بیرون می آورم که پرنیان با جیغ میگوید:« وای ! اینجا رو !»
با ظرف به سمت پذیرایی میدَوم. ترسیده میپرسم : «چیشده؟!»
پرنیان که محو عکس شده و پارسا هم مشغول خواندن نامه.کنترل از دست میدهم و نامه و عکس را ازشان میگیرم. حافظ را برمیدارم و عصبی میگویم:« اصلا نمیخواد امشب حافظ بخونید!»
به اتاقم پناه میبرم و در را پشت سرم میبندم . پشت در سُر میخورم همان طور که اشکهایم بیاجازه روی گونهام سر میخورد.صدای پرنیان را میشنوم که میگوید: «دیدی ناراحت شد! همش تقصیر توعه پارسا.»
« به من چه اصلا.»
چرا این طور شدم؟ آن طفلیها که گناهی نداشتند. نباید عکس و نامه را لای برگهای دیوان قایم میکردم. این اشکها چه میگویند ؟
با صدای تقه در، صورت خیس از اشکم را پاک میکنم.روی تخت مینشینم: «بیا تو.»
پرنیان جلوتر از پارسا داخل میآید و میگوید: « بهخدا عمه قصد اذیت نداشتیم. کلی پشیمونیم از رفتارمون.»
« نه چیزی نیست یاد یه خاطره افتادم. برید شما منم میام. یه حافظ دیگه هم هست اونو بردارید ببرید.»
***
چراغ را خاموش میکنم و فوری آستینهای بافتم را روی دستان خیسم میکشم. از سرمای هوای دم سحر، یک لرز در جانم میافتد. با دو سه قدم حیاط را پشت سر میگذارم.
با باز کردن در و خوردن گرما به صورتم، کمی از لرزم کم میشود. فوری زیر کرسی میخزم و پتو را تا سرم بالا میکشم.
« اگر میدونستم آبگرمکن میخواد خراب بشه عمرا میگفتم بچهها بیان پیشم »
این فکر در ذهنم دوباره لرز تنم را تشدید میکند. چند دقیقه نمیگذرد که صدای اذان مَش باقر به گوش میرسد. سالیانی است که به احترامش از رادیو در مسجد اذان پخش نمیشود.
نمازم را میخوانم و مشغول ذکر گفتن سرسجاده مینشینم. پرنیان با چشمانی خوابآلود کنارم مینشیند. خمیازهای میکشد و میگوید: «قبول باشه عمه » با لبخند جوابش را میدهم. بی مقدمه میپرسد: «عمه من از دیشب با یه سوالی درگیرم .»
لبخندم جان میگیرد. چادرم را تا میکنم و خودم قبل از پرسش سوالش میگویم: «درباره عکس اون مرد میخوای بدونی!»
از هیجانش دوزانو مینشیند:« اوهوم. اون کیه عمه جون؟»
«پس صبر کن برم زیر چایی روشن کنم . حرف زیادِ برای گفتن.»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
#ادامه_دارد
از چالههای پر از آب کوچه و خیابان تند و تند میدویدم. چندباری نزدیک بود پایم سُر بخورد و به زمین بیفتم. از خانهی مصطفی تا خانهی خودمان راه زیادی نبود اما من عجله داشتم. نفسنفسزنان جعبه را یک دستی بغل زدم و کلید را از کیفم بیرون آوردم.
باران به شدت به سر و صورتم میخورد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. مادرم در ایوان سجاده پهن کرده بود و مشغول نماز خواندن بود. از کنار باغچه گذر کردم و از پلههای ایوان بالا رفتم. کیفم را در گوشهای از ایوان رها کردم و وارد اتاق شدم.
بهخاطر گرمای اتاق، شیشهی عینکم بخار کرد. پاورچین از کنار رختخواب خواهر کوچکم رقیه، رد شدم تا بیدار نشود. روی پنجهی پا بلند شدم و جعبه را روی طاقچه گذاشتم. خیالم راحت بود که جایشان امن است.
خواستم در جعبه را بردارم که با صدای مادرم لرزه به جانم افتاد و بیحرکت ایستادم. مادر با همان چادر نماز در درگاهِ در ایستاده بود و با ابرویی بالا انداخته گفت: « محسن؛ مامان؛ این چه وضعیه که اومدی خونه؟ داره از سر و روت آب میچکه! بیا برو لباس عوض کن تا سرما نخوردی.»
برای این که مامان را بیشتر عصبانی نکنم زود به اتاق رفتم. لباس و شلواری که تا زانو خیس شده بود را به مادرم دادم و یک بلوز شلوار ورزشی قرمز از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. مادرم هم با حوله، آب موهای فِرَم را گرفت و تأکید کرد کنار بخاری بنشینم. بعد از خوردن نهار و نوشتن مشقهای مدرسه، گرمای بخاری به جانم نشست و کمکم چشمهایم روی هم افتاد.
