«شهید بابایی | ملجأ درماندگان» |
با گامهای تند خودم را به خیابان اصلی میرسانم. از کنار ساختمانهای ویران شده گذر میکنم. از دور خانهی خاله طوبی را میبینم. از دوسال گذشته، با حملهی اسرائیل و ویران شدن تمام زمین و مایملکمان، خاله ما را در خانهاش جا داد. بعد دو روز توانسته بودم چند ملاقه آش برای همسر و فرزندم پیدا کنم.
با دیدن ازدحام مقابل خانهی خاله طوبی، آب دهانم را محکم قورت میدهم. استرس و دلشورهای به جانم میافتد. قابلمهی غذا را مثل شئ با ارزش، در دستم میفشارم. داغ است اما اهمیتی نمیدهم. شروع میکنم به دویدن.
نزدیک خانه که میشوم، صدای شیون و گریهی زنی به گوشم میرسد. صدا آشناست. خلیل با دیدن من، از میان جمعیت راهی باز میکند. چشمان سرخ و گونهی خیس از اشکش، نگرانم میکند. آرام به شانهام میزند و میگوید: « خدا بهت صبر بده برادر!»
دنیا دور سرم میچرخد. نمیفهمم قابلمه را چطور رها میکنم و مردم را کنار میزنم. وارد حیاط میشوم. اسماء و خاله میان حیاط نشستهاند. خاله شیون و زاری میکند اما اسماء مات و مبهوت به پسر در خوابمان نگاه میکند.
کنارش زانو میزنم. صورت اسماء را میان دو دست سردم میگیرم. « چی شده عزیزم؟ یوسف چرا اینجا خوابیده ؟ من بلاخره تونستم غذا پیدا کنم. » با چشمانی بیرمق نگاهم میکند: « دیر اومدی ابراهیم… دیر اومدی …» و بغض و گریه امان نمیدهد و راه نفسش را میگیرد.
نگاهم به سمت یوسف آرام خوابیده، میان پتو میافتد. باور نمیکنم. جسم بیجان و سرد یوسف را به آغوش میکشم. صورتش را به سینهام میچسبانم. چه آرزوها که برایش نداشتم. قطره اشکی سر میخورد و روی لپهای آب شدهاش میچکد. به این اواخر فکر میکنم که خیلی گرسنگی کشید و گریه کرد. مادرش شیری نداشت تا در کام او بگذارد. تازه 18 ماهه شده بود. آرام سرم را کنار گوشش نزدیک میکنم و میخوانم « انا لله و انا الیه راجعون…» و برای آخرین بار بوسهای به دست کوچکش میزنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
فرم در حال بارگذاری ...