| «روزهای بیآینه | از همین یلدا به عشق آن بهارت ماندهام» | 
#داستان
#قسمت_اول
در همین حسرت که یک شب راکنارت، ماندهام
در همان پس کوچهها، در انتظارت ماندهام
کوچه اما انتهایش بی کسی، بن بست اوست
کوچهای از بی کسی را بیقرارت ماندهام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خستهام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت ماندهام
در همان یلدا مرا تا صبح ،دل زد فال عشق
فال آمد خستهای از این که یارت ماندهام
فال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل
وز همان جا تا به امشب، داغدارت ماندهام
خوب می دانم قماری بیش این دنیا نبود
من ولی در حسرت بُردی، خمارت ماندهام
سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز
از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
***
قدم زنان و آهسته داخل کوچه میشوم. برگهای زرد و نارنجی یکی پس از دیگری زیر قدمهایم خرد میشوند و صدای خرد شدنشان ، سکوت کوچه را میشکند. میان کوچه باد و سوز سردی میوزد و نوید شروع یک سرمای سخت را میدهد.  کمی که میروم ماشینی را ناآشنا پارک شده مقابل باغ میبینم. متعجب نایلونهای خرید را به یکدست میدهم و با دست آزادم دنبال کلید میگردم. هنوز کلید را در قفل  نچرخانده که در باز میشود. 
با تعجب داریوش را میبینم. نایلونها را زمین میگذارم و به آغوشش میروم. یک بلوز بافت سفید به تن کرده با پالتویی که روی دوشش انداخته و موهای جوگندمیاش بیشتر از هر زمانی مرا یاد پدر میاندازد. از هم که فاصله میگیریم چند ثانیهای خوب نگاهش میکنم. چند ماهی میشود که هم را ندیدهایم . فقط گهگاهی تلفنی از حال هم خبر گرفتهایم. میپرسم:« چه عجب یاد خواهرت کردی ؟»
نایلون ها را برمیدارد و همراه من به سمت انتهای باغ قدم برمیدارد : « اومدم آبجی کوچیکه رو ببینم، اول رفتیم خونه آقاجون. نمیدونستیم اومدی باغ لواسون . اکرم خانم گفت سه روز پیش حرکت کردی…»
برمیگردم سمتش و میپرسم: «نمیدونستید؟! مگه با بچه ها اومدی ؟»
لبخند گرمی میزند و میگوید: «بله. با همه خانواده. اومدیم تا اخر هفته کنارت بمونیم. »
«واقعا خوشحال شدم ولی کاش زودتر بهم میگفتی تا خونه آماده کنم. »
« نگرانی نداره که. باهم آستین بالا میزنیم و جمع و جور میکنیم. مریم هم بساط آش ذغالی فراهم کرده .»
«حالا چطور شده به خودت مرخصی دادی ؟ همیشه میگفتی مطب و کلینیک و سمینار برات وقت خالی نذاشته که ؟ »
« والا ما هم تعجب کردیم از این تصمیم یهویی داریوش!»
به طرف صدا سرم را میچرخانم. مریم با شال و کلاه به استقبالم تا حیاط آمده . جلو میروم، در آغوشش فرو میروم و سلام و احوالپرسی میکنم.
داخل که میشوم با خوردن هوای گرم شومینهی روشن شده، تازه میفهمم چقدر هوای بیرون سرد بوده . از مریم سراغ بچه ها را میگیرم . پرنیان و پارسا برادرزادههایم دورم را میگیرند و بعد مدتها شوخی های پارسا و پدرش صدای خندهام رت بلند میکند .
سراغ پوریا را میگیرم که داریوش میگوید، خانه مانده تا برای آزمون دکتری خودش را آماده کند. با تماس ویدیویی پارسا، با پوریا هم حال و احوال میکنم و گله میکنم از نبودش. 
باهم مشغول پختن آش میشویم. پدرم زمانی که باغ لواسان را خرید، خودش در بعضی قسمتها دستی برد . در آشپزخانه هم یک مطبخ قدیمی ساخت که با هیزم و ذغال آتشش روشن شود. از آن زمان وقتی همگی در خانه باغ لواسان جمع میشدیم حتما روی اجاق ذغالی غذا میپختیم. 
