صفحات: << 1 2 3 ...4 ...5 6 7 ...8 ...9 10 11 12 ... 17 >>
3ام خرداد 1402عکس مشهد امام رضا [/caption]
کاش میشد پر بگیرم تا حرم
پیش سلطان،پیش آقای کرم
کاش دعوت میشدم با زاءران
در حرم پر میزدم با عاشقان
کاش من را هم صدایم میزدی
یک زیارت را به نامم میزدی
کاش گردد این گدا پا بوس تو
بندهء عاشق تر و مخصوص تو
تا تو را میبینم آقا هر جهت
زد دلم راهی به سوی مزجعت
طفل بودم مادر دستم گرفت
پیش تو آورد و عشقم را سرشت
زنده شد در صحن نوارنی دلم
خاطرات کودکی هم با دلم
صد گره در کار دارم یا رضا
من دلی بیمار دارم یا رضا
درد مند هستم دوایم با شما
دستگیری کن شفایم با شما
من به شوقت اشک دارم مهربان
من ز هجران بی قرارم مهربان
یک دل پر درد شد همپای من
در زمستان یاد تو گرمای من
عکس زیبایت به دلها قاب شد
با نگاهت برف این دل آب شد
حال دستم را به دستت میدهم
روی خود بر سنگ فرشت مینهم
پا برهنه صحن تو طی می کنم
من جدایت از خودم کی می کنم
در شب قبرم کنی من را خطاب
میکنی آقا قدم ها را حساب
با تو عاشق تر شدن عشق من است
عشق زیبای شما رزق من است
من گدایی بیکس و درمانده ام
اربعین از کربلا جا مانده ام
سال دیگر یا رضا رخصت بده
اربعین ، کرببلا فرصت بده
میکنم احساس چون بد بوده ام
از زیارت کرده ها جا مونده ام
خاک پایت میشوم کاری بکن
نوکر بیچاره را یاری بکن
روزی نوکر فقط در دست توست
کربلای عاشقت در دست توست
شاعر: روح الله دانش
مدتها پیش به اصرار پیش از حد یکی از دوستانم ، برنامه اینستاگرام را نصب کردم . آن قدر از فضایش شنیده بودم که دلم خواست من هم در فضایش باشم و تجربهاش کنم.
اوایل همه چیز خوب بود و شوق و ذوق فراوانی داشتم. فقط دوستان نزدیکم را فالو کرده بودم و هر روز زمانی را پای دیدن پست هایشان و عکسهایشان میگذاشتم .
بعد یک ماه برایم همه چیز عادی شد به روال افتاد. تعجب میکردم از این که بعضی اطرافیانم چندین ساعت را در آن میچرخند. چون چیز چشمگیری نداشت . به غیر این که میفهمیدیم کی از کی طلاق گرفته یا فلانی عروسی کرده و عکس با نامزدش را گذاشته. یا خیلی چیزهای دیگه که خودتان میدانید
کارم از دیدن پستهای ساده شروع شد و رسید به دنبال کردن چند بلاگر که هر کدام در زمینه های مختلف تبلیغات میکردند. و این برایم تبدیل عادت شد که دنبالششان کنم .
رفته رفته من هم به جلگه معتادین اینستاگرام پیوستم. محدوده فالوکننده ها را بیشتر کرده بودم و خود اینستاگرام هم بر اساس جستجو های من پیشنهادهای جذابی را به من معرفی میکرد که چشم نمیشد از آن برداشت.
همین چرخش هایساده از این صفحه به آن صفحه
کمکم احساس نارضایتی را در وجودم پدیدار کرد . مدام میگفتم « خوش بحال فلانی … ای کاش من هم … »
دیدن بلاگر ها و حجاب استایل ها آب در دلم تکان میداد و دلم میخواست من هم مثل همانها مدام از زندگیم عکس بگیرم و بگذارم داخل صفحهام و لایک دریافت کنم. روزمرگی های ساده خودم را ندید میگرفتم و دلم میخواست مثل روزمرگیهای همان بلاگرها را تجربه کنم.
وقتی به خودم آمدم که دیدم ساعتها پای اینستاگرام نشستهام و علاوه بر عمرم ، پول است که پای اینترنت میدهم.
و حتی همان دوستی که با کلی اصرار از من خواسته بود اینستاگرام بریزم ، دیگر کاری با من در آن برنامه نداشت . حال و احوالی هم اگر میکرد در واتساپ بود.
تصمیم بر این گرفتم که برنامه را حذف کنم . اما نتوانستم و دوباره وسوسه به جانم افتاد و رفتم و نصبش کردم. این بار سعی در کنترل زمانم داشتم .
