صفحات: 1 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 22

6ام آبان 1404

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده‌ام

1965 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

#داستان

#قسمت_دوم
با صدای مادرم، از اتاق بیرون آمدم و از پله‌ها پایین رفتم. در آینه‌ی قدی راه‌پله نگاهم به خودم افتاد. یک بلوز سفید آستین بلند پوشیده بودم که سرشانه هایش پوفی و از آرنج تا مچ تنگ بود، با دامن چهارخانه سورمه‌ای و جوراب شلواری سفید. پارچه‌ی دامن را مادربزرگ از مشهد آورده بود. 

 

۱۶ ساله بودم و در اوج جوانی و زیبایی. ابروهای پیوندی باریک و چشمان مشکی‌ام را از مادرم به ارث برده‌ بودم. موهای خرمایی بافته شده‌ام تا کمرم می‌رسید. دخترهای هم سن من آن زمان همگی سر زندگی‌شان بودند و حتی گاهی یک بچه‌ هم داشتند اما من اصلاً دلم رضایت نمی‌داد تا درس را رها کنم و زندگی جدیدی را تشکیل بدهم. پدر هم دوست نداشت تک دخترش را از خودش دور کند. 
بار دیگر صدای مادر بلند شد: «لیلا! پس چرا نمیای پایین؟»

با اکراه باقی پله‌ها را طی کردم. طلا خانم آمده بود تا کمک حال مادر باشد. رویه‌ی مبل‌ها برداشته شده و اتاق پذیرایی برق می‌زد. روی میز با انواع میوه تزیین شده بود. روی اولین مبل نشستم. دست زیر چانه زدم و به رفت و آمد مادر و طلاخانم نگاه کردم. مادر با اصرار زیاد توانسته بود پدر را راضی کند تا اعظم خانم برای خواستگاری از من بیاید. 
مادر نگاه معناداری کرد و گفت: « بد نگذره بهتون لیلا خانم؟ »

« مامان شما که می‌دونید من نخواستم اونا بیان، پس لطفاً از من نخواید مثل دخترای دیگه باشم!»

مادر ابرویی بالا انداخت و گفت:

« باز بابات بهت خندیده بی‌پروا شدی دختر؟ دختر دم بخت تو هرخونه‌ای باشه براش خواستگار میاد. خوش ندارم حالا که یه پسر خوب و پولدار خاطرخواهت شده دست رد بهش بزنی. اول و آخر تو باید ازدواج کنی پس چه بهتر که با یه خانواده سرشناس و خود وصلت کنیم. فهمیدی چی گفتم؟»

«بله» کش‌داری گفتم و از جایم بلند شدم و بیرون رفتم. 
 اعظم خانم، مرا در دسته‌ی تعزیه‌ی ماه محرم دیده و خوشش آمده بود.‌ همان‌جا هم اولین صحبت‌هت را با مادر کرده بود. چند ماهی بود که پیغام می‌فرستاد تا برای خواستگاری رسمی بیایند. تقریباً مثل خودمان بودند. خانواده‌ای نمازخوان و اهل خدا و پیغمبر(ص). پدر داماد در لواسان و تهران باغ و زمین داشت. اعظم خانم هم برای تک پسرش مرا پسندیده بود. پسری که من تنها عکسش را آن هم یواشکی دیده بودم. در آمریکا درس خلبانی خوانده بود و در خدمت ارتش در همدان زندگی می‌کرد. ۱۳ سال از من بزرگتر بود. تصوری از زندگی با او نداشتم. اخلاق مادرش خوب به‌نظر می‌رسید و پدر هم در تحقیقاتش جز خوبی چیزی نشنیده بود. مشکل پدر، فقط دوری از من بود. 
عقربه‌ی ساعت ۵ را نشان می‌داد که زنگ در را زدند. مادر دست مرا گرفت و برد در آشپزخانه. سفارش کرد تا موقعی که صدایم نزده بیرون نروم. خودش به حیاط رفت. به کنار پنجره رفتم. خواستم داماد را ببینم که دیدم برادر بزرگترم با مردی وارد حیاط خانه شد. مادرم رنگش سرخ شده بود. برادرم با بی‌اطلاعی از آمدن خواستگار ، دوستش را به خانه دعوت کرده بود. 
مادر با حفظ ظاهر آنها را به اتاق پشتی برد و غرولند کنان وارد آشپزخانه شد.‌ « این پسرم چه وقت مهمون آورده برا خودش…»

چادرش را روی میز پرت کرد و به سراغ یخچال رفت. یک ظرف میوه، چای و شیرینی داخل سینی گذاشت و داد تا طلا خانم برایشان ببرد.

 

چند دقیقه بعد اعظم خانم و چند خانم دیگر که نمی‌شناختم آمدند. شش نفر بودند. مادرم که صدایم کرد، طلا خانم هرچه اصرار کرد زیر بار نرفتم تا سینی چای را بگیرم و ببرم. با سلامی وارد اتاق شدم و کنار مادر جای گرفتم. طلاخانم پشت سرم چای گرداند و رفت. از چشمان مادرم ناراحتی را می‌خواندم. 

