صفحات: 1 2 3 4 5 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 20 >>
31ام تیر 1404این روزها هوای گرم کلافهام میکند. بهخصوص که برق، هر یک روز درمیان بهخاطر ناترازی قطع میشود. هرچه قدر هم پنجره را باز کنم و بادبزن دست بگیرم، فایدهای به حالم ندارد.
برق که نباشد تقریباً زندگی راکد است. چون همزمان آب هم قطع میشود؛ نت هم میرود. و اگر از قبل اطلاع نداشته باشم ممکن است ناغافل با شارژ گوشی زیر 10 درصد هم مواجه شوم. کاری از دستم برنمیآید و مجبور میشوم به صبر و تحمل.
بهظاهر دو ساعت است اما دو ساعت طولانی.اینجور مواقع فرصت خوبی برای نوشتن و کتاب خواندن است که البته اگر حوصلهاش را داشته باشم. بیشتر اوقات هم کارهای نکردهای که قصد انجامشان را داشتم، در مغزم رژه میروند؛ که اگر برق بود چنان میکردم و چنان!
گاهی هم خودم را مقایسه میکنم با کودکان و خانوادههای غزهای. آنان که یک سالونیم است در اینچنین شرایطی به سر میبرند. به خود جواب میدهم: «پس آنان چه بگویند؟ جای شِکوه و گلایه اگر هست برای آنان است؛ نه ما!» اصلا شرایطمان قابل مقایسه نیست.
آنان راه و رسم زندگیشان مقاومت و پایداری و صبر است. هرچه قدر هم که زندگی بَر ایشان سخت بگذرد باز هم میگویند: « حَسبُنَا اللّٰه وَ نِعمَ الْوَکِیل »
در همین گذر فکرها با شنیدن خبر شهادت چند کودک فلسطینی به دلیل گرسنگی دهانم از غر و نق زدن بسته میماند؛ دلم ریش و اشک در چشمانم حلقه میبندد. واقعاً یک نفر چقدر میتواند ظالم و پَست باشد که راه رسیدن آب و غذا را بر کودکان ببندد؟
البته از این یزیدیان زمانه هیچ بعید نیست. هرکاری از دستشان بربیاید انجام میدهند تا هر صفت ظالمانهای را از خود بروز دهند. اینان آب و غذا را بر کودکان غزه بستند همانطور که یزید سال ۶۱ (ه.ق) راه بر امام حسین (ع) بست و طفل شش ماهه را شهید کرد.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
نمیدانستم دقیق چه زمانی این کتاب صوتی را جزو نشان شدههای طاقچهام گذاشته بودم اما دچ هفته پیش بود که دوباره به چشمم آمد. ابتدا عنوانش جذبم کرد.یادم هست که شبهای تابستان دوره نوجوانی، هندزفریهایم را به گوش میزدم و در دل تاریکی، گوش میسپردم به شنیدن نمایشنامهها و کتابهای صوتی رادیو نمایش.
بعد مدتها دوباره با شنیدن این کتاب خاطراتم تازه شد.داستان با این که از زاویهی دید یک پیرمرد در محله قدیمی تهران میگذشت اما نویسنده توانسته بود فضا سازی خوبی انجام بدهد. طوری جملات کنار هم چیده بود که میتوانستی پیرمرد و فضای عتیقه فروشی و زمرّد را تصور کنی.
پیرمردی تنها که آرزوی نویسنده شدن داشته و حالا در این سن برای هر عابر و مشتری که وارد مغازه میشود داستانی در ذهن میسازد. و معتقد است داستانی که مینویسد باید تقدیم شود به او که دوستش میدارد!
برای من که دلنشین بود. امیدوارم شما هم اگر گوش کردید لذت ببرید.
📚 تقدیم به او که دوستش میدارم | سمانه گلک
#یک_قاچ_کتاب🍉
روز برای من که همیشه دنبال بهانه هستم تا برای خودم داستانسازی کنم، با سر زدن خورشید شروع نمیشود؛ بلکه دقیقا از جایی شروع میشود که یک داستان تازه پیدا کنم.
