صفحات: 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 >>
18ام شهریور 1404
از چالههای پر از آب کوچه و خیابان تند و تند میدویدم. چندباری نزدیک بود پایم سُر بخورد و به زمین بیفتم. از خانهی مصطفی تا خانهی خودمان راه زیادی نبود اما من عجله داشتم. نفسنفسزنان جعبه را یک دستی بغل زدم و کلید را از کیفم بیرون آوردم.
باران به شدت به سر و صورتم میخورد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. مادرم در ایوان سجاده پهن کرده بود و مشغول نماز خواندن بود. از کنار باغچه گذر کردم و از پلههای ایوان بالا رفتم. کیفم را در گوشهای از ایوان رها کردم و وارد اتاق شدم.
بهخاطر گرمای اتاق، شیشهی عینکم بخار کرد. پاورچین از کنار رختخواب خواهر کوچکم رقیه، رد شدم تا بیدار نشود. روی پنجهی پا بلند شدم و جعبه را روی طاقچه گذاشتم. خیالم راحت بود که جایشان امن است.
خواستم در جعبه را بردارم که با صدای مادرم لرزه به جانم افتاد و بیحرکت ایستادم. مادر با همان چادر نماز در درگاهِ در ایستاده بود و با ابرویی بالا انداخته گفت: « محسن؛ مامان؛ این چه وضعیه که اومدی خونه؟ داره از سر و روت آب میچکه! بیا برو لباس عوض کن تا سرما نخوردی.»
برای این که مامان را بیشتر عصبانی نکنم زود به اتاق رفتم. لباس و شلواری که تا زانو خیس شده بود را به مادرم دادم و یک بلوز شلوار ورزشی قرمز از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. مادرم هم با حوله، آب موهای فِرَم را گرفت و تأکید کرد کنار بخاری بنشینم. بعد از خوردن نهار و نوشتن مشقهای مدرسه، گرمای بخاری به جانم نشست و کمکم چشمهایم روی هم افتاد.
اوایل پاییز بود و هوا حسابی بارانی و مرطوب. وقتی بیدار شدم، هوا روبه تاریکی رفته بود. یک لحظه یاد جعبهام افتادم. فوری از جا جست زدم و سراغ طاقچه رفتم. اما خبری از جعبه نبود. نگران کل اتاق را گشتم. به حیاط رفتم. باران بند آمده بود و باد ملایمی میوزید. از آشپزخانه صدای رقیه میآمد. وارد که شدم دیدم مادر و رقیه پشت به من مشغول چیزی هستن و گاهی ریز ریز میخندند. جلوتر که رفتم، دیدم رقیه با جوجهها بازی میکند. با صدای بلند گفتم: «اینا اینجان؟»
مادرم تازه متوجه حضور من شد. ایستاد و گفت: « علیک سلام گل پسر! ساعت خواب. بیا برات چایی بریزم.» کنار رقیه دو زانو نشستم. جوجهها در دامن رقیه بودند و با صدای ضعیفی جیکجیک میکردند. مادرم روبه من گفت: « نگفته بودی میخوای جوجه بخری مادر؟»
« امروز یهویی تصمیم گرفتم. از مصطفی خریدم. میخوام بزرگشون کنم. مصطفی میگفت اگه حسابی چاق بشن خوب پولی بابت شون میدن»
رقیه تا این حرف را از من شنید، با اخمی در هم گفت: « نه من اینا رو دوست دارم» بعد هم دستش را حائل کرد تا نتوانم جوجهها را بردارم. خندهام گرفت از حرکتش. جوجهی در مشتش را گرفتم و گفتم: « اینجوری که تو زودتر خفهشون میکنی! بذار تو جعبه حالا یه فکری میکنیم. مامان جعبهشون کجاست؟» «مادر اونا که تو جعبهی خیس سردشون میشه. بیاید بریم تو اتاق تا یه جای خوب براشون پیدا کنیم. »
مادر با سینی چای وارد اتاق شد. مثل همیشه چای عصرانه را داخل استکانهای کمر باریک ریخته بود. بوی هل و گلاب زیر مشامم پیچید. سینی به زمین نرسیده دوتا حبه شکر پنیر مشهدی، از قندان گلسرخ برداشتم و داخل دهانم گذاشتم.
با کمک مادر یک جعبه حصیری از انباری پیدا کردیم و کف جعبه را با مقوا و پنبه پوشاندیم. شش جوجه را داخلش جا دادیم. رقیه هم مسئول غذا دادن آنها شد. با شوق و ذوق بالا میپرید و خوشحال بود که میخواهیم نگهشان داریم. من هم از خوشحالی او خوشحال.