مهمان‌ها هم مشخص بود از این رفتار من خوش‌شان نیامده. بعد کمی صحبت، اعظم خانم بحث خواستگاری را مطرح کرد و با لحن خاصی که شیرین بود ، گفت: « فرزاد جان خیلی از وجنات و کمالات لیلا خانم خوشش اومده. تا عکس لیلا جان نشون دادم گفت مامان من انتخابم همینه…»

ناراحت شدم از این که فقط باید از روی عکس، هم را انتخاب کنیم. 
دیگر بقیه حرف‌های مادر و اعظم خانم را نشنیدم. این پسر با این همه ثروت و کمالات اصلا برایم جالب نیامده بود. چطور باید به مردی دل می‌دادم که یک‌بار از نزدیک ندیده بودمش؟ برای مادر فقط شأن اجتماعی خانواده داماد و ثروت‌شان مهم بود. نمی‌خواست از دامادهای خواهرانش کم بیاورد. نظر من هم که هیچ وقت برایش مهم نبود. 
اعظم خانم اصرار داشت بله بُران را هفته‌ی آینده برگزار کند و عقد و عروسی را هم قبل امتحانات ثلث آخر بگیرند. قرار هم شد به عنوان مهریه یک خانه برایم در تهران در نظر بگیرند اما در همدان زندگی کنیم. موقع رفتن هم یک روسری سفید روی سرم انداختند تا رسماً عروس خانواده‌شان را نشان کنند. 
با رفتن مهمان‌ها ناراحت از اینکه حتی یک کلام برای ازدواج، از من نظری نپرسیده بودند، روسری را روی مبل انداختم و به حیاط رفتم و لبه حوض نشستم. با انگشت روی آب خطوط فرضی می‌کشیدم و در افکارم غرق بودم. تمام حرف‌هایم را آماده کرده بودم تا آقاجون آمد به او بزنم. مادر که سر چای نیاوردن حسابی از دستم شاکی بود و نمی‌شد با او حرف زد. سکوتش هم نشانه‌ی آرامش قبل طوفان بود. مطمئن بودم پدر بیاید خودداری را می‌گذارد کنار و دعوای حسابی با من می‌کند. 
آن قدر در فکر بودم که متوجه حضور داریوش نشدم. با صدایش به خودم آمدم:« چیشده؟ چندتا از کشتیات غرق شدن؟» 

سرم را بالا گرفتم اما تا خواستم حرفی بزنم دیدم دوستش سر به زیر گوشه‌ی حیاط ایستاده. دستم روی سرم گرفتم و از اینکه چیزی به سر نداشتم، سرخ شدم و فوری حیاط را ترک کردم. پله‌ها را با دو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. قلبم به شدت می‌زد.

 

تا موقع شام از اتاقم بیرون نرفتم. از برادرم خجالت می‌کشیدم. تصور اینکه راجع به من بد فکر کند، اذیتم می‌کرد. ساکت و بدون اینکه چشم در چشم برادرم شوم شامم را خوردم و سفره را جمع کردم.با رفتن من مادر شروع کرد به صحبت با پدر و تمام ماجرا تعریف کرد. 
 در آشپزخانه روی صندلی نشسته بودم و در سکوت آنجا به حرف‌های پدر و مادر گوش می‌کردم. پدر مثل همیشه پشت من درآمده و حمایتم می‌کرد. در همان حین داریوش وارد شد. لیوانی آب برداشت و کنارم ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: « نمی‌خواد این‌قدر از من خجالت بکشی.»

تمام جرأتم را جمع کردم و نگاهش کردم:« داداش به خدا من نمی‌دونستم که …»

« می‌دونم. دوست من این‌قدر چشم پاک که رو سرش قسم می‌خورم. مطمئنم که تو رو ندیده »

کمی از حرفش خیالم راحت شد. مقابلم نشست و گفت: « خب چه خبر عروس خانم؟»

با پوزخند گوشه لبم گفتم: « عروس؟ چه عروسی ؟ »

« مامان که الان گفت برات نشون آوردن… کلی تعریف می‌کنه ازشون»

« مامان خودش پسندیده. چون می‌خواد پز داماد شو تو فامیل بده. من اصلاً نمی‌شناسمش. نمی‌دونم کیه؟ چه اخلاقی داره؟ »

« خب همه همین‌جور ازدواج می‌کنند. منم با مریم همین‌طور ازدواج کردم.» 