زمان گذشت تا اینکه رسید به فیلترینگ اینستاگرام و کلا ارتباطم با اینستاگرام قطع شد. البته اوایل ناراحت بودم که نمیتوانم با vpn وصل شوم اما به مرور فراموشم شد و الان با افتخار میتوانم بگویم قریب ۸ ماه است که پاک از اینستاگرام هستم.
و خوشحالم که توانستم خودم را از بندش آزاد کنم .
به قلم: فاطمه بانو
#روایت_زن_مسلمان
ماه رمضون هم نفسهاش به شماره افتاده و داره ثانیه ها و دقایق آخر پشت سر میذاره. شاید این خصلت دنیاست که همهی چیزای خوب زود میگذره و تا به خودت میای، میبینی جز خاطره خوبش، چیزی برات باقی نذاشته.
خدا رو شکر که این ماه رمضون زنده بودیم و تونستیم درکش کنیم. تونستیم توی شبهای قدرش برای خودمون و اطرافیانمون طلب آمرزش کنیم.
انشاءالله که تونسته باشیم کولهی خودمون رو پر از خیر و برکت کرده باشیم و بار گناهان خودمونو سبک .
خدا کنه تونسته باشیم خودمونو بسازیم و دست خالی از این مهمونی بیرون نرفته باشیم.
الهی آمین!
______________
30 رمضان 1444 ( ه.ق)
التماس دعا 🌱
✍🏻 فاطمه بانو
با صدای تکان جغجغه بچه از خواب بیدار شدم.
نور آفتاب رویم افتاده بود و آن قدر گرمای دلچسبی داشت که دلم میخواست باز هم به خوابم ادامه دهم . دست زیر بالشت بردم و گوشیام را پیدا کردم.
چشمانم بخاطر کمخوابی پف کرده بود و به زور باز میشد. چند پلک زدم تا تاری دیدم برطرف شود.صفحه نمایش گوشی ساعت 9:30 را نشان میداد.
چشم چرخاندم . هادی را کنارم دیدم که آرام خوابیده . چرخی زدم تا هدی را هم ببینم اما با جای خالی او رو به رو شدم . ترسیده سیخ نشستم. کمی آن طرفتر هدی را روی نینی لایلایش دیدم که بیدار است و پستونک.ش را میمکد. یادم نمی آمد او را آنجا خوابانده باشم.
کش و قوسی به دستانم دادم. پتو را جمع کردم و به همراه بالشت کنار پذیرایی گذاشتم. شب قبل آنقدر دوقلوها گریه کرده بودند که همان وسط پذیرایی از فرط خستگی، کنار بچهها بیهوش شده بودم.
دیدن خانه مرتب و کتری روشن و سفره پهن و نان های سنگک تازه حدسم را برد که حتماً حسین آمده و مثل این مدت اخیر بدون خداحافظی رفته. اما صدای نغمه خوانی آهسته مردی که بلند شد، از آشپزخانه رد شدم و در بالکن را باز کردم. او را در حیاط در حال بیل زنی باغچه نقلی مان دیدم.
خودش همیشه مسئول رسیدگی به باغچه بود و با عشق در آن گل و گیاه میکاشت.
خمیازهای کشیدم و خواب آلود سلام کردم و پرسیدم: « کی برگشتی؟ »
دست از کار کشید و گفت: « سلام خانوم ، صبحت بخیر. یک ساعتی میشه رسیدم.»
« انتظار نداشتم زودتر از سال تحویل ببینمت . آخه گفته بودی … »
همان طور که گلهای شمعدانی را داخل خاک منتقل میکرد ، جمله مرا قطع کرد و گفت:« اره ولی امروز مرخصی گرفتم. فردا صبح دوباره میرم. حاجی میگه باید این ور سال کارهای ضریح تموم بشه. تا سال جدید تو حرم امام زاده نصب بشه. »
و بعد اشاره به باغچه کرد و گفت: « قشنگن ؟»
نگاهی به شمعدانی های سفید و صورتی کردم و گفتم: « اره خیلی. کی وقت کردی اینا رو بخری ؟»
« نخریدم. از گلخونه داداش برامون فرستادن. امسال محمود این درخچههای توت و شمعدونیها رو عیدی فرستاده. »
« دستش درد نکنه.»
نگاهم نمیکرد و حرف میزد.