با مریم تا غذا آماده شود به صحبت مینشینیم و خاطرات خوب گذشته را مرور میکنیم. نهار را کنار شومینه و زیر کرسی قرمز رنگی که چیدهایم ، کنار هم میخوریم.
از نگاههای با معنی داریوش میفهمم که حرف مهمی دارد که منتظر فرصت برای بیانش میگردد. موقع جمع کردن سفره مرا کناری میکشد. از هر دری صحبت میکند.  میپرسم: « داریوش چیزی شده؟ »
لیوان چایش را سر میکشد و در چشمانم نگاه عمیقی میکند و میگوید: « نه.»
« اما انگار حرفی داری برای زدن ولی تردید داری »
«یه چیزی هست که مطمئن نیستم»
« خب اگر در رابطه با منه دوست دارم زودتر بشنوم»
صدای تلفنش رشته کلام او را قطع میکند . با عذرخواهی از من دور میشود.
چند دقیقه بعد برمیگردد و میگوید: «متأسفانه نشد که یک روز به خودم مرخصی بدم»
« چرا چی شده مگه ؟»
مریم را صدا میزند و در یک جمله میگوید: « یک خانواده تصادفی آوردن ، پزشک متخصص شیفت ندارن به من زنگ زدن .»
«واجب بری؟»
لیوان خالیاش را به من میدهد و کت و پالتویش را از روی آویز برمیدارد و میگوید:« اگه نبود که به من زنگ نمیزدند. »
مریم که از ماجرا خبردار شده میگوید: «صبر کن منم بیام . بلاخره منم پزشکم ، تو کلینیک دست تنها نمونی بهتره. »
«پس بچه ها چی؟ »
روبه داریوش میگویم: «خیالت راحت تا برین و برگردین کنار خودم میمونن. »
«ببخشید لیلا جان! واقعاً نمیخواستم اینطور بشه.»
« اشکال نداره ، برید خدا پشت و پناه تون. »
مریم فوری حاضر میشود، گونهام را میبوسد و همان طور که عقب عقب حیاط را میرود میگوید: «ببخشید لیلا جان! رسیدیم حتما زنگ میزنم. بچهها خداحافظ!»
***
صدای کَلکلشان کُل خانه را برداشته است. آنقدر برای  چیدن یک میز، هنر خود را به رخ کشیدهاند که خدا میداند آن کرسی یلدا چه چیزی از آب در خواهد آمد!
با صدای خنده پرنیان میفهمم که همه چیز به خیر گذشته. به حس شادابی و جوانیشان غبطه میخورم. پرنیان ۱۵ ساله بیشباهت به خودمم نیست. زمانی من هم این طور بی پروا  میخندیدم و راحت از کنار همه چیز میگذشتم. به قول پدر خدابیامرزم سرخوش خانواده بودم. همه را با حرکاتم سر ذوق میاوردم . 
از صندوقچه چوبی روی میز آرایشم شیشه سرخ عطر را بیرون میآورم.کمی به گردن و مچ دستم میزنم. نفس عمیقی میکشم باز هم بوی تو در فضای اتاقم میپیچد. 
پرنیان از وسط پذیرایی صدایش را بلند میکند و میگوید : «عمه لیلا ، حافظ نداری ؟ »
پارسا قبل از من جوابش می دهد: «حالا حافظ نباشه نمیشه ؟ »
« نه نمیشه ، شب یلدا به حافظ خونی معروفه نه به فوتبال دیدن!»
«کنایه میزنی؟»
قبل از اینکه دوباره به جان هم بیوفتند حافظ  را از قفسه کتابخانه برمیدارم و از اتاق بیرون میروم. پرنیان با موهای گوجه کرده بالای سر  و دست به کمر و چینی به ابرو ها داده ، مقابل پارسا گارد گرفته، ایستاده. جلوی خندهام را به زور میگیرم. میگویم:« شما دوتا وروجکا خجالت نمیکشید ؟ مثلاً دیگه بزرگ شدیدا. »
هر دو انگشت اتهام را به سمت یکدیگر نشانه میروند و با هم میگویند:« اول این شروع کرد!»