« شما و مریم جون خیلی فرق دارید با بقیه. مریم همسایه‌ی ما بود. بلاخره تو و مریم چندبار از دور دیده بودید همو. شما اجازه دادی مریم درس بخونه. اهداف مشترک دارید باهم …»

« خب شما هم آشنا می‌شید ، برنامه زندگی می‌چینید‌. تو دوران عقد کلی وقت هست برای حرف زدن »

« ولی من هنوز داماد ندیدم. اگر عقد کردیم و از اخلاق و رفتارش خوشم نیومد چی؟ همه چی که پول و تیپ و قیافه نیست… »

« مگه امروز نیومده بود ؟!»

« نه، مادرش گفت تو همدان ماموریت داشته. بخاطر خدمت تو ارتش زندگیش باید همدان باشه. شاید عروسی رو هم همونجا بگیرن» 

لیوان را به لبانش نزدیک کرد و گفت: «عجب!» 

******
مادر تا چند روز با من سرسنگین بود. برنامه‌ام شده بود مدرسه، نهار،درس، شام. روز جمعه قرار بله‌بران گذاشته بودند. خاله‌ها از تهران آمده بودند برای کمک به مادر. همه چیز روبه جلو پیش می‌رفت اما من خوشحال نبودم. 

روز مقرر خانه پر از مهمان بود. خانم‌ها طبقه‌ی بالا و آقایان پایین. با حرف‌های پدر دلم گرم شده بود که ادامه تحصیل و زندگی در تهران را به شروط ازدواج اضافه می‌کند و تا داماد قبول نکند، پدر راضی نشود. کم‌کم باید می‌پذیرفتم که فرزاد خان را به عنوان همسر بپذیرم. 
هرجا را نگاه می‌کردم پر از مهمان‌ بود. مادر و پدر کلی تدارک دیده بودند. شب ساعت هشت قرار بود مهمان‌ها بیایند. من اما دست و دلم به کاری نمی‌رفت. خاله‌ها فکر می‌کردند ناز دخترانه‌ام گل کرده. مادر که برایش فرقی نداشت چه حالی دارم. فقط خوشحال بود که دارد به خواسته‌اش می‌رسد. برای همین هم خودش اندازه‌ی مرا گرفت و به خیاط داد تا پیراهنی مجلسی برایم بدوزد. ظهر جمعه داریوش رفت تا از مزون لباس مرا بگیرد و مریم را هم سر راه از آرایشگاه بردارد. 
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، دختر خاله‌ام صدایم کرد و گفت دم در کارم دارند. و اصرار هم دارد تا مرا ببیند. متعجب چادر روی سر انداختم و به حیاط رفتم. مادر در آشپزخانه مشغول بود و پدر را هم ندیدم.  در را که باز کردم، خانمی حدودا چهل ساله که رویش را کیپ گرفته بود جلو آمد. 

« لیلا خانم؟»

« بله بفرمایید؟»

قیافه‌اش ناآشنا می‌آمد. اما لبخند زیبایی به چهره داشت. پاکت بزرگ که با کاغذ پوستی درست شده بود را دستم داد و گفت: « من مادر ابراهیم هستم. دوست برادرتون. گویا کارشون طول کشیده با پسر من تماس گرفتن و گفتن لباس شما رو بیاره. »

اشاره به سر کوچه کرد و گفت: « پسر منم روش نشده خودش تنها بیاره. اینه که من آوردم براتون. »

بعد هم صورتم را بوسید و آرزوی خوشبختی برایم کرد. تشکر کردم .  پاکت را زیر چادر گرفتم. خانم ناشناس که به سرکوچه رسید دیدم مردی جوان جلو آمد و همراه هم سوار ماشین شدند و رفتند. تازه یادم آمد ابراهیم همان دوستی بود که آن شب در تاریکی حیاط دیده بودم. 
در را بستم و وارد حیاط شدم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. آهسته راهم را گرفتم و به اتاقم رفتم. کاغذ را پاره کردم. پیراهن را درآوردم و جلوی آینه قرار گرفتم. لباسی از جنس گیپور صورتی ملایم با آستین‌های بلند و گشاد که رویش منجوق دوزی شده بود و برق می‌زد. یک روسری سفید با گل‌های صورتی ریز هم کنارش بود. 

لباس را روی تخت گذاشتم. زیبا بود. مطمئن بودم مادر چند مجله لباس را زیر و رو کرده تا انتخابش کرده.  

از صبح دلم شور می‌زند. نگران بودم از اتفاقی که خودم نمی‌دانستم چیست؟ به دخترخاله‌ام که گفتم، خندید و گفت طبیعی‌ست. 

