«درگاه این خانه بوسیدنی است |
از چالههای پر از آب کوچه و خیابان تند و تند میدویدم. چندباری نزدیک بود پایم سُر بخورد و به زمین بیفتم. از خانهی مصطفی تا خانهی خودمان راه زیادی نبود اما من عجله داشتم. نفسنفسزنان جعبه را یک دستی بغل زدم و کلید را از کیفم بیرون آوردم.
باران به شدت به سر و صورتم میخورد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. مادرم در ایوان سجاده پهن کرده بود و مشغول نماز خواندن بود. از کنار باغچه گذر کردم و از پلههای ایوان بالا رفتم. کیفم را در گوشهای از ایوان رها کردم و وارد اتاق شدم.
بهخاطر گرمای اتاق، شیشهی عینکم بخار کرد. پاورچین از کنار رختخواب خواهر کوچکم رقیه، رد شدم تا بیدار نشود. روی پنجهی پا بلند شدم و جعبه را روی طاقچه گذاشتم. خیالم راحت بود که جایشان امن است.
خواستم در جعبه را بردارم که با صدای مادرم لرزه به جانم افتاد و بیحرکت ایستادم. مادر با همان چادر نماز در درگاهِ در ایستاده بود و با ابرویی بالا انداخته گفت: « محسن؛ مامان؛ این چه وضعیه که اومدی خونه؟ داره از سر و روت آب میچکه! بیا برو لباس عوض کن تا سرما نخوردی.»
برای این که مامان را بیشتر عصبانی نکنم زود به اتاق رفتم. لباس و شلواری که تا زانو خیس شده بود را به مادرم دادم و یک بلوز شلوار ورزشی قرمز از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. مادرم هم با حوله، آب موهای فِرَم را گرفت و تأکید کرد کنار بخاری بنشینم. بعد از خوردن نهار و نوشتن مشقهای مدرسه، گرمای بخاری به جانم نشست و کمکم چشمهایم روی هم افتاد.
اوایل پاییز بود و هوا حسابی بارانی و مرطوب. وقتی بیدار شدم، هوا روبه تاریکی رفته بود. یک لحظه یاد جعبهام افتادم. فوری از جا جست زدم و سراغ طاقچه رفتم. اما خبری از جعبه نبود. نگران کل اتاق را گشتم. به حیاط رفتم. باران بند آمده بود و باد ملایمی میوزید. از آشپزخانه صدای رقیه میآمد. وارد که شدم دیدم مادر و رقیه پشت به من مشغول چیزی هستن و گاهی ریز ریز میخندند. جلوتر که رفتم، دیدم رقیه با جوجهها بازی میکند. با صدای بلند گفتم: «اینا اینجان؟»
مادرم تازه متوجه حضور من شد. ایستاد و گفت: « علیک سلام گل پسر! ساعت خواب. بیا برات چایی بریزم.» کنار رقیه دو زانو نشستم. جوجهها در دامن رقیه بودند و با صدای ضعیفی جیکجیک میکردند. مادرم روبه من گفت: « نگفته بودی میخوای جوجه بخری مادر؟»
« امروز یهویی تصمیم گرفتم. از مصطفی خریدم. میخوام بزرگشون کنم. مصطفی میگفت اگه حسابی چاق بشن خوب پولی بابت شون میدن»
رقیه تا این حرف را از من شنید، با اخمی در هم گفت: « نه من اینا رو دوست دارم» بعد هم دستش را حائل کرد تا نتوانم جوجهها را بردارم. خندهام گرفت از حرکتش. جوجهی در مشتش را گرفتم و گفتم: « اینجوری که تو زودتر خفهشون میکنی! بذار تو جعبه حالا یه فکری میکنیم. مامان جعبهشون کجاست؟» «مادر اونا که تو جعبهی خیس سردشون میشه. بیاید بریم تو اتاق تا یه جای خوب براشون پیدا کنیم. »
مادر با سینی چای وارد اتاق شد. مثل همیشه چای عصرانه را داخل استکانهای کمر باریک ریخته بود. بوی هل و گلاب زیر مشامم پیچید. سینی به زمین نرسیده دوتا حبه شکر پنیر مشهدی، از قندان گلسرخ برداشتم و داخل دهانم گذاشتم.
با کمک مادر یک جعبه حصیری از انباری پیدا کردیم و کف جعبه را با مقوا و پنبه پوشاندیم. شش جوجه را داخلش جا دادیم. رقیه هم مسئول غذا دادن آنها شد. با شوق و ذوق بالا میپرید و خوشحال بود که میخواهیم نگهشان داریم. من هم از خوشحالی او خوشحال.
چند روزی که از پاییز گذشت، رقیه حسابی سرگرم جوجهها شده بود. یک لحظه از فکرشان جدا نبود. جوجههای طلایی و خاکستری را به رقیه بخشیدم و از فروششان منصرف شدم. حالا باید هردو منتظر میماندیم تا آخر پاییز شود و جوجههایمان را بشماریم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
فرم در حال بارگذاری ...