« حالا هرکس شروع کرد مهم نیست. مثلاً اومدید اینجا عمه رو از تنهایی دربیارید اما از صبح که اومدید همش دارید با هم یکه به دو میکنید. راستشو بگید خسته نشدید؟ »
پارسا با لبخند پیروز مندانه روی مبل مینشیند و با چشم و ابرو آمدن به پرنیان میفهماند که « یعنی با شماست !»
پرنیان با دیدن حافظ قدیمی در دستم جلو میآید و آن را میگیرد :«  وای اینو ببین پارسا! چه قدر قدیمی و قشنگه.»
« بچه ها مواظب باشید برگههاش تا نخوره. آخه برام خیلی عزیز !»
کنار پارسا مینشیند و مشغول ورق زدن میشود. سری به قابلمه غذا میزنم و زیرش را کم میکنم. از یخچال ظرف انار دانه شده را بیرون می آورم که پرنیان با جیغ میگوید:« وای ! اینجا رو !»
با ظرف به سمت پذیرایی میدَوم. ترسیده میپرسم : «چیشده؟!»
پرنیان که محو عکس شده و پارسا هم مشغول خواندن نامه.کنترل از دست میدهم و نامه و عکس را ازشان میگیرم. حافظ را برمیدارم و عصبی میگویم:« اصلا نمیخواد امشب حافظ بخونید!»
به اتاقم پناه میبرم و در را پشت سرم میبندم . پشت در سُر میخورم همان طور که اشکهایم بیاجازه روی گونهام سر میخورد.صدای پرنیان را میشنوم که میگوید: «دیدی ناراحت شد! همش تقصیر توعه پارسا.»
« به من چه اصلا.»
چرا این طور شدم؟ آن طفلیها که گناهی نداشتند. نباید عکس و نامه را لای برگهای دیوان قایم میکردم. این اشکها چه میگویند ؟
با صدای تقه در، صورت خیس از اشکم را پاک میکنم.روی تخت مینشینم: «بیا تو.»
پرنیان جلوتر از پارسا داخل میآید و میگوید: « بهخدا عمه قصد اذیت نداشتیم. کلی پشیمونیم از رفتارمون.»
« نه چیزی نیست یاد یه خاطره افتادم. برید شما منم میام. یه حافظ دیگه هم هست اونو بردارید ببرید.»
***
چراغ را خاموش میکنم و فوری آستینهای بافتم را روی دستان خیسم میکشم. از سرمای هوای دم سحر، یک لرز در جانم میافتد. با دو سه قدم حیاط را پشت سر میگذارم.
با باز کردن در و خوردن گرما به صورتم، کمی از لرزم کم میشود. فوری زیر کرسی میخزم و پتو را تا سرم بالا میکشم.
« اگر میدونستم آبگرمکن میخواد خراب بشه عمرا میگفتم بچهها بیان پیشم »
این فکر در ذهنم دوباره لرز تنم را تشدید میکند. چند دقیقه نمیگذرد که صدای اذان مَش باقر به گوش میرسد. سالیانی است که به احترامش از رادیو در مسجد اذان پخش نمیشود.
نمازم را میخوانم و مشغول ذکر گفتن سرسجاده مینشینم. پرنیان با چشمانی خوابآلود کنارم مینشیند. خمیازهای میکشد و میگوید: «قبول باشه عمه » با لبخند جوابش را میدهم. بی مقدمه میپرسد: «عمه من از دیشب با یه سوالی درگیرم .»
لبخندم جان میگیرد. چادرم را تا میکنم و خودم قبل از پرسش سوالش میگویم: «درباره عکس اون مرد میخوای بدونی!»
از هیجانش دوزانو مینشیند:« اوهوم. اون کیه عمه جون؟»
«پس صبر کن برم زیر چایی روشن کنم . حرف زیادِ برای گفتن.»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
#ادامه_دارد
فرم در حال بارگذاری ...