چند روزی که از پاییز گذشت، رقیه حسابی سرگرم جوجهها شده بود. یک لحظه از فکرشان جدا نبود. جوجههای طلایی و خاکستری را به رقیه بخشیدم و از فروششان منصرف شدم. حالا باید هردو منتظر میماندیم تا آخر پاییز شود و جوجههایمان را بشماریم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
تعریف کتاب را چندسال قبل شنیده بودم. روزی که مصاحبهی مادر شهید و لبخند زیبایی که حین صحبت از عزیزانش به صورت داشت را دیدم، کتاب به فهرست خواندنیهایم اضافه شد. درست است که کتاب صوتی، هیچ وقت جای کتاب کاغذی را نمیگیرد اما اینبار خوشحالم که این کتاب را با صدای گرم خانم اعظم کیانی شنیدم.
این کتاب با روایتگری خانم فروغ مُنهی، مادر شهیدان داوود _ رسول_ علیرضا خالقیپور به رشته تحریر درآمده. شیرزنی توصیفنشدنی که در صفحات این کتاب، فقط گوشههایی از صبر زینبگونهاش به تصویر کشیده شده است.
کتاب روان و شیوا با جملات تاثیرگذار و احساسی. خیلی از قسمتهای کتاب، از اندوهی که این مادر در دل داشته، از اضطراب و استرسهایی که برای جگرگوشههایش تحمل کرده، از غم و تنهایی که به دوش کشیده، بغض کردم و اشک ریختم و غبطه خوردم به این شخصیت صبور و شجاع. کتاب پانزده فصل داشت و شاید در یک روز میتوانستم آن را تمام کنم. اما ترجیح دادم جرعهجرعه بخوانم.
همهی کتاب برایم زیبا و خواندنی بود بیشتر آن قسمت که در مزار شهید رسول خالقی پور، از پسرشان میخواهند که بتوانند همیشه لبخند بر لب داشته باشند و بتوانند غمها را در دل نگه دارند تا دشمن شاد نشوند.
وجود همچین مادرانی باعث سربلندی زنان و الگویی برای آیندگان است. چراکه با صبر و ایثار این افراد بوده که شیرمردانی بزرگ شدهاند و پا به میدان گذاشتهاند تا این آب و خاک حفظ شود و تا ابد ایران حسین پیروز بماند.
با گامهای تند خودم را به خیابان اصلی میرسانم. از کنار ساختمانهای ویران شده گذر میکنم. از دور خانهی خاله طوبی را میبینم. از دوسال گذشته، با حملهی اسرائیل و ویران شدن تمام زمین و مایملکمان، خاله ما را در خانهاش جا داد. بعد دو روز توانسته بودم چند ملاقه آش برای همسر و فرزندم پیدا کنم.
با دیدن ازدحام مقابل خانهی خاله طوبی، آب دهانم را محکم قورت میدهم. استرس و دلشورهای به جانم میافتد. قابلمهی غذا را مثل شئ با ارزش، در دستم میفشارم. داغ است اما اهمیتی نمیدهم. شروع میکنم به دویدن.
نزدیک خانه که میشوم، صدای شیون و گریهی زنی به گوشم میرسد. صدا آشناست. خلیل با دیدن من، از میان جمعیت راهی باز میکند. چشمان سرخ و گونهی خیس از اشکش، نگرانم میکند. آرام به شانهام میزند و میگوید: « خدا بهت صبر بده برادر!»
دنیا دور سرم میچرخد. نمیفهمم قابلمه را چطور رها میکنم و مردم را کنار میزنم. وارد حیاط میشوم. اسماء و خاله میان حیاط نشستهاند. خاله شیون و زاری میکند اما اسماء مات و مبهوت به پسر در خوابمان نگاه میکند.
کنارش زانو میزنم. صورت اسماء را میان دو دست سردم میگیرم. « چی شده عزیزم؟ یوسف چرا اینجا خوابیده ؟ من بلاخره تونستم غذا پیدا کنم. » با چشمانی بیرمق نگاهم میکند: « دیر اومدی ابراهیم… دیر اومدی …» و بغض و گریه امان نمیدهد و راه نفسش را میگیرد.
نگاهم به سمت یوسف آرام خوابیده، میان پتو میافتد. باور نمیکنم. جسم بیجان و سرد یوسف را به آغوش میکشم. صورتش را به سینهام میچسبانم. چه آرزوها که برایش نداشتم. قطره اشکی سر میخورد و روی لپهای آب شدهاش میچکد. به این اواخر فکر میکنم که خیلی گرسنگی کشید و گریه کرد. مادرش شیری نداشت تا در کام او بگذارد. تازه 18 ماهه شده بود. آرام سرم را کنار گوشش نزدیک میکنم و میخوانم « انا لله و انا الیه راجعون…» و برای آخرین بار بوسهای به دست کوچکش میزنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
همیشه یکی از کارهای مورد علاقهم این بوده که فیلم و سریال یا کتابی که خیلی دوستش داشتم، دوباره مرورش کنم. با اینکه شاید دیالوگها رو حفظ باشم اما از این کار خسته نمیشم. و حتی شده با اینکه میدونستم آخرش چی میشه، بازهم به پاش اشک ریختم و گریه کردم. مثلاً سریال مختارنامه یا همین سریال شوق پرواز.
