موضوع: "روزنوشت "

صفحات: 1 2

1ام فروردین 1402

عموی نداشته 

از وقتی چشم باز کردم، دو عموی مادرم را جای عموی نداشته خود دیدم. 

همیشه حسرت می‌خوردم که چرا پدرم برادر ندارد. 
یادم است که زمانی که تازه به تکلیف رسیده بودم وقتی عموهای مادرم را می‌دیدم خجالت می‌کشیدم بروم طرفشان بخصوص که اهل شوخی کردن با من بودند . چون فکر می‌کردم نامحرم هستن، حس خجالت و حیا مانعم می‌شد. مادرم مرا به جلو هل میداد و می‌گفت:« اشکال نداره. عمو مامانم حکم عموی خودتو داره و محرمه»

 

شاید در سال دو سه بار آنها را بیشتر نمی‌دیدم. آن هم در عید دیدنی های نوروز. 

امروز یکی از همون عموها پر کشید و رفت.
 موقع خاکسپاری همه اشک می‌ریختند. عمو حسین مامان خودش همیشه در تمام خاک‌سپاری ها و تشیع جنازه ها حضور داشت و برای میت، زیارت عاشورا می‌خواند اما امروز کسی نبود تا برایش بخواند. توی ذهنم آمد که چقدر غریب به خاک سپرده شد. بخصوص که این دو سه ماه آخر در بیمارستان بستری شده بود و فرزندانش کم به دیدنش می‌آمدند. 
خیلی سخت است که روز اول عید را از بهشت زهرا شروع کنی . اما امروز هر کس را دیدم می‌گفت « خدا رحمتش کنه تا زنده بود روز اول همه رو تو خونه‌ش جمع می‌کرد. حالا روز خاکسپاریش هم افتاد اول عید تا همه جمع بشن دور هم. »
خدابیامرزتش. 

توسط فاطمه بانو   , در 06:01:00 ب.ظ 1 نظر »
21ام اسفند 1401

کوله پشتی ۱۴۰۱

422 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

✍🏻 فاطمه بانو
بحث ، بحث ِ داغ بستن کوله پشتی سال ِ هزار و چهارصد و یک ِ. به همین زودی یک‌سال از عمرم گذشت. جالبه که ۵ روز دیگه تولد منه و من دقیق نمی‌دونم یک‌سال بزرگ‌تر می‌شم یا یکسال از سالهای زندگیم کم میشه؟ 
یادمه لحظه سال تحویل هزار و چهارصد و یک از خدا خواسته بودم ، آغاز قرن برای من سال پر از خاطره‌ای بشه و خداروشکر تا الانش بخیر گذشته. 

اتفاقات زیادی افتاد. پستی و بلندی زیادی داشتم. شبایی بوده که خسته بودم و میخواستم قید این زندگی بزنم. اما به خودم تلنگر می‌زدم که « این نیز بگذرد» 

تو اوج سختی، حضور خدا برام پر رنگتر بوده. خداروشکر که اون روزها گذشت. 

حالا نوبت این که کوله‌ی سال چهارصد و یکمُ باز کنم. اسباب و وسایلش خوب نگاه می‌کنم. از بین‌شون دفتر خاطراتم برمی‌دارم. با دیدن روزهای خوبی که داخلش ثبت کردم لبخندی می‌زنم. روز های خوبم ُ ثبت کردم تا بدونم تلخی ها زودگذر ِ . 

خاطره مشهد و اینکه که بعد چهار پنج سال طلبیده شدیم که بریم و اون چهار روز مشهد جزء شیرین ترین روزهای سالم بود. 

پشت سر گذاشتن امتحانات ، رفتن کلاس طراحی ، قبولی دانشگاه و چند خاطره ریز و درشت دیگه که باعث رشد من شدن. 

پس چیزایی که با خودم برمی‌دارم :

یک قلم و دفتر برای ثبت روزهای خوبی که در انتظارمه و نوشتن ایده‌های جدید برای داستانم. برای یک نویسنده این مورد جزو حیاتی‌ترین چیزهاست . 

تجربیاتی که کسب کردم و به ذهنم میسپارم تا برای سال جدید ازشون استفاده کنم و آدمایی که سر راهم قرار گرفتند و باعث رشدم شدند هم همین طور. تا تو سال جدید هم باز از تجربیات شون استفاده کنم. 

