انتهای خیابان زندگی
آنقدر بی حوصله و کلافه بودم که بعد کلاس نماندم و در مقابل اصرارهای نازی برای رفتن به خانه شأن مقاومت کردم با یک خداحافظی ساده از او جدا شدم. بخاطر هوای بارانی کلاسور را در کولهام جا دادم و هندزفری هایم در گوشم گذاشتم. دلم پیاده روی در باران را میخواست.
دنبال آهنگی مناسب حالم گشتم و « بزن باران » را play کردم.
«بزن باران، که من هم اَبریـــــم
بزن باران، پُر از بی صبریـــــم
بزن باران… بزن باران !
دلم گرفته است
به این دلِ شکسته، جان بده
تو راهِ خانه را به پای خسته ام، نشان بده!»
اولین قطره اشکم با باران همراه شد.
واقعاً نیاز داشتم به تنهایی و خلوت کردن. البته از این که کسی متوجه آشوب درونم نبود، بیشتر دلم گرفت.
تمام صورت و عینک و چادر و مقنعهام از باران خیس شده بود. البته تقصیر خودم هم بود، چتر و لباس گرم با خود همراه نداشتم.
از خیابان که رد میشدم تا سوار تاکسی خطی آن طرف شوم، چشمم به کافهای افتاد. کافه درست سر تقاطع دو خیابان بود و فکر میکنم تازه تأسیس، که تا بحال ندیده بودمش. از سه طرف ، شیشه های قهوهای بزرگی داشت با لامپ های نئونی که عکس فنجان قهوه را روشن و خاموش میکرد. شیشه ها بخاطر باران و سرمای بیرون، از داخل بخار کرده بود. برای همین نمیشد خیلی خوب فضای داخل را دید.
از سرما و بادی که وزید یک لرز خفیفی در خود احساس کردم. قید همه نگاههای خیره و حرف هایی که ممکن بود پشت سرم بزنند را زدم و وارد شدم. با ورود من زنگوله بالای در بصدا آمد. گرمای لذتبخشی گونههایم را نوازش کرد و باعث شد عینکم «ها» ببندد. مجبوراً عینک را درآوردم.
یک نگاه کلی به فضای کافه انداختم. برعکس همه کافه ها پر نور و خلوت بود و یک ملودی بیکلام در حال پخش. برایم عجیب آمد که آن ساعت بعد از ظهر، خالی از مشتری بود.
تمام فضای داخل را چهار_پنج میز چوبی دونفره و دو میز هم در طبقه دوم که حالت نیم تراس مانندی داشت ، وجود داشت. که با ۶ پلهی کوتاه میتوانستی به آنجا بروی. البته دو میز هم بیرون گذاشته بودند.
بدنبال صاحب کافه چشم میچرخاندم که چشمم به کنج دیوار مقابلم و شومینه روشن افتاد . موسیقی را قطع کردم و تا خواستم بهطرف شومینه بروم، صدای ظریف زنانهای مرا به خود جلب کرد. برگشتم و دختری جوانی را پشت سرم دیدم که از پله های نیم تراس پایین میآید.
_ خوش آمدید!
خودم را جمع و جور کردم و گفتم:
_ سلام.
بابت خیسی لباسهایم کمی خجالت کشیدم ولی دختر با لبخند بطرفم آمد و گفت :
_ بفرمائید اینجا بنشیند تا گرم بشید.
و فوری یک میز و صندلی را جابجا کرد و نزدیک شومینه گذاشت. دختر لاغر اندامی بود. یک ژاکت سفید به تن داشت و با کلاه، بخشی از موهایش را پوشانده بود اما ساده و بی آرایش.
مرا دعوت به نشستن کرد و ادامه داد :
_ امروز روز اول کاری ماست. بفرمایید بگید چی میل دارید ؟
برای اینکه گرم شوم و به داد معدهی خالیام برسم، سفارش یک فنجان کاپوچینو و کیک شکلاتی دادم.
گرمای داخل کافه ذره ذره در جانم مینشست. دختر جوان، خود به تنهایی مشغول اماده کردن سفارش بود.
به تابلوها و پوسترهای شعر نصب شده بر دیوار نگاه میکردم که بار دیگر زنگوله بصدا آمد .