حدود ساعت ۷ همه آماده شده منتظر آمدن خانواده فرزاد‌خان بودیم. پیراهن و آرایش ملایمی که کرده بودم مرا پیش از هر وقت دیگر زیبا کرده بود. مادر برایم اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. یادم است سر عقد داریوش هم این‌قدر خوشحال بود. پدر اما در سکوت، محو تماشایم بود. 
تا ساعت ۸:۳۰ شب همه منتظر بودیم. اما خبری نبود. با صدای تلفن همه متعجب هم را نگاه کردیم. خاله‌‌ی بزرگم تلفن را برداشت اما بعد مادرم را صدا زد. چند دقیقه‌ای مادر در سکوت به صدای پشت تلفن گوش کرد اما بعد مثل کوه آتشفشانی فوران کرد و با عصبانیتی شدید گفت: « مگه مردم مسخره شمان خانم؟ شما که مطمئن نبودی برا چی خانواده ما رو معطل خودت کردی ؟ مگه ما آبرو نداشتیم ؟ حلال‌تون نمی‌کنم که با خانواده ما بازی کردید »

و بعد هم تلفن را محکم کوباند و با صدای بلند شروع به گریه کرد. پدر مستأصل خودش را به کنارش رساند و پشت هم می‌پرسید: « چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می‌کنی ؟ پشت خط کی بود ؟ »

مادر اما جای حرف زدن فقط گریه می‌کرد. و ما بینش چند کلمه می‌گفت. « وای آبرومون … طفلی دخترم … »
نیاز به حدس زدن نبود، آنها نمی‌آمدند. پدر و داریوش مادر را به اتاقش بردند. دخترخاله‌ها دوره‌ام کردند. مثلاً می‌خواستند دلداری‌ام دهند اما از نگاه‌هایشان ترحم می‌بارید. بغضی سنگین در گلویم جمع شده و راه نفسم را تنگ کرده بود. حلقه‌ی آدم‌های دورم را پس زدم و از پله‌ها بالا رفتم. در را پشت سرم بستم و اجازه دادم بغضم بترکد. 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

#ادامه_دارد

توسط فاطمه بانو   , در 09:36:00 ق.ظ 2 نظر »
2ام آبان 1404

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده‌ام

1482 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

#داستان

#قسمت_اول

در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده‌ام

در همان پس کوچه‌ها، در انتظارت مانده‌ام

کوچه اما انتهایش بی کسی، بن بست اوست

کوچه‌ای از بی کسی را بی‌قرارت مانده‌ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته‌ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده‌ام

در همان یلدا مرا تا صبح ،دل زد فال عشق

فال آمد خسته‌ای از این که یارت مانده‌ام

فال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده‌ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نبود

من ولی در حسرت بُردی، خمارت مانده‌ام

سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
***
قدم زنان و آهسته داخل کوچه می‌شوم. برگهای زرد و نارنجی یکی پس از دیگری زیر قدم‌هایم خرد می‌شوند و صدای خرد شدنشان ، سکوت کوچه را می‌شکند. میان کوچه باد و سوز سردی میوزد و نوید شروع یک سرمای سخت را می‌دهد. کمی که می‌روم ماشینی را ناآشنا پارک شده مقابل باغ می‌بینم. متعجب نایلون‌های خرید را به یک‌دست می‌دهم و با دست آزادم دنبال کلید می‌گردم. هنوز کلید را در قفل نچرخانده که در باز می‌شود. 

با تعجب داریوش را می‌بینم. نایلونها را زمین می‌گذارم و به آغوشش می‌روم. یک بلوز بافت سفید به تن کرده با پالتویی که روی دوشش انداخته و موهای جوگندمی‌اش بیشتر از هر زمانی مرا یاد پدر می‌اندازد. از هم که فاصله می‌گیریم چند ثانیه‌ای خوب نگاهش می‌کنم. چند ماهی می‌شود که هم را ندیده‌ایم . فقط گهگاهی تلفنی از حال هم خبر گرفته‌ایم. می‌پرسم:« چه عجب یاد خواهرت کردی ؟»

نایلون ها را برمی‌دارد و همراه من به سمت انتهای باغ قدم برمی‌دارد : « اومدم آبجی کوچیکه رو ببینم، اول رفتیم خونه آقاجون. نمی‌دونستیم اومدی باغ لواسون . اکرم خانم گفت سه روز پیش حرکت کردی…»

برمی‌گردم سمتش و می‌پرسم: «نمی‌دونستید؟! مگه با بچه ها اومدی ؟»

لبخند گرمی میزند و می‌گوید: «بله. با همه خانواده. اومدیم تا اخر هفته کنارت بمونیم. »

«واقعا خوشحال شدم ولی کاش زودتر بهم می‌گفتی تا خونه آماده کنم. »

« نگرانی نداره که. باهم آستین بالا می‌زنیم و جمع و جور می‌کنیم. مریم هم بساط آش ذغالی فراهم کرده .» 

«حالا چطور شده به خودت مرخصی دادی ؟ همیشه می‌گفتی مطب و کلینیک و سمینار برات وقت خالی نذاشته که ؟ »

« والا ما هم تعجب کردیم از این تصمیم یهویی داریوش!»

به طرف صدا سرم را می‌چرخانم. مریم با شال و کلاه به استقبالم تا حیاط آمده . جلو می‌روم، در آغوشش فرو می‌روم و سلام و احوالپرسی می‌کنم. 

