صفحات: 1 2 3 ...4 ... 6 ...8 ...9 10 11 12 ... 22

15ام فروردین 1403

شب قدر 

191 کلمات   موضوعات: روزنوشت

خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچه‌مون و احیا گرفتیم. بچه‌های دایی بار اولی بود که می‌اومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد.  شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونه‌مون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن.  ولی شب دوم بیشتر مزه داد. 

البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا می‌کردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا می‌کرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….

پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…

نمی‌دونم چرا این حرفا اینجا نوشتم 

کلیدواژه ها: شب قدر
توسط فاطمه بانو   , در 11:57:00 ب.ظ نظرات
7ام فروردین 1403

أجرنا من النار یا مجیر 

246 کلمات   موضوعات: خاطرات

« … سُبْحانَکَ یَا شَفِیقُ، تَعالَیْتَ یَا رَفِیقُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ سُبْحانَکَ یَا أَنِیسُ، تَعالَیْتَ یَا مُؤْنِسُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ …»

دعای مجیر با صدای حاج سماواتی که پخش می‌شود می‌روم به گذشته، به دوران خوب کودکی‌ام. زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و در طبقه دوم خانه پدریِ پدر زندگی می‌کردیم. و من صبح را با صدای «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» از خواب بیدار می‌شدم. با این که 5 یا 6 ساله بودم، معمولاً سحرها را همراه مادر و پدرم بیدار می‌شدم و دیگر صبحانه نمی‌خوردم. می‌دانستم که سراغ مادر را باید از طبقه پایین گرفت. پله‌ها را آهسته پایین می‌رفتم کنار مادرم می‌نشستم. 

از آن روزها یاد دارم، خانم‌هایی که برای جلسه‌ قرآن می‌آمدند، دور تا دور خانه مادربزرگ می‌نشستند و جلوی همه‌شان یک مفاتیح قطور باز بود و یک خانم خوش صدا میخواند و «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» ها را همگی باهم بلند می‌گفتند. آن زمان درکی از معنای این جمله نداشتم.فقط از خوش‌آهنگین بودن دعا لذت می‌بردم و به جماعت نگاه می‌کردم و گاهی زیر لب من هم می‌گفتم: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» 

بزرگتر که شدم و از آن خانه بلند شدیم باز هم روز 15 رمضان که جلسه قرآن منزل مادربزرگ می‌افتاد باز هم همان صدای آشنای دسته جمعی را می‌شنیدم که می‌گفتند: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» 

و حالا که سالها از آن روزها میگذرد باز هم دلم میخواهد برگردم به آن خانه قدیمی و جلسه قرآن و اَجِرناهایی که زیر لب زمزمه می‌کردم. 

پ.ن: خدایا ما رو ببخش!
✍🏻 فاطمه بانو

توسط فاطمه بانو   , در 03:52:00 ب.ظ نظرات
7ام فروردین 1403

روزه اولی 

116 کلمات   موضوعات: خاطرات

وقتی که می‌خواستم برای اولین بار در سن 9 سالگی روزه بگیرم، از مادرم و همین‌طور معلم کلاس سومم شنیده بودم که زمانی که روزه‌ایم و از روی فراموشی غذایی یا آبی بخوریم و بعد یادمان بیاید، روزه‌مان باطل نمی‌شود.

برای همین هم من آن روزهای اول روزه گرفتن هرکار می‌کردم تا فراموش کنم روزه هستم و در آن گرمای مرداد ماه بتوانم چیزی بخورم. متأسفانه این حالت هیچ وقت برایم پیش نیامد. 😅 😂 

یکبار هم که فراموش کردم و خواستم هویج‌های خلال شده‌ای که مادرم روی میز گذاشته بود را بخورم، سر بزنگاه مادرم رسید و مرا دید. برایم یادآور شد که «فاطمه مگه روزه نیستی؟!» و این چنین بود که ناکام گشتم 😄 

✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 03:49:00 ب.ظ نظرات
29ام اسفند 1402

دلتنگی 

91 کلمات   موضوعات: خاطرات

پنج سال که دیگه پیش ما نیستی . پنج سال که دیگه نمی‌بینمت… صدای دلنشینت نمی‌شنوم… و از آغوشت و بوی عطر وجودت دورم…! خیلی دوست داشتم بازم کنارمون بودی، بازم از آثار هنری‌ت بهمون می‌دادی و بازم وقتی حرف و جمله قشنگ می‌شنیدی بهمون زنگ میزنی و می‌گفتی.

دلم تنگ برات خیلی!  کاش میشد برگشت به زمانی که بودی! و یک بار دیگه تو اون لحظات زندگی کرد…! کاش بودی و بازم عیدا، روز اول میومدیم خونه‌تون و از دست شما عیدی می‌گرفتیم …!

به یاد فاطمه غفارپور موسوی (مامان بزرگ مهربونم)

توسط فاطمه بانو   , در 04:22:00 ب.ظ نظرات
18ام اسفند 1402

من نه، ما!

203 کلمات   موضوعات: معرفی کتاب

‌📚📝
کتاب حاضر ( من‌ نه، ما!) داغ‌ترین کتابیه که این روزها بدست گرفتم و می‌خونم. 

نویسنده، نرجس شکوریان‌فرد، داستان دو جوان روایت کرده که به تازگی با هم ازدواج کردند و با چالش‌هایی روبه‌رو شدند.

یک زندگی، با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌ها و درس‌ها و موفقیت ‌هایش تصور شده! سعی شده اگر تلخی‌‌ها و سختی ‌ها را نشان می‌دهد، راهِ بُرون رفتِ این تنگناها را نیز نشان دهد و آرامشِ عبور از این سختی‌ها را به کامِ این زوج جوان بچشاند.

کتاب به سه فصل تقسیم شده. و چالش‌ها و اتفاقات را از دو زاویه دید «من» و «او» مورد بررسی قرار داده. 

از نقاط قوت کتاب این است که به پرسش‌ها و ترس‌ها و تردیدهای این زوج پاسخ معقول و از جنس خدایی داده. و در عین حال ساده و روان تا همه بتوانند درک درستی داشته باشند.

#یک_قاچ_کتاب

« پس مرا نه برای جسمم بپسند، نه برای این‌که فرمانروای من بشوی و قدرتت را به رخم بکشی، نه برای آن‌که خانه‌داریت را بکنم تا تو آسوده خاطر باشی… من را برای آن‌که خدا بهتر از من نیافریده بخواه. به خاطر آن‌که تو را یاری کنم تا بتوانی به آسمان برسی بخواه، من را برای آرامش خودت و خودت را برای آرامش من بخواه!»

توسط فاطمه بانو   , در 05:20:00 ق.ظ نظرات

1 2 3 ...4 ... 6 ...8 ...9 10 11 12 ... 22