اوایل پاییز بود و هوا حسابی بارانی و مرطوب. وقتی بیدار شدم، هوا روبه تاریکی رفته بود. یک لحظه یاد جعبهام افتادم. فوری از جا جست زدم و سراغ طاقچه رفتم. اما خبری از جعبه نبود. نگران کل اتاق را گشتم. به حیاط رفتم. باران بند آمده بود و باد ملایمی میوزید. از آشپزخانه صدای رقیه میآمد. وارد که شدم دیدم مادر و رقیه پشت به من مشغول چیزی هستن و گاهی ریز ریز میخندند. جلوتر که رفتم، دیدم رقیه با جوجهها بازی میکند. با صدای بلند گفتم: «اینا اینجان؟»
مادرم تازه متوجه حضور من شد. ایستاد و گفت: « علیک سلام گل پسر! ساعت خواب. بیا برات چایی بریزم.» کنار رقیه دو زانو نشستم. جوجهها در دامن رقیه بودند و با صدای ضعیفی جیکجیک میکردند. مادرم روبه من گفت: « نگفته بودی میخوای جوجه بخری مادر؟»
« امروز یهویی تصمیم گرفتم. از مصطفی خریدم. میخوام بزرگشون کنم. مصطفی میگفت اگه حسابی چاق بشن خوب پولی بابت شون میدن»
رقیه تا این حرف را از من شنید، با اخمی در هم گفت: « نه من اینا رو دوست دارم» بعد هم دستش را حائل کرد تا نتوانم جوجهها را بردارم. خندهام گرفت از حرکتش. جوجهی در مشتش را گرفتم و گفتم: « اینجوری که تو زودتر خفهشون میکنی! بذار تو جعبه حالا یه فکری میکنیم. مامان جعبهشون کجاست؟» «مادر اونا که تو جعبهی خیس سردشون میشه. بیاید بریم تو اتاق تا یه جای خوب براشون پیدا کنیم. »
مادر با سینی چای وارد اتاق شد. مثل همیشه چای عصرانه را داخل استکانهای کمر باریک ریخته بود. بوی هل و گلاب زیر مشامم پیچید. سینی به زمین نرسیده دوتا حبه شکر پنیر مشهدی، از قندان گلسرخ برداشتم و داخل دهانم گذاشتم.
با کمک مادر یک جعبه حصیری از انباری پیدا کردیم و کف جعبه را با مقوا و پنبه پوشاندیم. شش جوجه را داخلش جا دادیم. رقیه هم مسئول غذا دادن آنها شد. با شوق و ذوق بالا میپرید و خوشحال بود که میخواهیم نگهشان داریم. من هم از خوشحالی او خوشحال.
چند روزی که از پاییز گذشت، رقیه حسابی سرگرم جوجهها شده بود. یک لحظه از فکرشان جدا نبود. جوجههای طلایی و خاکستری را به رقیه بخشیدم و از فروششان منصرف شدم. حالا باید هردو منتظر میماندیم تا آخر پاییز شود و جوجههایمان را بشماریم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
تعریف کتاب را چندسال قبل شنیده بودم. روزی که مصاحبهی مادر شهید و لبخند زیبایی که حین صحبت از عزیزانش به صورت داشت را دیدم، کتاب به فهرست خواندنیهایم اضافه شد. درست است که کتاب صوتی، هیچ وقت جای کتاب کاغذی را نمیگیرد اما اینبار خوشحالم که این کتاب را با صدای گرم خانم اعظم کیانی شنیدم.
این کتاب با روایتگری خانم فروغ مُنهی، مادر شهیدان داوود _ رسول_ علیرضا خالقیپور به رشته تحریر درآمده. شیرزنی توصیفنشدنی که در صفحات این کتاب، فقط گوشههایی از صبر زینبگونهاش به تصویر کشیده شده است.
کتاب روان و شیوا با جملات تاثیرگذار و احساسی. خیلی از قسمتهای کتاب، از اندوهی که این مادر در دل داشته، از اضطراب و استرسهایی که برای جگرگوشههایش تحمل کرده، از غم و تنهایی که به دوش کشیده، بغض کردم و اشک ریختم و غبطه خوردم به این شخصیت صبور و شجاع. کتاب پانزده فصل داشت و شاید در یک روز میتوانستم آن را تمام کنم. اما ترجیح دادم جرعهجرعه بخوانم.
همهی کتاب برایم زیبا و خواندنی بود بیشتر آن قسمت که در مزار شهید رسول خالقی پور، از پسرشان میخواهند که بتوانند همیشه لبخند بر لب داشته باشند و بتوانند غمها را در دل نگه دارند تا دشمن شاد نشوند.