داخل که می‌شوم با خوردن هوای گرم شومینه‌ی روشن شده، تازه می‌فهمم چقدر هوای بیرون سرد بوده . از مریم سراغ بچه ها را می‌گیرم . پرنیان و پارسا برادرزاده‌هایم دورم را می‌گیرند و بعد مدتها شوخی های پارسا و پدرش صدای خنده‌ام رت بلند می‌کند . 

سراغ پوریا را می‌گیرم که داریوش می‌گوید، خانه مانده تا برای آزمون دکتری خودش را آماده کند. با تماس ویدیویی پارسا، با پوریا هم حال و احوال می‌کنم و گله می‌کنم از نبودش. 
باهم مشغول پختن آش می‌شویم. پدرم زمانی که باغ لواسان را خرید، خودش در بعضی قسمتها دستی برد . در آشپزخانه هم یک مطبخ قدیمی ساخت که با هیزم و ذغال آتشش روشن شود. از آن زمان وقتی همگی در خانه باغ لواسان جمع می‌شدیم حتما روی اجاق ذغالی غذا می‌پختیم. 

با مریم  تا غذا آماده شود به صحبت می‌نشینیم و خاطرات خوب گذشته را مرور می‌کنیم. نهار را کنار شومینه و زیر کرسی قرمز رنگی که چیده‌ایم ، کنار هم می‌خوریم. 

از نگاههای با معنی داریوش می‌فهمم که حرف مهمی دارد که منتظر فرصت برای بیانش می‌گردد. موقع جمع کردن سفره مرا کناری می‌کشد. از هر دری صحبت می‌کند. ‌ می‌پرسم: « داریوش چیزی شده؟ »

لیوان چایش را سر می‌کشد و در چشمانم نگاه عمیقی می‌کند و می‌گوید: « نه.» 

« اما انگار حرفی داری برای زدن ولی تردید داری »

«یه چیزی هست که مطمئن نیستم»

« خب اگر در رابطه با منه دوست دارم زودتر بشنوم»

 صدای تلفنش رشته کلام او را قطع می‌کند . با عذرخواهی از من دور می‌شود. 

چند دقیقه بعد برمی‌گردد و می‌گوید: «متأسفانه نشد که یک روز به خودم مرخصی بدم»

« چرا چی شده مگه ؟»

مریم را صدا می‌زند و در یک جمله می‌گوید: « یک خانواده تصادفی آوردن ، پزشک متخصص شیفت ندارن به من زنگ زدن .»

«واجب بری؟»

لیوان خالی‌اش را به من می‌دهد و کت و پالتویش را از روی آویز برمی‌دارد و می‌گوید:« اگه نبود که به من زنگ نمی‌زدند. »

مریم که از ماجرا خبردار شده می‌گوید: «صبر کن منم بیام . بلاخره منم پزشکم ، تو کلینیک دست تنها نمونی بهتره. »

«پس بچه ها چی؟ »

روبه داریوش می‌گویم: «خیالت راحت تا برین و برگردین کنار خودم میمونن. »

«ببخشید لیلا جان! واقعاً نمی‌خواستم اینطور بشه.» 

« اشکال نداره ، برید خدا پشت و پناه تون. »

مریم فوری حاضر می‌شود، گونه‌ام را می‌بوسد و همان طور که عقب عقب حیاط را می‌رود می‌گوید: «ببخشید لیلا جان! رسیدیم حتما زنگ می‌زنم. بچه‌ها خداحافظ!»
***
صدای کَل‌کل‌شان کُل خانه را برداشته است. آن‌قدر برای  چیدن یک میز، هنر خود را به رخ کشیده‌اند که خدا می‌داند آن کرسی یلدا چه چیزی از آب در خواهد آمد!
با صدای خنده پرنیان می‌فهمم که همه چیز به خیر گذشته. به حس شادابی و جوانی‌شان غبطه می‌خورم. پرنیان ۱۵ ساله بی‌شباهت به خودمم نیست. زمانی من هم این طور بی پروا می‌خندیدم و راحت از کنار همه چیز می‌گذشتم. به‌ قول پدر خدابیامرزم سرخوش خانواده بودم. همه را با حرکاتم سر ذوق می‌اوردم . 

از صندوقچه چوبی روی میز آرایشم شیشه سرخ عطر را بیرون می‌آورم.کمی به گردن و مچ دستم می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم باز هم بوی تو در فضای اتاقم می‌پیچد. 
پرنیان از وسط پذیرایی صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید : «عمه لیلا ، حافظ نداری ؟ »

پارسا قبل از من جوابش می دهد: «حالا حافظ نباشه نمیشه ؟ »

« نه نمیشه ، شب یلدا به حافظ خونی معروفه نه به فوتبال دیدن!»

