صفحات: 1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 19

4ام شهریور 1403

اسیر و مبتلای حسین 

108 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو

مداحی دوباره مرغ روحم آقای خلج را گذاشته‌ام در پس زمینه اجرا شود. از وقتی شنیدمش، شعر و سوزش به دلم نشسته. چقدر وصف این روزهای ما بود.

 دقایق پایانی روز اربعین است و یک غم در دلم سنگینی می‌کند. در چشم بر هم زدنی محرم گذشت. اربعین هم رسید و دارد با ما وداع می‌کند. کسی چه میداند تا سال آینده چه وضعی دارد؟ زنده است یا … ؟ راهی دیار کربلاست یا باز هم می‌سوزد از نرفتن؟ 

نفسم سنگین شده و آه می‌کشم. کاش بیشتر گریه کرده بودم.کاش آخرین محرم عمرم نباشد که نفس کشیدم در روضه‌ها. مداحی رسیده به این قسمت:

حسین حسین کربلا … حسین حسین کربلا…

توسط فاطمه بانو   , در 10:55:00 ق.ظ نظرات
5ام مرداد 1403

نارنگی دوست داشتنی!

بلوز بافتم را به تن می‌کنم. همان که چهارخانه‌های نارنجی و سبز دارد. همان که وقتی فهمیدی دوستش دارم برایم در روزی از روزهای پاییز هدیه آوردی.  

موهایم را از حصار کش باز میکنم و میگذارم آزادانه روی شانه‌هایم بریزند. روی سکوی لبه پنجره می‌نشینم. از سرمای سکو مور مورم می‌شود. آسمان را ابرهای تیره گرفته است. درست مثل دل من! 

مثل عصرهای همه روزهای هفته، چشم به در می‌دوزم. جمعه است و هیچ حوصله دفتر کتاب‌هایم را ندارم. اگر بودی حتماً می‌گفتی: « باز شلخته شدی؟» اما اینبار واقعا از دلتنگی بی‌حوصله شده‌ام نه از روی بهانه و تنبلی!

دیروز افسانه سر کلاس درس حسابان شیطنت می‌کرد و نارنگی پوست می‌کند و زیرزیرکی داخل دهانش میچپاند و می‌خورد. در دل یاد تو کردم. میدانی چرا؟ چون قول داده بودی که می‌آیی. گفته بودی به محض بلند شدن بوی نارنگی‌ها میایی و با هم به باغ عمو حسن می‌رویم و نارنگی می‌چینیم . 

عمو تمام باغ را چیند و فروخت اما تو نیامدی. 

نگاهم به در است. قطرات باران دانه به دانه و پشت هم از شیشه پنجره سر می‌خورند. پدر دست از کار در باغچه می‌کشد و به داخل می‌آید. به تازگی یک درخت نارنج را با نارنگی پیوند داده. منتظر است تو بیایی و نظرات کارشناسی خودت را بدهی. 

فکر کنم دستم برای پدر هم رو شده و فهمیده که چقدر از بین میوه‌ها نارنگی را دوست دارم. و چقدر تو را!

یک جایی نوشته بود « عاشقی مثل میوه نارنگی است. خودش هم که نباشد باز هم رد بویش در دستانمان میماند » 

مادر می‌گوید می‌آیی… افسانه می‌گوید می‌آیی…عمو حسن می‌گوید می‌آیی… دل من اما … 

صدای زنگ مرا به خود می‌آورد. باران بند آمده. دست روی پنجره سرد و باران خورده می‌گذارم. بخارش را با دستم پاک می‌کنم . نگاه به در می‌دوزم. بوی نارنگی میپیچد! 
✍🏻 فاطمه بانو  

توسط فاطمه بانو   , در 04:16:00 ب.ظ نظرات
2ام خرداد 1403

شهید جمهور 

261 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو

یادم هست که در دور اولی که کاندیدای ریاست جمهوری شدند، یک عده که مخالف آرای ایشان بودند، مردم را ترسانده بودند با حرفایی مثل: « رای ندیا، اگه رای بدی و رای بیاره میخواد انترنت قطع کنه … رای ندیا، میگن میخواد تو شهر و دانشگاه‌ها دیوار بکشه و زن و مرد جدااز هم کنه …» و یک مشت حرف صد مَن یک غاز که هیچ کدام اصلا واقعیت نداشت. و اینطور شد که آرای کمی آوردند. 

اما دور دومی که نامزد انتخابات شدند، پرقدرت‌تر از قبل پا به عرصه گذاشتند . هرچند که حرفهای ناصوابی به ایشان گفتند. سکوت کردند دربرابر همه حرفها و گفتند « اگر دل مردم با حرف زدن درباره من خالی میشه اشکالی نداره »

رفتار ایشان حکایت از مناعت طبع داشت. زمانی هم که روی کار آمدند و رئیس جمهور ملت ایران شدند، باز هم حرفها، غرها، تهمت‌ها زیاد بود ولی ایشان خسته نشدند. به کار و وظیفه خودشان عمل کردند. امور یک مملکت را دست گرفتند و خیلی از کارها هم حتی دیده نشدند و یا گفته نشد. تا زمانی که در دورافتاده ترین روستای کشور به شهادت رسیدند. 

اینجا بود که خیلی‌ها تازه فهمیدند چه نعمتی از دست دادند. نوع شهادتش، اتمام حجتی شد برای آنهایی که می‌گفتند، این دولت مردمی هم کاری برای ما نکرد! 

درحالی که خیلی از مردم به گفته آقای پناهیان امروز در تشییع جنازه او برای حلالیت گرفتن و ابراز پشیمانی آمده بودند. ولی چه سود…! 

شد شهید جمهور تا نامش و یادش در تاریخ مثل رجایی و باهنر و بهشتی و … بماند و الگویی باشد برای تمام رئیسان جمهور.‌

‌‌✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 09:52:00 ق.ظ نظرات
30ام فروردین 1403

بی تو 

347 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه

کرایه‌ی تاکسی را پرداخت می‌کنم و خودم را از شر غرغرهای راننده خلاص.

جای تو را خالی دیدم و حرف بوق داری نثار ِ موتور سواری کردم که مثل جت از بغل دستم رد شد و تعادلم را بهم زد. آخر نزدیک بود مرا به جوب آب پرت کند. اگر تو بودی که دعای خیر پشتش می‌کردی تا بلکه عاقل شود و دیگر موتور سواری نکند. همان دعایی که در حق من کردی. و من جای عاقل شدن دل به تو دادم!

به آن دست خیابان که نسبتاً خلوت‌تر است، می‌روم. تا محل قرار همیشگی چند دقیقه‌ای راه مانده. و من ترجیح می‌دهم به یاد قدیم‌ترها از کنار پیاده‌روهای خیابان انقلاب شروع به قدم زدن کنم. آن زمان‌ها در فصل بهار، تو از دیدن هر جوانه‌ی سبزی در درختان خیابان ولیعصر مثل کودکی، سر ذوق می‌آمدی و مرا هم به سر کیف می‌آوردی. 

تا رسیدن به مقصدمان، مشاعره می‌کردیم و من با شیطنت های مختص خودم، تو را می‌بردم. قیافه‌ات آن لحظه که می‌خواستی به من بقبولانی جر زده‌ام دیدن داشت.  

می‌دانی عزیزم؛ این روزها که رفته‌ای تا به عزیزانت در شهرستان سر بزنی خیلی تنها و بی حوصله شده‌ام. هر روز کلاس‌های دانشگاه را به امید آمدن در این خیابان و کافه محبوبت، سر می‌کنم. 

پشت همان میز دو نفره گوشه کافه می‌نشینم . همانی که نزدیک قفسه کتاب‌هاست. کتاب شعری که اهدا کرده‌ای به کافه را پیدا می‌کنم شعر دلخواه تو میآید . 

« دوش نسیم مژده‌ای، گل به سر امید زد

کز ره دور می‌رسد سروِ چمن‌سوار من »¹

دو فنجان قهوه با کیک شکلاتی سفارش می‌دهم و وقتی کافه‌دار می‌فهمد یک نفر هستم، خنده‌ای معنا دار تحویلم می‌دهد و می‌رود. ولی نمی‌داند که فنجان دوم را برای تو سفارش داده‌ام تا جایت را کنارم سبز نگه دارم .

 نگاهم به در کافه است، شاید که زودتر از وعده‌ای که به من گفته‌ای از سفر برگردی. برگرد ای عزیزِ سفر کرده که جهان بی تو تنگ‌تر و تاریک‌تر شده…

متن را با عکس برایت ارسال می‌کنم. امید که زودتر آنلاین شوی. و با صدای گرم و دلنشینت خستگی را از تنم بیرون کنی. 

¹: شعر از بیدل دهلوی 

‌✍🏻 فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 06:46:00 ق.ظ نظرات
15ام فروردین 1403

شب قدر 

191 کلمات   موضوعات: روزنوشت

خداروشکر امسال هر شب قدر یک جا بودیم و دعا و نیایش کردیم. شب اول تو خونه با تلویزیون قرآن به سر گرفتیم. پخش زنده از شاه عبدالعظیم حسنی بود. شب دوم به همراه خانواده خودمون و دایی اینا رفتیم حسینه سر کوچه‌مون و احیا گرفتیم. بچه‌های دایی بار اولی بود که می‌اومدن مراسم إحیا. هرچند که پسر دایی وسطای سینه زنی خوابش برد و آخر مجلس بیدار شد.  شب آخر هم رفتیم حسینه پشت خونه‌مون. خیلی ساده برگزار شد. دعای جوشن کبیر خوندن و روضه خوانی و سخنرانی و آخر هم قرآن به سر گرفتن.  ولی شب دوم بیشتر مزه داد. 

البته خیلی دلم میخواست جایی پیدا می‌کردم که با صدای دلنشین برام مناجات خوانی میکرد و یکم دلم جلا پیدا می‌کرد. بعضی وقتا شدیداً دلم میخواد همین طوری بشینم و به حال خودم و گناهانی که کردم و اعمالی که باید میکردم و نکردم گریه کنم . آی گریه کنم….

پ.ن: خدایا شکرت که اجازه دادی تو شبای قدر زنده باشیم و بیدار. کاش دلهامون هم تو این شبا بیدار شده باشه. کاش عمرمون کفاف بده و سال بعد هم این شبا رو ببینیم…

نمی‌دونم چرا این حرفا اینجا نوشتم 

کلیدواژه ها: شب قدر
توسط فاطمه بانو   , در 11:57:00 ب.ظ نظرات

1 2 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 19