فکر کنم بار چهارم یا پنجمی بود که میدیدم. نشد که همهی قسمتها رو دنبال کنم، اما هر روزی که خونه بودم و برق داشتیم، دیدم. باز هم سر شهادت سعید خجستهفر و خداحافظی شهید عباس از همسرش بغضی شدم و اشک ریختم. از ته دلم برای ساخت این سریال خوشحالم. خوشحالم که در نوجوانی با این شهید آشنا شدم. و همیشه فکر میکنم اگر آقای شهاب حسینی این نقش خالصانه بازی کرده باشند، چه باقیات صالحات خوبی از خودشون به جا گذاشتند. ایشون با بازیشون نقش و نویسنده با پرداختن به زندگی عباس بابایی، نقش و نام و مرام شهید بابایی برای ما دهه هشتادیها زنده کردند.
با خودم فکر میکنم چقدر ما به وجود همچین شهدایی برای حفظ این مرز و بوم بدهکاریم…. ما فقط گوشهای از زندگیشونو میبینیم و شاید فقط زندگی بعضیهاشون به تصویر کشیده بشه یا نوشته بشه. ما با خیلی از شهدا آشنایی نداریم. چقدر خوب میشه که نویسندهها و کارگردانهای مذهبی بیشتر به این موضوعات بپردازن و نقش شهدا بیشتر از قبل برای ایرانیان زنده نگه دارند.
پانوشت: ۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی
نمیدانستم دقیق چه زمانی این کتاب صوتی را جزو نشان شدههای طاقچهام گذاشته بودم اما دچ هفته پیش بود که دوباره به چشمم آمد. ابتدا عنوانش جذبم کرد.یادم هست که شبهای تابستان دوره نوجوانی، هندزفریهایم را به گوش میزدم و در دل تاریکی، گوش میسپردم به شنیدن نمایشنامهها و کتابهای صوتی رادیو نمایش.
بعد مدتها دوباره با شنیدن این کتاب خاطراتم تازه شد.داستان با این که از زاویهی دید یک پیرمرد در محله قدیمی تهران میگذشت اما نویسنده توانسته بود فضا سازی خوبی انجام بدهد. طوری جملات کنار هم چیده بود که میتوانستی پیرمرد و فضای عتیقه فروشی و زمرّد را تصور کنی.
پیرمردی تنها که آرزوی نویسنده شدن داشته و حالا در این سن برای هر عابر و مشتری که وارد مغازه میشود داستانی در ذهن میسازد. و معتقد است داستانی که مینویسد باید تقدیم شود به او که دوستش میدارد!
برای من که دلنشین بود. امیدوارم شما هم اگر گوش کردید لذت ببرید.
📚 تقدیم به او که دوستش میدارم | سمانه گلک
#یک_قاچ_کتاب🍉
روز برای من که همیشه دنبال بهانه هستم تا برای خودم داستانسازی کنم، با سر زدن خورشید شروع نمیشود؛ بلکه دقیقا از جایی شروع میشود که یک داستان تازه پیدا کنم.
تکرار این که هر روز آفتاب طلوع کند و من چشم بچرخانم در خانهای که جز خودم کسی در آن نیست و آماده شوم و به مغازه بیایم، اتفاق تازهای نیست. روز، با اتفاق تازه شروع میشود. مثلا برای من با آمدن یک مشتری به مغازهام، حتی اگر فروشی نداشته باشم.
چشمم به در مغازه بود تا روزم را با آمدن مشتری شروع کنم ولی فقط عابرینی را که از جلوی مغازهام رد میشدند را میدیدم. گفتم اگر پنج دقیقه دیگر کسی نیامد بروم صندلی لهستانیام را بردارم و به تماشای عابرین بنشینم، شاید این وسط با دیدن کسی، داستانی در ذهنم شکل گرفت و روز آغاز شد.
در کش و قوس رفتن و نرفتن به بیرون مغازه بودم که بهانهی شروع روزم جور شد. زوجی وارد مغازهام شدند. خوش پوش و مرتب. به آنها نمیآمد تازه عروس و داماد باشند. اما بهشان هم نمیآمد سن و سالی داشته باشد. خزهای دور پالتوی خانم طوری بود که انگار همین چند دقیقه پیش از یک مهمانی اعیانی بیرون آمده یا در مسیر رفتن به یک مهمانی اعیانی است. مرد هم کت و شلوار پوشیده بود و یک پالتوی مشکی هم به تن داشت. هر دو آنقدر خوش پوش بودند که میتوانستم داستان را با یک مهمانی در ذهنم بسازم.