خدا رو شکر پاقدم خوبی داشتم. پسر و دختری جوان وارد کافه شدند و سفارش یک فنجان قهوه فوری دادند و ترجیح دادند در فضای بیرونی بنشینند.
تا آماده شدن سفارشم، گوشیام را درآوردم. چند پیام تبلیغاتی برایم آمده بود. همگی را نخوانده حذف کردم. حتی آن پیام تبریک همراه اول را. اما آخرین پیام را نگه داشتم. از طرف دانشگاه زمان دفاع پایان نامه ارشدم را مشخص کرده بودند. پیام را برای نازی فرستادم.
نگاهم به دختر کشیده شد، کمی رفتارش برایم عجیب امد. سفارش آن پسر و دختر را برد. پسر تکه کاغذی به او داد.
برای جلوگیری از کنجکاوی های منفی کتاب شعر مورد علاقهام را باز کردم تا بخوانم اما زیر چشمی حواسم به دختر کافهدار بود.
صدای زنگوله بار دیگر امد. اینبار برنگشتم و اهمیتی ندادم چه کسی وارد شده. دو صفحه نخوانده بودم که کسی از پشت چشمانم را گرفت.
ابتدا ترسیدم و صاف نشستم. چون اولین بار بود که جای ناشناختهای را تنها آمده بودم. همیشه نازی پایه کافه آمدن هایم بود. اما بعد چند ثانیه از انگشتان سرد و کشیدهاش و بوی ادکلن آشنایی، فهمیدم کیست. لبخند روی لبم نشست.
دستم را رو دستش گذاشتم و گفتم:
_ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه دیروز برنگشتی تهران؟
دستانش را برداشت. سرم را برگرداندم تا ببینمش. طلبکارانه گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی، میخوای برگردم ؟ لبخندم را خوردم . داشت میرفت که ایستادم و دستش را گرفتم و گفتم: نه کجا؟! بیا بشین.
عینکم را با دستمال تمیز کردم و به چشم زدم. دنیا تازه برایم رنگ گرفت. موهایش کمی خیس بود و یک کت بافت قهوهای را با بلوز سفید و شلوار جین ترکیب کرده بود. کنی روی میز خم شدم و با هیجان پرسیدم: از کجا میدونستی اینجام؟ واقعا انتظارشو نداشتم.
لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست: این یه رازِ …
_ عه بگو دیگه، اذیت نکن! حتی نازی هم نمیدونست من اینجام.
زیپ کاپشناش را باز کرد و به صندلیاش تکیه زد. در حالی که تلاش میکرد خندهاش را جمع کند اما بنظرم زیاد موفق نبود، گفت: قدرت ذهن خوانی از راه دور پیدا کردم…
میدانستم قصد سر به سر گذاشتنم را دارد. تا خواستم جوابش را بدهم، در همین حین آهنگ « تولد مبارک » پخش شد و برف شادی بر سرم خالی شد. تا به خود آمدم دیدم دختر جوانِ کافهدار با کیک کوچکی به طرفم میآید و تبریک تولد میگوید.
در حالتی بین شوک و بهت و شوق فرو رفته بودم. هیچ وقت فکر نمیکردم اینقدر غافلگیر شوم. اصلا تصور این کار را از طرف او نداشتم.
برگشتم بطرف امین. تازه دوربین دستش را دیدم. خوشحال بود و تمام اجزای صورتش به وضوح میخندید . با یک دست کیک را از دختر جوان گرفت و به من داد :
_ تولدت مبارک عزیزم! و همچنین…( با مکث گفت) : یادم تو را فراموش!
در یک لحظه از این مهارتی که بکار برده بود تا مرا در بازی استخوان جناغی که شکسته بودیم، شکست دهد، خندهام گرفت. به کلی فراموش کرده بودم، هفته گذشته استخوان جناغ شکسته بودیم.
کیک را روی میز گذاشتم و نشستم. برفهای سفید را از روی چادرم تکاندم . او هم مقابلم نشست. چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم: تو عمرم این طور غافلگیر نشده بودم. ولی اگر خونه بودیم بهت نشون میدادم که گولم زدی و …
فوری جواب داد : و چی؟
_ و همیشه تو برنده شدی.