«کنایه می‌زنی؟»
قبل از اینکه دوباره به جان هم بیوفتند حافظ را از قفسه کتابخانه برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. پرنیان با موهای گوجه کرده بالای سر و دست به کمر و چینی به ابرو ها داده ، مقابل پارسا گارد گرفته، ایستاده. جلوی خنده‌ام را به زور می‌گیرم. می‌گویم:« شما دوتا وروجکا خجالت نمی‌کشید ؟ مثلاً دیگه بزرگ شدیدا. »

هر دو انگشت اتهام را به سمت یکدیگر نشانه می‌روند و با هم می‌گویند:« اول این شروع کرد!»

« حالا هرکس شروع کرد مهم نیست. مثلاً اومدید اینجا عمه رو از تنهایی دربیارید اما از صبح که اومدید همش دارید با هم یکه به دو می‌کنید. راستشو بگید خسته نشدید؟ »

پارسا با لبخند پیروز مندانه روی مبل می‌نشیند و با چشم و ابرو آمدن به پرنیان میفهماند که « یعنی با شماست !»
پرنیان با دیدن حافظ قدیمی در دستم جلو می‌آید و آن را می‌گیرد :«  وای اینو ببین پارسا! چه قدر قدیمی و قشنگه.»

« بچه ها مواظب باشید برگه‌هاش تا نخوره. آخه برام خیلی عزیز !»

کنار پارسا می‌نشیند و مشغول ورق زدن می‌شود. سری به قابلمه غذا می‌زنم و زیرش را کم می‌کنم. از یخچال ظرف انار دانه شده را بیرون می آورم که پرنیان با جیغ می‌گوید:« وای ! این‌جا رو !»

با ظرف به سمت پذیرایی می‌دَوم. ترسیده می‌پرسم : «چیشده؟!»

پرنیان که محو عکس شده و پارسا هم مشغول خواندن نامه.کنترل از دست می‌دهم و نامه و عکس را ازشان می‌گیرم. حافظ را برمی‌دارم و عصبی می‌گویم:« اصلا نمی‌خواد امشب حافظ بخونید!»

به اتاقم پناه می‌برم و در را پشت سرم می‌بندم . پشت در سُر می‌خورم همان طور که اشک‌هایم بی‌اجازه  روی گونه‌ام سر می‌خورد.صدای پرنیان را می‌شنوم که می‌گوید: «دیدی ناراحت شد! همش تقصیر توعه پارسا.»

« به من چه اصلا.»

چرا این طور شدم؟ آن طفلی‌ها که گناهی نداشتند. نباید عکس و نامه را لای برگ‌های دیوان قایم می‌کردم. این اشک‌ها چه می‌گویند ؟ 

با صدای تقه در، صورت خیس از اشکم را پاک می‌کنم.روی تخت می‌نشینم: «بیا تو.»

پرنیان جلوتر از پارسا داخل می‌آید و می‌گوید: « به‌خدا عمه قصد اذیت نداشتیم. کلی پشیمونیم از رفتارمون.»

« نه چیزی نیست یاد یه خاطره افتادم. برید شما منم میام. یه حافظ دیگه هم هست اونو بردارید ببرید.»

***

چراغ را خاموش می‌کنم و فوری آستین‌های بافتم را روی دستان خیسم می‌کشم. از سرمای هوای دم سحر، یک لرز در جانم می‌افتد. با دو سه قدم حیاط را پشت سر می‌گذارم. 

با باز کردن در و خوردن گرما به صورتم، کمی از لرزم کم می‌شود. فوری زیر کرسی می‌خزم و پتو را تا سرم بالا می‌کشم.

« اگر می‌دونستم آبگرم‌کن می‌خواد خراب بشه عمرا می‌گفتم بچه‌ها بیان پیشم »

این فکر در ذهنم دوباره لرز تنم را تشدید می‌کند. چند دقیقه نمی‌گذرد که صدای اذان مَش باقر به گوش می‌رسد. سالیانی است که به احترامش از رادیو در مسجد اذان پخش نمی‌شود. 

نمازم را می‌خوانم و مشغول ذکر گفتن سرسجاده می‌نشینم. پرنیان با چشمانی خواب‌آلود کنارم می‌نشیند. خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «قبول باشه عمه » با لبخند جوابش را می‌دهم. بی مقدمه می‌پرسد: «عمه من از دیشب با یه سوالی درگیرم .» 

لبخندم جان می‌گیرد. چادرم را تا می‌کنم و خودم قبل از پرسش سوالش می‌گویم: «درباره عکس اون مرد می‌خوای بدونی!» 

از هیجانش دوزانو می‌نشیند:« اوهوم. اون کیه عمه جون؟»

«پس صبر کن برم زیر چایی روشن کنم . حرف زیادِ برای گفتن.»

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

#ادامه_دارد

توسط فاطمه بانو   , در 12:37:00 ب.ظ 2 نظر »
3ام مهر 1404

روزهای بی‌آینه

205 کلمات   موضوعات: شهدا, معرفی کتاب

به مناسبت هفته دفاع مقدس تصمیم گرفتم کتاب روزهای ‌بی‌آینه را بخوانم. اولش فکر نمی‌کردم این‌قدر محو کتاب بشوم. شب اول چهار فصل را یک نفس خواندم و سه روز بیشتر نتوانستم تحمل کنم و خیلی زود تمامش کردم.

کتاب از زبان همسر آزاده‌ی شهید حسین لشگری است و به طور مستند نوشته شده. حکایت می‌کند از 18 سال صبر؛ 18 سال انتظار و چشم‌به‌راهی. مردی که وقتی رفت، همسرش 18 ساله بود و فرزندش چند ماهه. اولین اسیر از ایران و آخرین اسیری که بعد از 6410 روز اسارت، با افتخار به خاک ایران برگشت. بزرگ مردی که رهبر معظم انقلاب حضرت آیت‌الله‌خامنه‌ای او را «سیدالاسرا» نامیده.

تحمل این دوری با تمام مشکلات و سختی‌ها و رنج‌ها برای هردو نفر آسان نبوده و بالاخص که، هردو شخصیت‌هایشان، به گونه‌ای متفاوت شکل گرفته. به‌طوری‌که وقتی بعد سال‌ها روبه‌روی هم قرار می‌گیرن، سعی می‌کنند در کنار تمام تفاوت‌ها باهم زندگی تازه‌ای را آغاز کنند. 

کتاب کم‌حجمی است و زبان نوشته، روان و ساده. و از نظر من این کتاب یکی از متفاوت‌ترین کتاب‌هایی بود که از زندگینامه شهدا و ایثارگران نوشته شده. 

پ.ن: کتاب 6410 روز اسارت، کتاب دیگری است که از خاطرات و دست نوشته‌های خود شهید گردآوری شده و به چاپ رسیده است. 

 ✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

‌_____._____._____._____._____ 

‌#یک_قاچ_کتاب🍉

توسط فاطمه بانو   , در 02:14:00 ب.ظ نظرات
18ام شهریور 1404

جعبه‌ی حصیری 

 از چاله‌های پر از آب کوچه و خیابان تند و تند می‌دویدم. چندباری نزدیک بود پایم سُر بخورد و به زمین بیفتم. از خانه‌ی مصطفی تا خانه‌ی خودمان راه زیادی نبود اما من عجله داشتم. نفس‌نفس‌زنان جعبه‌ را یک دستی بغل زدم و کلید را از کیفم بیرون آوردم.

‌باران به شدت به سر و صورتم می‌خورد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. مادرم در ایوان سجاده پهن کرده بود و مشغول نماز خواندن بود. از کنار باغچه گذر کردم و از پله‌های ایوان بالا رفتم. کیفم را در گوشه‌ای از ایوان رها کردم و وارد اتاق شدم. 

‌به‌خاطر گرمای اتاق، شیشه‌ی عینکم بخار کرد. پاورچین از کنار رختخواب خواهر کوچکم رقیه، رد شدم تا بیدار نشود. روی پنجه‌ی پا بلند شدم و جعبه را روی طاقچه گذاشتم. خیالم راحت بود که جایشان امن است. 

خواستم در جعبه را بردارم که با صدای مادرم لرزه به جانم افتاد و بی‌حرکت ایستادم. مادر با همان چادر نماز در درگاهِ در ایستاده بود و با ابرویی بالا انداخته گفت: « محسن؛ مامان؛ این چه وضعیه که اومدی خونه؟ داره از سر و روت آب میچکه! بیا برو لباس عوض کن تا سرما نخوردی.»

‌برای این که مامان را بیشتر عصبانی نکنم زود به اتاق رفتم. لباس و شلواری که تا زانو خیس شده بود را به مادرم دادم و یک بلوز شلوار ورزشی قرمز از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. مادرم هم با حوله، آب موهای فِرَم را گرفت و تأکید کرد کنار بخاری بنشینم. بعد از خوردن نهار و نوشتن مشق‌های مدرسه، گرمای بخاری به جانم نشست و کم‌کم چشم‌هایم روی هم افتاد.‌

‌اوایل پاییز بود و هوا حسابی بارانی و مرطوب. وقتی بیدار شدم، هوا روبه تاریکی رفته بود. یک لحظه یاد جعبه‌ام‌ افتادم.‌ فوری از جا جست زدم و سراغ طاقچه رفتم. اما خبری از جعبه نبود. نگران کل اتاق‌ را گشتم. به حیاط رفتم. باران بند آمده بود و باد ملایمی می‌وزید. از آشپزخانه صدای رقیه می‌آمد. وارد که شدم دیدم مادر و رقیه پشت به من مشغول چیزی هستن و گاهی ریز ریز می‌خندند. جلوتر که رفتم، دیدم رقیه با جوجه‌ها بازی می‌کند. با صدای بلند گفتم: «اینا اینجان؟»