برای روحم کتابچه گزیده اشعاری که جمع کردم ُ برمی‌دارم، به همراه کلام خدا (قرآن). دلم میخواد تو سال جدید اُنس بیشتری با قرآن داشته باشم. 

اگر می‌شد از داخل کوله‌م ، موبایل حذف می‌کردم تا لذت سفرم بیشتر بشه. 

تا از عمری که کوتاهه نهایت استفاده رو ببرم . 

و در آخر مهمترین چیزی که باعث حال خوبم میشه رو برمی‌دارم و اون هم بی‌تفاوتی نسبت به عامل های بد این دنیاست. بی‌تفاوتی کمک بزرگی به من کرد تا تونستم از تلخی ها گذر کنم. نعمت بزرگیه که نیازمند تلاش بیشترِ. چون گاهی از دستت در میره و می‌بینی واسه چیزای بی ارزش نشستی یک گوشه و داری گریه می‌کنی. 

این جمله همیشه ملکه ذهنه منه « این دنیا ارزش هیچ چیزی ُ نداره. جز این که باید کوله بار سفر آخرت پر کنی و بری »

 

پ.ن: ببخشید به دور از زبان معیار بود. 🙂

پ.ن۱: ادامه شعر رو اینجا بخونید

http://khamkhaneh.blogfa.com/post/473

#درددل‌طوری #کوله_پشتی 

توسط فاطمه بانو   , در 11:47:00 ب.ظ 1 نظر »
17ام اسفند 1401

نیمه شعبان

147 کلمات   موضوعات: فیلم, به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

امشب شب میلاد شما بود آقاجان! مطمئنا شما هم بین ما شیعیان‌تان بودید و شادی ما را دیدید. کاش که دست هایمان را محکم بگیری تا بیشتر از این پایمان نلغزد و گناهان حجاب بین ما و شما نباشند. تا ببینیم چهره ی دلربای شما را.

#آقا_تولدتان_مبارک ♥️

#نیمه_شعبان 1444 ه.ق

پ.ن: امشب وقتی کناری ایستاده بودیم و مثل بقیه آتیش بازی وسط میدون نگاه می‌کردیم ، یک آقایی جلو و اومد و بی مقدمه گفت: برای چی اینقدر شلوغه ؟ گفتیم : جشنه متعجب پرسید: جشن چی؟ من گفتم: خب جشن نیمه شعبان. مرد دوباره پرسید: نیمه شعبان چه روزیه ؟ مادرم گفتن: تولد امام زمانمونه . مرد، اهانی گفت و همراه دخترش و پسرش رفتن. نمیدونم ما رو ایسگا گرفته بود یا واقعاً نمیدونست. البته به قیافش نمی‌خورد بخواد ما رو دست انداخته باشه. به هر حال توی اون شلوغی سوژه جالبی برای من بود که بخوام اینجا بنویسم.

توسط فاطمه بانو   , در 06:42:00 ب.ظ 2 نظر »
8ام اسفند 1401

اسفند دوست داشتنی

128 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , روزنوشت

همیشه ماه اسفند برایم دوست داشتنی بوده. بخصوص روزهای منتهی به عید نوروز. دیدن تلاطم مردم برای خرید عید ، خونه تکانی ، خرید لباس و کفش عید، دید و بازدیدها و عیدی گرفتن‌ از بزرگترها ، همه و همه حس خوبی به من منتقل می‌کنه. 

درست مثل امروز که بعد چند هفته سرما، هوا آفتابی بود و ابر های سفید و پنبه‌ای توی آسمان خودنمایی می‌کردند و حسابی دل منو برده بودند. و دیدن کوه‌های برفی انتهای خیابون و آسمون آبی ، خبر از هوای پاک تهران می‌داد. این وسط باد ملایم و بهاری هم می‌وزید و راستی راستی بوی بهار با خودش اورده بود. 

کاش هر روزمون این طور خوب باشه.
پ.ن: اینم عکسی که تو راه گرفتم. کوهایی که گفتم ، اون آخرا یک چیزهایی ازش معلومه . 

📷 | ۲ اسفند ۱۴۰۱ 

توسط فاطمه بانو   , در 05:23:00 ب.ظ 1 نظر »

1 2

 
مداحی های محرم