صفحات: 1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 18

2ام خرداد 1403

شهید جمهور 

261 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو

یادم هست که در دور اولی که کاندیدای ریاست جمهوری شدند، یک عده که مخالف آرای ایشان بودند، مردم را ترسانده بودند با حرفایی مثل: « رای ندیا، اگه رای بدی و رای بیاره میخواد انترنت قطع کنه … رای ندیا، میگن میخواد تو شهر و دانشگاه‌ها دیوار بکشه و زن و مرد جدااز هم کنه …» و یک مشت حرف صد مَن یک غاز که هیچ کدام اصلا واقعیت نداشت. و اینطور شد که آرای کمی آوردند. 

اما دور دومی که نامزد انتخابات شدند، پرقدرت‌تر از قبل پا به عرصه گذاشتند . هرچند که حرفهای ناصوابی به ایشان گفتند. سکوت کردند دربرابر همه حرفها و گفتند « اگر دل مردم با حرف زدن درباره من خالی میشه اشکالی نداره »

رفتار ایشان حکایت از مناعت طبع داشت. زمانی هم که روی کار آمدند و رئیس جمهور ملت ایران شدند، باز هم حرفها، غرها، تهمت‌ها زیاد بود ولی ایشان خسته نشدند. به کار و وظیفه خودشان عمل کردند. امور یک مملکت را دست گرفتند و خیلی از کارها هم حتی دیده نشدند و یا گفته نشد. تا زمانی که در دورافتاده ترین روستای کشور به شهادت رسیدند. 

اینجا بود که خیلی‌ها تازه فهمیدند چه نعمتی از دست دادند. نوع شهادتش، اتمام حجتی شد برای آنهایی که می‌گفتند، این دولت مردمی هم کاری برای ما نکرد! 

درحالی که خیلی از مردم به گفته آقای پناهیان امروز در تشییع جنازه او برای حلالیت گرفتن و ابراز پشیمانی آمده بودند. ولی چه سود…! 

شد شهید جمهور تا نامش و یادش در تاریخ مثل رجایی و باهنر و بهشتی و … بماند و الگویی باشد برای تمام رئیسان جمهور.‌

‌‌✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 09:52:00 ق.ظ نظرات
30ام فروردین 1403

بی تو 

347 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه

کرایه‌ی تاکسی را پرداخت می‌کنم و خودم را از شر غرغرهای راننده خلاص.

جای تو را خالی دیدم و حرف بوق داری نثار ِ موتور سواری کردم که مثل جت از بغل دستم رد شد و تعادلم را بهم زد. آخر نزدیک بود مرا به جوب آب پرت کند. اگر تو بودی که دعای خیر پشتش می‌کردی تا بلکه عاقل شود و دیگر موتور سواری نکند. همان دعایی که در حق من کردی. و من جای عاقل شدن دل به تو دادم!

به آن دست خیابان که نسبتاً خلوت‌تر است، می‌روم. تا محل قرار همیشگی چند دقیقه‌ای راه مانده. و من ترجیح می‌دهم به یاد قدیم‌ترها از کنار پیاده‌روهای خیابان انقلاب شروع به قدم زدن کنم. آن زمان‌ها در فصل بهار، تو از دیدن هر جوانه‌ی سبزی در درختان خیابان ولیعصر مثل کودکی، سر ذوق می‌آمدی و مرا هم به سر کیف می‌آوردی. 

تا رسیدن به مقصدمان، مشاعره می‌کردیم و من با شیطنت های مختص خودم، تو را می‌بردم. قیافه‌ات آن لحظه که می‌خواستی به من بقبولانی جر زده‌ام دیدن داشت.  

می‌دانی عزیزم؛ این روزها که رفته‌ای تا به عزیزانت در شهرستان سر بزنی خیلی تنها و بی حوصله شده‌ام. هر روز کلاس‌های دانشگاه را به امید آمدن در این خیابان و کافه محبوبت، سر می‌کنم. 

پشت همان میز دو نفره گوشه کافه می‌نشینم . همانی که نزدیک قفسه کتاب‌هاست. کتاب شعری که اهدا کرده‌ای به کافه را پیدا می‌کنم شعر دلخواه تو میآید . 

« دوش نسیم مژده‌ای، گل به سر امید زد

کز ره دور می‌رسد سروِ چمن‌سوار من »¹

دو فنجان قهوه با کیک شکلاتی سفارش می‌دهم و وقتی کافه‌دار می‌فهمد یک نفر هستم، خنده‌ای معنا دار تحویلم می‌دهد و می‌رود. ولی نمی‌داند که فنجان دوم را برای تو سفارش داده‌ام تا جایت را کنارم سبز نگه دارم .