« میگم خانوم دخترمون خیلی فهمیدهست ها؟ »
لبخندی زدم و گفتم: « چطور به این نتیجه رسیدی ؟»
بخاطر کندن خاک باغچه بریده بریده حرف میزد :
«از اونجا که… وقتی اومدم بیدار بود…. کمی شیر خشک درست کردم و دادم بهش…. بعد چون میخواستم بیام حیاط گفتم : دختر بابا شلوغی نکنه تا مامانش بیدار نشه. … هدی خانومم تا الان ساکت بوده ماشاءالله. »
با دیدن جای خالی ماشین در حیاط، روبه حسین گفتم « پس ماشین کو؟ بیرون پارک کردی ؟»
سکوت کرد که ادامه دادم: « حالا اومدی مرخصی بریم چند جا خرید کنیم؟ »
نهال را از گلدان پلاستیکیاش در آورد و گفت «ماشین دست یکی از همکارامه . دیشب بهم رو انداخت و گفت که چند روزی بهش قرض بدم . خرید هم باشه برای پس فردا که اومدم».
با شک پرسیدم :
«ماشین ُ کی پس میده ؟»
بدون حرفی مشغول کارش بود . این طور مواقع که نگاهم نمیکرد و حرف میزد و یا جواب سوالات مرا با سکوتش میداد ، شَستم خبردار میشد که اتفاقی افتاده.
یک حسین کشیدهای ادا کردم که خودش ایستاد با لحنی که سعی داشت دل مرا بدست بیاورد گفت:
«خانوم چیزی نشده ک. به مامان جانتان زنگ بزنید و بگید امسال هم نمیتونیم لحظه سال تحویل کنارشون باشیم. »
با حرص گفتم « همین؟»
« باور کن دستش تنگ بود. نیاز داشت که دادم »
با دلخوری گفتم : « ما چی؟ لازم نداشتیم ؟ واقعاً که حسین. دلم میخواد از دست کارای تو سر به دیوار بکوبم. همیشه منو فدای کارای خودت میکنی. »
با صدای گریه هدی دلخور از او به داخل برگشتم.
به بهانه شیر دادن او، به اتاق رفتم و در را پشت سرم محکم بستم. سه سال بود که قول میداد لحظه سال تحویل را کنار مادرم شیراز باشیم اما هربار اتفاقی میفتاد و ما دیرتر حرکت میکردیم.
صدای زنگ تلفن که بلند شد ، هدی را روی تخت رها کردم و به سمت تلفن روی میز کناری، خودم را روی تخت کش دادم. با دیدن شماره مامان ، از جواب دادن منصرف شدم. حتماً میخواست بپرسد کی راه می افتیم ؟
زنگ خوردن که ادامه پیدا کرد ، حسین در اتاق را باز کرد و تکیهاش را به چهار چوب در زد . تلفن بیسیم هم دستش بود.
«چرا جواب نمیدی ؟ مامانتونه »
« چی بهش بگم ؟ بگم امسالم مثل پارسال روز سوم به بعد راه میافتیم؟»
«فاطمه جان یکم منو درک کن .»
مکثی کرد و بعد گفت:
« اصلا من خودم بهشون میگم چیشده . »
و بلافاصله خودش دکمه وصل را زد .
کمی حال و احوال کردند. گوش نیز کرده بودم که بدانم مادرم به او چه میگوید. ولی بعد مدتی میان صحبت حسین یکدفعه گفت: «واقعا؟»
و بعد لبخند پهنی سوی من زد .
کنجکاو بودم زودتر بدانم چشده ؟
تماس با جمله « فاطمه دستش بنده، چند دقیقه دیگه زنگ میزنه. خاتمه پیدا کرد.»
پرسیدم : «چی میگفت مامان ؟ چرا نگفتی نمیریم؟»
پهلویم روی تخت نشست و گفت:
« خانوم مشتلوق بده ! »
«چیشده مگه ؟! »
با هیجان گفت: «مامان گفتن که امسال برنامه عوض شده. خواهرا و مامان، لحظه تحویل میان اصفهان و دو سه روز اینجان و بعد قراره با هم دیگه بریم شمال. مثل اینکه یکی از شوهر خواهرات تو ماسوله خونه اجاره کرده. »
گل از گلم شکفت. تا لحظه پیش دلخور بودم اما حالا .... در دل پشیمان بودم از غر زدنم به حسین. شاید حکمت خدا این بوده که امسال شب عید ماشین دستمان نباشد.
نگاهم به چشمان حسین افتاد . در نگاه من شرمندگی و در نگاه او « یک دیدی زود قضاوتم کردی» موج میزد.
هدی را بغل پدرش گذاشتم و تلفن را گرفتم و رفتم که به مادرم زنگ بزنم.