وجود همچین مادرانی باعث سربلندی زنان و الگویی برای آیندگان است. چراکه با صبر و ایثار این افراد بوده که شیرمردانی بزرگ شدهاند و پا به میدان گذاشتهاند تا این آب و خاک حفظ شود و تا ابد ایران حسین پیروز بماند.
با گامهای تند خودم را به خیابان اصلی میرسانم. از کنار ساختمانهای ویران شده گذر میکنم. از دور خانهی خاله طوبی را میبینم. از دوسال گذشته، با حملهی اسرائیل و ویران شدن تمام زمین و مایملکمان، خاله ما را در خانهاش جا داد. بعد دو روز توانسته بودم چند ملاقه آش برای همسر و فرزندم پیدا کنم.
با دیدن ازدحام مقابل خانهی خاله طوبی، آب دهانم را محکم قورت میدهم. استرس و دلشورهای به جانم میافتد. قابلمهی غذا را مثل شئ با ارزش، در دستم میفشارم. داغ است اما اهمیتی نمیدهم. شروع میکنم به دویدن.
نزدیک خانه که میشوم، صدای شیون و گریهی زنی به گوشم میرسد. صدا آشناست. خلیل با دیدن من، از میان جمعیت راهی باز میکند. چشمان سرخ و گونهی خیس از اشکش، نگرانم میکند. آرام به شانهام میزند و میگوید: « خدا بهت صبر بده برادر!»
دنیا دور سرم میچرخد. نمیفهمم قابلمه را چطور رها میکنم و مردم را کنار میزنم. وارد حیاط میشوم. اسماء و خاله میان حیاط نشستهاند. خاله شیون و زاری میکند اما اسماء مات و مبهوت به پسر در خوابمان نگاه میکند.
کنارش زانو میزنم. صورت اسماء را میان دو دست سردم میگیرم. « چی شده عزیزم؟ یوسف چرا اینجا خوابیده ؟ من بلاخره تونستم غذا پیدا کنم. » با چشمانی بیرمق نگاهم میکند: « دیر اومدی ابراهیم… دیر اومدی …» و بغض و گریه امان نمیدهد و راه نفسش را میگیرد.
نگاهم به سمت یوسف آرام خوابیده، میان پتو میافتد. باور نمیکنم. جسم بیجان و سرد یوسف را به آغوش میکشم. صورتش را به سینهام میچسبانم. چه آرزوها که برایش نداشتم. قطره اشکی سر میخورد و روی لپهای آب شدهاش میچکد. به این اواخر فکر میکنم که خیلی گرسنگی کشید و گریه کرد. مادرش شیری نداشت تا در کام او بگذارد. تازه 18 ماهه شده بود. آرام سرم را کنار گوشش نزدیک میکنم و میخوانم « انا لله و انا الیه راجعون…» و برای آخرین بار بوسهای به دست کوچکش میزنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
همیشه یکی از کارهای مورد علاقهم این بوده که فیلم و سریال یا کتابی که خیلی دوستش داشتم، دوباره مرورش کنم. با اینکه شاید دیالوگها رو حفظ باشم اما از این کار خسته نمیشم. و حتی شده با اینکه میدونستم آخرش چی میشه، بازهم به پاش اشک ریختم و گریه کردم. مثلاً سریال مختارنامه یا همین سریال شوق پرواز.
فکر کنم بار چهارم یا پنجمی بود که میدیدم. نشد که همهی قسمتها رو دنبال کنم، اما هر روزی که خونه بودم و برق داشتیم، دیدم. باز هم سر شهادت سعید خجستهفر و خداحافظی شهید عباس از همسرش بغضی شدم و اشک ریختم. از ته دلم برای ساخت این سریال خوشحالم. خوشحالم که در نوجوانی با این شهید آشنا شدم. و همیشه فکر میکنم اگر آقای شهاب حسینی این نقش خالصانه بازی کرده باشند، چه باقیات صالحات خوبی از خودشون به جا گذاشتند. ایشون با بازیشون نقش و نویسنده با پرداختن به زندگی عباس بابایی، نقش و نام و مرام شهید بابایی برای ما دهه هشتادیها زنده کردند.
با خودم فکر میکنم چقدر ما به وجود همچین شهدایی برای حفظ این مرز و بوم بدهکاریم…. ما فقط گوشهای از زندگیشونو میبینیم و شاید فقط زندگی بعضیهاشون به تصویر کشیده بشه یا نوشته بشه. ما با خیلی از شهدا آشنایی نداریم. چقدر خوب میشه که نویسندهها و کارگردانهای مذهبی بیشتر به این موضوعات بپردازن و نقش شهدا بیشتر از قبل برای ایرانیان زنده نگه دارند.
پانوشت: ۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی