صفحات: << 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 22 >>
2ام شهریور 1404
دستمالِ نمدار را برمیدارم و روی شیشه و دور قاب میکشم. دو سه قدم عقب میروم تا تصویر را بهتر ببینم. دست روی سینه میگذارم و نوشته خطاطی شدهی زیر قاب را زمزمه میکنم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا». تا میخواهم کمی در حس بروم و خودم را در حرم تصور کنم، صدای بچهها بلند میشود. باز هم همان دعوای همیشگی سر بازی با تبلت. نفس عمیقی میکشم که بیشتر شبیه آه میماند. به سختی از تصویر دل میکنم. از اتاق بیرون میروم.
قبل من علیرضا، بچهها را ساکت میکند و مثل همیشه با یک بازی کاغذی (اُریگامی) آنها را سرگرم میکند. جمعه است و علیرضا کمک حالم شده برای دورهم جمع کردن بچهها. نورای دوونیم ساله از جمع خواهر و برادرش جدا میشود و وارد آشپزخانه میشود. از پایم آویزان میشود و با لفظ کودکانه « بگل بگل » میکند. دولا میشوم و او را در آغوش میگیرم. یک آبنبات چوبی دستش میگذارم و همراه او روی صندلی آشپزخانه مینشینم.
حالم جوریاست که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. علیرضا هم گویا متوجه حالم شده که از دیشب حرفی به میان نیاورده. نورا با دست روی میز میزند و از صدای « شاب شاب» دستهایش میخندد. بچهها مشغول بازی با کاغذهای رنگی هستند. خواهر و برادری میخواهند با کُری خواندن روی دست پدرشان بلند شوند. وارد آشپزخانه میشود و از یخچال دو سیب برمیدارد. بشقاب و کاردی روی میز میگذارد و مشغول پوست کندن میشود. همزمان میپرسد: «طوری شده؟»
نورا با دیدن پرندهی کاغذی دست خواهرش، از روی پایم پایین میرود و میدود تا پرنده را بگیرد. باز هم نفس عمیق از سینهام بیرون میدود. « نمیدونم چرا این حالم. دلم آروم و قرار نمیگیره. مامان اینا هم دیشب راهی مشهد شدن بیشتر بیقرار شدم.» سیب پوست کنده شده را قاچ میکند و یک تکهاش را سمتم میگیرد و تعارف میکند.« منم دلم برای آقا تنگ شده اما اوضاع رو که میبینی… دستم تنگِ »
سیب را از دستش میگیرم « آره میدونم. منم که چیزی نگفتم. فقط میگم کاش آقا ما رو دعوت میکرد. الان دوریمون چند سال شده…» بغض مانده در گلویم را، قورت میدهم. با بلند شدم صدای آقای کریمخانی به سمت تلویزیون کشیده میشوم.
« ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده»
سرم را به کنج دیوار تکیه میدهم. تصاویر مشهد دلم را زیر و رو میکند. قطره اشکی روی گونهام راهی باز میکند. خودم را در گوشهی صحن انقلاب روبروی گنبد طلا تصور میکنم. چند دقیقهای با کلیپ تصویری پخش شده عشقبازی میکنم. حرفهایی که در دلم مانده را زدهام و کمی سبک شدهام. وقتی برمیگردم میبینم علیرضا هم چشمانش سرخ شده. صفحه گوشیاش را نشانم میدهد. پیام واریز مبلغی پول به حسابش است. آهسته میگوید: « خدارو شکر. پول سفرمون جور شد. جمع و جور کن خانوم که به زودی راهی میشیم.»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
با گامهای تند خودم را به خیابان اصلی میرسانم. از کنار ساختمانهای ویران شده گذر میکنم. از دور خانهی خاله طوبی را میبینم. از دوسال گذشته، با حملهی اسرائیل و ویران شدن تمام زمین و مایملکمان، خاله ما را در خانهاش جا داد. بعد دو روز توانسته بودم چند ملاقه آش برای همسر و فرزندم پیدا کنم.
با دیدن ازدحام مقابل خانهی خاله طوبی، آب دهانم را محکم قورت میدهم. استرس و دلشورهای به جانم میافتد. قابلمهی غذا را مثل شئ با ارزش، در دستم میفشارم. داغ است اما اهمیتی نمیدهم. شروع میکنم به دویدن.
نزدیک خانه که میشوم، صدای شیون و گریهی زنی به گوشم میرسد. صدا آشناست. خلیل با دیدن من، از میان جمعیت راهی باز میکند. چشمان سرخ و گونهی خیس از اشکش، نگرانم میکند. آرام به شانهام میزند و میگوید: « خدا بهت صبر بده برادر!»
دنیا دور سرم میچرخد. نمیفهمم قابلمه را چطور رها میکنم و مردم را کنار میزنم. وارد حیاط میشوم. اسماء و خاله میان حیاط نشستهاند. خاله شیون و زاری میکند اما اسماء مات و مبهوت به پسر در خوابمان نگاه میکند.
کنارش زانو میزنم. صورت اسماء را میان دو دست سردم میگیرم. « چی شده عزیزم؟ یوسف چرا اینجا خوابیده ؟ من بلاخره تونستم غذا پیدا کنم. » با چشمانی بیرمق نگاهم میکند: « دیر اومدی ابراهیم… دیر اومدی …» و بغض و گریه امان نمیدهد و راه نفسش را میگیرد.
نگاهم به سمت یوسف آرام خوابیده، میان پتو میافتد. باور نمیکنم. جسم بیجان و سرد یوسف را به آغوش میکشم. صورتش را به سینهام میچسبانم. چه آرزوها که برایش نداشتم. قطره اشکی سر میخورد و روی لپهای آب شدهاش میچکد. به این اواخر فکر میکنم که خیلی گرسنگی کشید و گریه کرد. مادرش شیری نداشت تا در کام او بگذارد. تازه 18 ماهه شده بود. آرام سرم را کنار گوشش نزدیک میکنم و میخوانم « انا لله و انا الیه راجعون…» و برای آخرین بار بوسهای به دست کوچکش میزنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
همیشه یکی از کارهای مورد علاقهم این بوده که فیلم و سریال یا کتابی که خیلی دوستش داشتم، دوباره مرورش کنم. با اینکه شاید دیالوگها رو حفظ باشم اما از این کار خسته نمیشم. و حتی شده با اینکه میدونستم آخرش چی میشه، بازهم به پاش اشک ریختم و گریه کردم. مثلاً سریال مختارنامه یا همین سریال شوق پرواز.
فکر کنم بار چهارم یا پنجمی بود که میدیدم. نشد که همهی قسمتها رو دنبال کنم، اما هر روزی که خونه بودم و برق داشتیم، دیدم. باز هم سر شهادت سعید خجستهفر و خداحافظی شهید عباس از همسرش بغضی شدم و اشک ریختم. از ته دلم برای ساخت این سریال خوشحالم. خوشحالم که در نوجوانی با این شهید آشنا شدم. و همیشه فکر میکنم اگر آقای شهاب حسینی این نقش خالصانه بازی کرده باشند، چه باقیات صالحات خوبی از خودشون به جا گذاشتند. ایشون با بازیشون نقش و نویسنده با پرداختن به زندگی عباس بابایی، نقش و نام و مرام شهید بابایی برای ما دهه هشتادیها زنده کردند.
با خودم فکر میکنم چقدر ما به وجود همچین شهدایی برای حفظ این مرز و بوم بدهکاریم…. ما فقط گوشهای از زندگیشونو میبینیم و شاید فقط زندگی بعضیهاشون به تصویر کشیده بشه یا نوشته بشه. ما با خیلی از شهدا آشنایی نداریم. چقدر خوب میشه که نویسندهها و کارگردانهای مذهبی بیشتر به این موضوعات بپردازن و نقش شهدا بیشتر از قبل برای ایرانیان زنده نگه دارند.
پانوشت: ۱۵ مرداد سالروز شهادت عباس بابایی
این روزها هوای گرم کلافهام میکند. بهخصوص که برق، هر یک روز درمیان بهخاطر ناترازی قطع میشود. هرچه قدر هم پنجره را باز کنم و بادبزن دست بگیرم، فایدهای به حالم ندارد.
برق که نباشد تقریباً زندگی راکد است. چون همزمان آب هم قطع میشود؛ نت هم میرود. و اگر از قبل اطلاع نداشته باشم ممکن است ناغافل با شارژ گوشی زیر 10 درصد هم مواجه شوم. کاری از دستم برنمیآید و مجبور میشوم به صبر و تحمل.
بهظاهر دو ساعت است اما دو ساعت طولانی.اینجور مواقع فرصت خوبی برای نوشتن و کتاب خواندن است که البته اگر حوصلهاش را داشته باشم. بیشتر اوقات هم کارهای نکردهای که قصد انجامشان را داشتم، در مغزم رژه میروند؛ که اگر برق بود چنان میکردم و چنان!