تکرار این که هر روز آفتاب طلوع کند و من چشم بچرخانم در خانهای که جز خودم کسی در آن نیست و آماده شوم و به مغازه بیایم، اتفاق تازهای نیست. روز، با اتفاق تازه شروع میشود. مثلا برای من با آمدن یک مشتری به مغازهام، حتی اگر فروشی نداشته باشم.
چشمم به در مغازه بود تا روزم را با آمدن مشتری شروع کنم ولی فقط عابرینی را که از جلوی مغازهام رد میشدند را میدیدم. گفتم اگر پنج دقیقه دیگر کسی نیامد بروم صندلی لهستانیام را بردارم و به تماشای عابرین بنشینم، شاید این وسط با دیدن کسی، داستانی در ذهنم شکل گرفت و روز آغاز شد.
در کش و قوس رفتن و نرفتن به بیرون مغازه بودم که بهانهی شروع روزم جور شد. زوجی وارد مغازهام شدند. خوش پوش و مرتب. به آنها نمیآمد تازه عروس و داماد باشند. اما بهشان هم نمیآمد سن و سالی داشته باشد. خزهای دور پالتوی خانم طوری بود که انگار همین چند دقیقه پیش از یک مهمانی اعیانی بیرون آمده یا در مسیر رفتن به یک مهمانی اعیانی است. مرد هم کت و شلوار پوشیده بود و یک پالتوی مشکی هم به تن داشت. هر دو آنقدر خوش پوش بودند که میتوانستم داستان را با یک مهمانی در ذهنم بسازم.
« تاوان عاشقی»
این روزهای جنگ و قطع و وصلی اینترنت، فرصت مناسبی بود تا یک کتاب جدید را شروع کنم. انتخابم خواندن یک رمان بود. از دوستانم پرسوجو کردم این کتاب را پیشنهاد دادند « تاوان عاشقی».
هم مناسب احوال روزهای پر التهابمان بود و هم اسمش جذاب.
ابتدا قرار بر این شد که با دوستان همخوانی کنیم. صفحات همخوانی تنظیم شد.
میشد کتاب را در یک جرعه سر کشید و یک روزه تمام کرد. اما برای اینکه مزه مزهاش کنم،خواندن کتاب را چند روز کش دادم.
هرچه جلوتر رفتم، موضوع داستان برایم جذابتر شد و پرکششتر. زمانی هم که فهمیدم با یک داستان واقعی روبرو هستم، مشتاق شدم که زودتر از انتهای قصه با خبر شوم.
داستان از قرار زندگی آلا از غزه و خلیلِ تازه مسلمان اهل کشور شیلی است که در جنگ هشت روزه غزه و اسرائیل باهم آشنا میشوند.
داستان رنگ و بوی مردم فلسطین را دارد و با بیانی شیوا و روان به نگارش درآمده است.
#یک_قاچ_کتاب
امروز نهمین روز از جنگ را پشت سر گذاشتیم. البته ماه خرداد و آخرین روز فصل بهار. را هم به پایان رساندیم.
ابتدای ماه میدانستم، ماه پر استرسی را پشت سر خواهم گذاشت آن هم بهخاطر امتحانات فشردهای که داشتم. اما هرگز فکر نمیکردم جنگ آغاز شود.
کسی در یک پیام نوشته بود: « نمیدانم چرا همیشه امتحانات ترم با امتحانات الهی همزمان برگزار میشود؟ 😅 »
دقیقتر که فکر میکنم میبینم جنگ یک امتحان الهی است.
روزهای اول از هر صدایی میپریدم و با استرس شبها سر بر بالین میگذاشتم اما به مرور ترسم را کم کردم. خواندن اخبار را کم کردم و گوشی را کنار گذاشتم.
مدتها بود که منتظر فرصت استراحت میگشتم تا به کارهای مورد علاقهام برسم.
پس فرصت را غنیمت شمردم. زندگی را به روال عادی برگرداندم. این روزها کمی نقاشی و رنگ آمیزی ماندالا میکنم و کتاب میخوانم و گاها دستی به قلم میبرم. به تازگی هم رمان تاوان عاشقی را با دوستانم شروع به همخوانی کردهایم.
در گروه کوثرنت، روایت های دوستانم در شهرهای مختلف را میخوانم و از تجربههای زیستهشان برای این روزها استفاده میکنم.
