«آرزوی پدر | درگاه این خانه بوسیدنی است» |
دستمالِ نمدار را برمیدارم و روی شیشه و دور قاب میکشم. دو سه قدم عقب میروم تا تصویر را بهتر ببینم. دست روی سینه میگذارم و نوشته خطاطی شدهی زیر قاب را زمزمه میکنم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا». تا میخواهم کمی در حس بروم و خودم را در حرم تصور کنم، صدای بچهها بلند میشود. باز هم همان دعوای همیشگی سر بازی با تبلت. نفس عمیقی میکشم که بیشتر شبیه آه میماند. به سختی از تصویر دل میکنم. از اتاق بیرون میروم.
قبل من علیرضا، بچهها را ساکت میکند و مثل همیشه با یک بازی کاغذی (اُریگامی) آنها را سرگرم میکند. جمعه است و علیرضا کمک حالم شده برای دورهم جمع کردن بچهها. نورای دوونیم ساله از جمع خواهر و برادرش جدا میشود و وارد آشپزخانه میشود. از پایم آویزان میشود و با لفظ کودکانه « بگل بگل » میکند. دولا میشوم و او را در آغوش میگیرم. یک آبنبات چوبی دستش میگذارم و همراه او روی صندلی آشپزخانه مینشینم.
حالم جوریاست که دست و دلم به هیچ کاری نمیرود. علیرضا هم گویا متوجه حالم شده که از دیشب حرفی به میان نیاورده. نورا با دست روی میز میزند و از صدای « شاب شاب» دستهایش میخندد. بچهها مشغول بازی با کاغذهای رنگی هستند. خواهر و برادری میخواهند با کُری خواندن روی دست پدرشان بلند شوند. وارد آشپزخانه میشود و از یخچال دو سیب برمیدارد. بشقاب و کاردی روی میز میگذارد و مشغول پوست کندن میشود. همزمان میپرسد: «طوری شده؟»
نورا با دیدن پرندهی کاغذی دست خواهرش، از روی پایم پایین میرود و میدود تا پرنده را بگیرد. باز هم نفس عمیق از سینهام بیرون میدود. « نمیدونم چرا این حالم. دلم آروم و قرار نمیگیره. مامان اینا هم دیشب راهی مشهد شدن بیشتر بیقرار شدم.» سیب پوست کنده شده را قاچ میکند و یک تکهاش را سمتم میگیرد و تعارف میکند.« منم دلم برای آقا تنگ شده اما اوضاع رو که میبینی… دستم تنگِ »
سیب را از دستش میگیرم « آره میدونم. منم که چیزی نگفتم. فقط میگم کاش آقا ما رو دعوت میکرد. الان دوریمون چند سال شده…» بغض مانده در گلویم را، قورت میدهم. با بلند شدم صدای آقای کریمخانی به سمت تلویزیون کشیده میشوم.
« ای حرمت ملجأ در ماندگان
دور مران از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اِذن به یک لحظه نگاهم بده»
سرم را به کنج دیوار تکیه میدهم. تصاویر مشهد دلم را زیر و رو میکند. قطره اشکی روی گونهام راهی باز میکند. خودم را در گوشهی صحن انقلاب روبروی گنبد طلا تصور میکنم. چند دقیقهای با کلیپ تصویری پخش شده عشقبازی میکنم. حرفهایی که در دلم مانده را زدهام و کمی سبک شدهام. وقتی برمیگردم میبینم علیرضا هم چشمانش سرخ شده. صفحه گوشیاش را نشانم میدهد. پیام واریز مبلغی پول به حسابش است. آهسته میگوید: « خدارو شکر. پول سفرمون جور شد. جمع و جور کن خانوم که به زودی راهی میشیم.»
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
فرم در حال بارگذاری ...