‌مادرم تازه متوجه حضور من شد. ایستاد و گفت: « علیک سلام گل پسر! ساعت خواب. بیا برات چایی بریزم.» کنار رقیه دو زانو نشستم. جوجه‌ها در دامن رقیه بودند و با صدای ضعیفی جیک‌جیک می‌کردند. مادرم روبه من گفت: « نگفته بودی می‌خوای جوجه بخری مادر؟» 

« امروز یهویی تصمیم گرفتم. از مصطفی خریدم. می‌خوام بزرگشون کنم. مصطفی می‌گفت اگه حسابی چاق بشن خوب پولی بابت شون میدن»

رقیه تا این حرف را از من شنید، با اخمی در هم گفت: « نه من اینا رو دوست دارم» بعد هم دستش را حائل کرد تا نتوانم جوجه‌ها را بردارم.‌ خنده‌ام گرفت از حرکتش. جوجه‌ی در مشتش را گرفتم و گفتم: « اینجوری که تو زودتر خفه‌شون می‌کنی! بذار تو جعبه حالا یه فکری می‌کنیم. مامان جعبه‌شون کجاست؟» «مادر اونا که تو جعبه‌ی خیس سردشون میشه. بیاید بریم تو اتاق تا یه جای خوب براشون پیدا کنیم. »

مادر با سینی چای وارد اتاق شد. مثل همیشه چای عصرانه را داخل استکان‌های کمر باریک ریخته بود. بوی هل و گلاب  زیر مشامم پیچید. سینی به زمین نرسیده دوتا حبه شکر پنیر مشهدی، از قندان گل‌سرخ برداشتم و داخل دهانم گذاشتم.

با کمک مادر یک جعبه حصیری از انباری پیدا کردیم و کف جعبه را با مقوا و پنبه پوشاندیم.  شش جوجه را داخلش جا دادیم. رقیه هم مسئول غذا دادن آنها شد. با شوق و ذوق بالا می‌پرید و خوشحال بود که می‌خواهیم نگه‌شان داریم. من هم از خوشحالی او خوشحال.

چند روزی که از پاییز گذشت، رقیه حسابی سرگرم جوجه‌ها شده‌ بود. یک لحظه از فکرشان جدا نبود. جوجه‌های طلایی و خاکستری را به رقیه بخشیدم و  از فروش‌شان منصرف شدم. حالا باید هردو منتظر می‌ماندیم تا آخر پاییز شود و جوجه‌هایمان را بشماریم.‌

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی


توسط فاطمه بانو   , در 11:08:00 ق.ظ نظرات
6ام شهریور 1404

درگاه این خانه بوسیدنی است

‌ تعریف کتاب را چندسال قبل شنیده بودم. روزی که مصاحبه‌ی مادر شهید و لبخند زیبایی که حین صحبت از عزیزانش به صورت داشت را دیدم، کتاب به فهرست خواندنی‌هایم اضافه شد. درست است که کتاب صوتی، هیچ وقت جای کتاب کاغذی را نمی‌گیرد اما این‌بار خوشحالم که این کتاب را با صدای گرم خانم اعظم کیانی شنیدم.  ‌

این کتاب با روایت‌گری خانم فروغ مُنهی، مادر شهیدان داوود _ رسول_ علی‌رضا خالقی‌پور به رشته تحریر درآمده. شیرزنی توصیف‌نشدنی که در صفحات این کتاب، فقط گوشه‌هایی از صبر زینب‌گونه‌اش به تصویر کشیده شده است. 

‌ کتاب روان و شیوا با جملات تاثیرگذار و احساسی. خیلی از قسمت‌های کتاب، از اندوهی که این مادر در دل داشته، از اضطراب و استرس‌هایی که برای جگرگوشه‌هایش تحمل کرده، از غم و تنهایی که به دوش کشیده، بغض کردم و اشک ریختم و غبطه خوردم به این شخصیت صبور و شجاع.  ‌ کتاب پانزده فصل داشت و شاید در یک روز می‌توانستم آن را تمام کنم. اما ترجیح دادم جرعه‌جرعه بخوانم.

همه‌ی کتاب برایم زیبا و خواندنی بود بیشتر آن قسمت که در مزار شهید رسول خالقی پور، از پسرشان می‌خواهند که بتوانند همیشه لبخند بر لب داشته باشند و بتوانند غم‌ها را در دل نگه دارند تا دشمن شاد نشوند. 

‌ وجود همچین مادرانی باعث سربلندی زنان و الگویی برای آیندگان است. چراکه با صبر و ایثار این افراد بوده که شیرمردانی بزرگ شده‌اند و پا به میدان گذاشته‌اند تا این آب و خاک حفظ شود و تا ابد ایران حسین پیروز بماند. ‌

 

توسط فاطمه بانو   , در 08:27:00 ب.ظ نظرات

1 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 22