 نگاهم به در کافه است، شاید که زودتر از وعده‌ای که به من گفته‌ای از سفر برگردی. برگرد ای عزیزِ سفر کرده که جهان بی تو تنگ‌تر و تاریک‌تر شده…

متن را با عکس برایت ارسال می‌کنم. امید که زودتر آنلاین شوی. و با صدای گرم و دلنشینت خستگی را از تنم بیرون کنی. 

¹: شعر از بیدل دهلوی 

‌✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 06:46:00 ق.ظ نظرات
15ام فروردین 1403

شب قدر 

191 کلمات   موضوعات: روزنوشت

خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچه‌مون و احیا گرفتیم. بچه‌های دایی بار اولی بود که می‌اومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد.  شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونه‌مون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن.  ولی شب دوم بیشتر مزه داد. 

البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا می‌کردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا می‌کرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….

پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…

نمی‌دونم چرا این حرفا اینجا نوشتم 

کلیدواژه ها: شب قدر
توسط فاطمه بانو   , در 11:57:00 ب.ظ نظرات
7ام فروردین 1403

أجرنا من النار یا مجیر 

246 کلمات   موضوعات: خاطرات

« … سُبْحانَکَ یَا شَفِیقُ، تَعالَیْتَ یَا رَفِیقُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ سُبْحانَکَ یَا أَنِیسُ، تَعالَیْتَ یَا مُؤْنِسُ، أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَا مُجِیرُ …»

دعای مجیر با صدای حاج سماواتی که پخش می‌شود می‌روم به گذشته، به دوران خوب کودکی‌ام. زمانی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم و در طبقه دوم خانه پدریِ پدر زندگی می‌کردیم. و من صبح را با صدای «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» از خواب بیدار می‌شدم. با این که 5 یا 6 ساله بودم، معمولاً سحرها را همراه مادر و پدرم بیدار می‌شدم و دیگر صبحانه نمی‌خوردم. می‌دانستم که سراغ مادر را باید از طبقه پایین گرفت. پله‌ها را آهسته پایین می‌رفتم کنار مادرم می‌نشستم. 

از آن روزها یاد دارم، خانم‌هایی که برای جلسه‌ قرآن می‌آمدند، دور تا دور خانه مادربزرگ می‌نشستند و جلوی همه‌شان یک مفاتیح قطور باز بود و یک خانم خوش صدا میخواند و «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» ها را همگی باهم بلند می‌گفتند. آن زمان درکی از معنای این جمله نداشتم.فقط از خوش‌آهنگین بودن دعا لذت می‌بردم و به جماعت نگاه می‌کردم و گاهی زیر لب من هم می‌گفتم: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» 

بزرگتر که شدم و از آن خانه بلند شدیم باز هم روز 15 رمضان که جلسه قرآن منزل مادربزرگ می‌افتاد باز هم همان صدای آشنای دسته جمعی را می‌شنیدم که می‌گفتند: «أَجِرْنا مِنَ النَّارِ یَامُجِیرُ» 

و حالا که سالها از آن روزها میگذرد باز هم دلم میخواهد برگردم به آن خانه قدیمی و جلسه قرآن و اَجِرناهایی که زیر لب زمزمه می‌کردم. 

پ.ن: خدایا ما رو ببخش!
✍🏻 فاطمه بانو

توسط فاطمه بانو   , در 03:52:00 ب.ظ نظرات
7ام فروردین 1403

روزه اولی 

116 کلمات   موضوعات: خاطرات

وقتی که می‌خواستم برای اولین بار در سن 9 سالگی روزه بگیرم، از مادرم و همین‌طور معلم کلاس سومم شنیده بودم که زمانی که روزه‌ایم و از روی فراموشی غذایی یا آبی بخوریم و بعد یادمان بیاید، روزه‌مان باطل نمی‌شود.

برای همین هم من آن روزهای اول روزه گرفتن هرکار می‌کردم تا فراموش کنم روزه هستم و در آن گرمای مرداد ماه بتوانم چیزی بخورم. متأسفانه این حالت هیچ وقت برایم پیش نیامد. 😅 😂 

یکبار هم که فراموش کردم و خواستم هویج‌های خلال شده‌ای که مادرم روی میز گذاشته بود را بخورم، سر بزنگاه مادرم رسید و مرا دید. برایم یادآور شد که «فاطمه مگه روزه نیستی؟!» و این چنین بود که ناکام گشتم 😄 

✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 03:49:00 ب.ظ نظرات

1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 18

 
مداحی های محرم