این روزها هرکس که زنگ میزند بلافاصله بعد از سلام و احوالپرسی با خنده میگوید: « همچنان سنگر را ترک نکردید؟ »
ما هم قاطعانه میگوییم: «نه.»
منظورشان از سنگر، خانه و زندگیمان در شهر است. بعضاً اصرار هم میکنند که برویم. «اما خب مهمان یک روز دوروز، بیشترش میشود سربار. در ثانی برویم که واقعاً سنگر شهر را خالی کنیم؟
الحمدلله هنوز وضعیتمان به یاری خدا و به پاس تلاش های نیروهای این مرز و بوم خوب است.» این جوابی است که مادرم به همه آنها میگوید.
از دو روز قبل هم طی تصمیمی خانوادگی به این فکر افتادیم که سنگر مسجد را هم حفظ کنیم و نگذاریم این حوادث اخیر روی رفتمان به نماز تاثیر بگذارد. شاید تنها کاری که در این دوره از دست من بر میآید همین باشد.
خلاصه که برای جاری بودن زندگی همه کار میکنیم و روحیهی خودمان را حفظ میکنیم. و از خداوند میخواهیم که:
وَ وَفِّقْنِي لِقَبُولِ مَا قَضَيْتَ لِي
( خدایا ) مرا به پذیرفتن هر سود و زیانی که برایم مقرر کردهای موفّق دار! ¹
¹: فرازی از صحیفه سجادیه
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
پانوشت: این متن در ۳۱ خرداد ۱۴۰۴ نوشته شده.
#روایت_جنگ #حال_ماخوب_است
امروز روز پنجم جنگ است. هنوز صداهای عجیب و غریب از نقاط دور و نزدیک شهر، به گوش میرسد. صداهایی که هنوز به آنها عادت نکردهایم. زیرنویس شبکهی خبر، اخبار جنگ، به خصوص افتخارات نیروی مسلح مقتدرمان را با رنگ قرمز مینویسد.
سر و گوشمان را که میچرخانیم، حوادث و اخبار مختلف است که به صورتمان میخورد. مخمان از دست بعضی تحلیلهای افراد سوت میکشد.آخر این روزها همه تحلیلگر مسائل سیاسی شدهاند!
چند روزی است بیرون نرفتهام و امتحانات لغو شده. حس و حالی شبیه زمان کرونا دارم. برای منی که بیشتر روزش را بیرون میگذراند و گوشی همدمش بود، این روزها زجرآور شده. کمکم بار روانی جنگ دارد روی اعصابم آثارش را میگذارد.
دیروز که نت نداشتیم، تلویزیون هم چیزی جز حوادث جنگ پخش نمیکرد. درست است که باید مقاوم بود و امید داشت، اما خوب بود گاهی هم حرفی از غیر جنگ پخش میشد.
دیشب هم بعد حادثه زدن صدا و سیما، تمام شبکه های تلویزیونی، یک خبر را به یک شکل پخش میکرد. این وسط، تلویزیون را از این شبکه به آن شبکه چرخاندن ، شبکه نمایش با پخش فیلم، کمی ما را از فضای حال دور کرد. هرچند که صداهایی از دور به گوش میرسید.
من معتقدم اگر به روحیهی خودمان نرسیم نمیتوانیم ادامه دهیم. البته که معلوم نیست تا چه زمانی قرار است این وضعیت ادامه داشته باشد.
جالب است که تا زمانی که بحث حمله اسرائیل به ما نبود، هیچ کس از وجود امنیت و آسایشی که داشتیم حرفی نمیزند. اما الان همه مردم در به در دنبال امنیت هستن و بعضاً از تهران رفتهاند. صف نانوایی هم نگویم بهتر است.
آخر چرا؟ چرا داریم دستی دستی فضای جامعه را طوری جلوه میدهیم که دشمن شاد شویم؟ الحمدلله که پاسخ حملات اسرائیل را به خوبی دادهایم و توانستهایم حالشان را جا بیاوریم. کاش کمی بعضی از مردم با آگاهی رفتار میکردند.
بزرگان ما راست گفته اند که دو نعمت امنیت و سلامت ، پنهان هستند و تا از دستشان ندهیم قدرشان را نمیدانیم.