گاهی هم خودم را مقایسه میکنم با کودکان و خانوادههای غزهای. آنان که یک سالونیم است در اینچنین شرایطی به سر میبرند. به خود جواب میدهم: «پس آنان چه بگویند؟ جای شِکوه و گلایه اگر هست برای آنان است؛ نه ما!» اصلا شرایطمان قابل مقایسه نیست.
آنان راه و رسم زندگیشان مقاومت و پایداری و صبر است. هرچه قدر هم که زندگی بَر ایشان سخت بگذرد باز هم میگویند: « حَسبُنَا اللّٰه وَ نِعمَ الْوَکِیل »
در همین گذر فکرها با شنیدن خبر شهادت چند کودک فلسطینی به دلیل گرسنگی دهانم از غر و نق زدن بسته میماند؛ دلم ریش و اشک در چشمانم حلقه میبندد. واقعاً یک نفر چقدر میتواند ظالم و پَست باشد که راه رسیدن آب و غذا را بر کودکان ببندد؟
البته از این یزیدیان زمانه هیچ بعید نیست. هرکاری از دستشان بربیاید انجام میدهند تا هر صفت ظالمانهای را از خود بروز دهند. اینان آب و غذا را بر کودکان غزه بستند همانطور که یزید سال ۶۱ (ه.ق) راه بر امام حسین (ع) بست و طفل شش ماهه را شهید کرد.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

نمیدانستم دقیق چه زمانی این کتاب صوتی را جزو نشان شدههای طاقچهام گذاشته بودم اما دچ هفته پیش بود که دوباره به چشمم آمد. ابتدا عنوانش جذبم کرد.یادم هست که شبهای تابستان دوره نوجوانی، هندزفریهایم را به گوش میزدم و در دل تاریکی، گوش میسپردم به شنیدن نمایشنامهها و کتابهای صوتی رادیو نمایش.
بعد مدتها دوباره با شنیدن این کتاب خاطراتم تازه شد.داستان با این که از زاویهی دید یک پیرمرد در محله قدیمی تهران میگذشت اما نویسنده توانسته بود فضا سازی خوبی انجام بدهد. طوری جملات کنار هم چیده بود که میتوانستی پیرمرد و فضای عتیقه فروشی و زمرّد را تصور کنی.
پیرمردی تنها که آرزوی نویسنده شدن داشته و حالا در این سن برای هر عابر و مشتری که وارد مغازه میشود داستانی در ذهن میسازد. و معتقد است داستانی که مینویسد باید تقدیم شود به او که دوستش میدارد!
برای من که دلنشین بود. امیدوارم شما هم اگر گوش کردید لذت ببرید.
📚 تقدیم به او که دوستش میدارم | سمانه گلک
#یک_قاچ_کتاب🍉
روز برای من که همیشه دنبال بهانه هستم تا برای خودم داستانسازی کنم، با سر زدن خورشید شروع نمیشود؛ بلکه دقیقا از جایی شروع میشود که یک داستان تازه پیدا کنم.
تکرار این که هر روز آفتاب طلوع کند و من چشم بچرخانم در خانهای که جز خودم کسی در آن نیست و آماده شوم و به مغازه بیایم، اتفاق تازهای نیست. روز، با اتفاق تازه شروع میشود. مثلا برای من با آمدن یک مشتری به مغازهام، حتی اگر فروشی نداشته باشم.
چشمم به در مغازه بود تا روزم را با آمدن مشتری شروع کنم ولی فقط عابرینی را که از جلوی مغازهام رد میشدند را میدیدم. گفتم اگر پنج دقیقه دیگر کسی نیامد بروم صندلی لهستانیام را بردارم و به تماشای عابرین بنشینم، شاید این وسط با دیدن کسی، داستانی در ذهنم شکل گرفت و روز آغاز شد.
در کش و قوس رفتن و نرفتن به بیرون مغازه بودم که بهانهی شروع روزم جور شد. زوجی وارد مغازهام شدند. خوش پوش و مرتب. به آنها نمیآمد تازه عروس و داماد باشند. اما بهشان هم نمیآمد سن و سالی داشته باشد. خزهای دور پالتوی خانم طوری بود که انگار همین چند دقیقه پیش از یک مهمانی اعیانی بیرون آمده یا در مسیر رفتن به یک مهمانی اعیانی است. مرد هم کت و شلوار پوشیده بود و یک پالتوی مشکی هم به تن داشت. هر دو آنقدر خوش پوش بودند که میتوانستم داستان را با یک مهمانی در ذهنم بسازم.