صفحات: << 1 2 3 ...4 ...5 6 7 ...8 ...9 10 11 12 ... 18 >>
15ام مرداد 1402•| قسمت دوم |•
صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمیتوانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک میبینم و از خواب میپرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده .
امسلیمه به زور آب میوه در حلقم میریزد بلکه تبم پایین بیاید.
در خواب و بیداری میشنوم که به کسی زنگ میزند و از او میخواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است .
*****
هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم. صدای آشنایی را میشنوم.
« طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچهش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی! »
میخواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمیتوانم.
« ... حالا چند شبه میگه خواب بچهای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر میکنه اون دختر تو خواب خودش باشه. »
سوزش سوزن را در دستم احساس میکنم. کمکم صداها ناواضح میشود و من به خواب میروم.
چشم که باز میکنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده.
یادم نمیآید با چه کسی آمدهام . خوب که دقت میکنم ، نجوایی را میشنوم.
پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را میبینم که در سجده است و پشتش میلرزد.
متعجب روی تخت مینشینم.
منتظر میشوم تا از سجده برخیزد. وقتی برمیگردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را میبینم.
زیر لب اسمش را زمزمه میکنم: متین!
به قلم: فاطمه بانو
•|قسمت اول|•
« _ناحله ! ناحله !
دختری با عروسک مو طلایی روی ایوان میدود. مردی در باغچه است و ریحان میکارد. با دیدن دختر لبخند میزند.
صدای قران خواندن زنی به گوش میرسد. از آن اتاق نوری بالا میرود
_ ناحله ناحله !
صدا از آشپزخانه میآید ، مادربزرگ لقمه ای حلوا دست دختر میدهد . میخندد. موهای بلندش را باد پریشان میکند.
کنار زن برمیگردد. قرآن را میبندد و سر طاقچه میگذارد. شانه میآورد تا موهایش را ببافد . تا بافته شدن موها یک بار باهم آیت الکرسی را میخوانند .
زن ذوق میکند و قربان صدقه اش میرود
با دق الباب در بیرون میروم خبری از سر سبزی باغچه نیست. مرد نیست. خنده بر لبان دختر خشک میشود مردی غریبه سمتش میآید و او را میبرد. زن جیغ میزند . دختر میترسد و گریه میکند مرد او را کشان کشان میبرد.
کسی بلند میگوید: ناحله! »
از خواب میپرم. همهی صورتم و بدنم دانههای عرق نشسته.
_ «ناحله !»
دست روی گوشهایم میگذارم. هنوز صدای جیغ و ناله های زن در خوابم ، در گوشهایم میپیچید.
ام سلیمه با لیوانی آب کنارم مینشیند.
_ بخور عزیزکَم.
لیوان را لاجُرعه سر میکشم.
میگویم: «خیلی گرممه امسلیمه. »
دست روی سرم میگذارد و میگوید:« وای جانم تنت داره تو تب میسوزه »
آب دهانم را به زور قورت میدهم. در گلویم گویا خاری رفته باشد ، به همان اندازه درد میکند.
چه شد که این طور بیمار شدم؟
امسلیمه ظرفی آب میآورد تا پاشویهام کند.
زمانی که دستمالی خیس روی پیشانیام میاندازد ، سرزنشگرانه میگوید:
« حتماً باز هم، خواب بچه دیدی؟ صدبار گفتم که اون عکس های لعنتی رو قبل خواب نبین ! بیا این هم نتیجه اش! روز به روز داری ضعیفتر میشی.»
در دل میگویم: « بالعکس. این بار خواب خودم را دیدم .»
همچنان به حرف هایش ادامه میدهد . چشم میبندم. حوصلهی حرف های تکراریاش را ندارم . او چه میداند چه دردی تحمل میکنم ؟
به قلم: فاطمه بانو
پریدخت ( مراسلات پاریس _طهران )
کتاب حاضر حاصل ۴۰ نامه عاشقانه است که بین دو عاشق رد و بدل شده است.
سیدمحمود که در پاریس مشغول خواندن درس طبابت است و پریدخت که در تهران چشم انتظار آمدن همسرش از فرنگ است. و این دو در هیاهوی مشروطیت عاشق هم شده و به جبر روزگار از هم دور افتاده اند.
نثر نامهها به زبان روان و قاجاری است و اصطلاحاتی نویسنده بکار برده که خیلی هایشان در این دوره زمانه اصلا استفاده نمیشود.
البته آخر تمام نامهها معنای واژگان نوشته شده.
از قشنگی های کتاب میشه به صفحات کاهی کتاب اشاره کرد و جای قفلی که در تمام صفحات کتاب موجودِ.
💌🖇️
#یک_قاچ_کتاب
دورت بگردم! دل خُمرهی سیر ترشی نیست که به بندش کنی و هفت سال بگذاری برسد و عمل بیاید؛ پیاز داغ است. شش دانگ حواس میخواهد. روبرگردانی، جزغاله شده است و آه از دل جزغاله ما.
پ.ن: خلاصه که من خیلی وقت بود دنبال کتابش میگشتم . اصلا این حامد عسکری نوشتههاش مثل نقل و نبات میمونه . شیرین و موندگار!
✍🏻 فاطمه بانو
روی ماه خداوند را ببوس!
چند وقت پیش اسم این کتاب را در اینترنت جزو پرفروش ترینها کتاب های قرن 14 دیده بودم. کنجکاو بودم که بدانم داستان کتاب از چه قرار است. تا این که هفته گذشته در کتابخانه پیدایش کردم .
*کتاب روی ماه خدا را ببوس!* نوشته *مصطفی مستور* ، به داستان مردی میپردازد که مشغول نوشتن تِز دکتری خود است اما ذهنش درگیر شکی است که به دلش افتاده و مدام از خود میپرسد : *«آیا خداوندی هست ؟»*
متن کتاب رمان گونه است و نویسنده سعی کرده از طریق فلسفه به سوال ذهنی شخصیت اصلی داستان پاسخ بدهد.
البته این اولین باری بود که از مصطفی مستور کتابی میخواندم و بخاطر لحن فلسفه گونه ی بعضی قسمت ها را مدام برمیگشتم عقب و دوباره میخواندم.
کتاب خوب و کم حجمی بود. اما من با دلیل هایی که آورده بود تا خداوند را اثبات کند، قانع نشدم. شاید دلیل هایش برای من قانع کننده نبود.
توصیه میکنم شما هم اگر خواندید نظرتان را راجع به آن بگویید.
✍🏻 فاطمه بانو