لحنم را کمی لوس و بچگانه کردم و ادامه دادم: آقا اصلا من اعتراض دارم!
نگاهم به دوربینش افتاد.
_ نمیخوای خاموش کنی؟
_ نوچ نوچ ! شمعُ فوت کن، کیکُ ببر، البته اول آرزو کن!
یک ساعتی در کافه نشستیم و امین به ترفندهای مختلف مرا میخنداند. بعد حساب کردن و تشکر من و امین از دختر جوان، از کافه بیرون آمدیم. هنوز باران میبارید ولی از شدتش کم شده بود.
دستم را در دستش گرفت و با انگشت شست نوازشی کرد و راه افتاد.
پرسیدم: میخوای پیاده بریم ؟!!
نگاهی به آسمان انداخت و گفت: یادمه که یه آهنگی میخوند : « که چترِ بسته یعنی؛ دل سپردن!»
سرش را پایین آورد و در چشمانم نگاه کرد و ادامه داد: خودتم همیشه میگفتی روز بارونی ظلمه چتر بگیریم .
لبخند محوی آمد بر روی لبم.
_ حرف خودمو به خودم میگی؟ من که عاشق راه رفتن زیر بارونم. فقط میترسم تو سرما بخوری ، بعد غر بزنی و…
_ نه هوا خوبه امروز.
همانطور که از پیاده رو میرفتیم پرسیدم: امروز خیلی سرحالی… خبریه؟
_ چرا نباشم ، هوا خوب ، یار خوب، کنار هم داریم قدم میزنیم …
تا سر خیابان شانه به شانه هم قدم زنان رفتیم. بعد مدتها کنارهم دوباره قدم میزدیم. هرازگاهی نفس عمیق میکشید و دستم را در دستش فشار میداد. حال خوب او، حال مرا هم تغییر داده بود. بعد چند روز بود که احساس سبکی میکردم و دلم آرام بود.
_بیا رسیدیم . باید بریم تو این خیابون .
نگاهی به اسم خیابان انداختم.
_ برای چی؟ مسیر ما که این طرف نیست!
_ اینجا پارک کردم
_ تو این روز بارونی با موتور اومدی؟!
تابحال اورا آنطور شاداب ندیده بودم. امین مقابلم ایستاد و همان دستی که در دستش بود را بالا آورد و یک سوئیچ را مقابل چشمانم درون دستم گذاشت.
متعجب پرسیدم: سوئیچ کیه؟
مرا آهسته سمت کوئیک سفید مقابلم ، هل داد و گفت: مال خودمونه . خواستم اول خبرشو به تو بدم. دو روز پیش که دیدمت ، حالت گرفته بود و تو خودت بودی، من چیزی نگفتم . امروز گفتم به مناسبت تولدت خبرشو بهت بدم. در ضمن یادم میمونه که بهم بابت گواهینامه گرفتنت شیرینی ندادی .
_ نه من میخواستم… یعنی فرصت نشد…
در سمت راننده را برایم باز کرد و با اخم تصنعی گفت:بهانه قبول نیست ، برای این که جبران کنی الان باید بشینی پشت فرمون .
_الان؟
نگاه معنا داری تحویلم داد و گفت: پس کِی؟ بشین که دیگه خیلی لباسامون خیس شده.
هردو سوار شدیم. هنوز نایلون های کارخانه روی صندلی ها بود و ماشین بوی نوئی میداد. قبل استارت زدن پرسیدم: نگفتی منو از کجا پیدا کردی؟ اصلا کی فرصت کردی با کافهای هماهنگ بشی؟
_ کار سختی نبود. از صبح دنبالت بودم . دنبال موقعیت مناسب میگشتم که دیدم رفتی کافه. به یه نفر پولی دادم و پیغام دادم که بیاد به کافه داره بگه برای یکساعت کافه قرق ما باشه. همین!
سرش را کمی کج کرد و لبخندی کنج لبش نشاند و پرسید:
_فکر نمیکردی از این کارا بلد باشم ؟
_ راستش فکر نمیکردم اصلا یادت باشه چون گفته بودی میخوای دو شب پیش بری تهران . وقتی دیدمت تعجب کردم.
به بیرون نگاه کرد و با لحن کمی غمناک گفت:
_ یک مدت بود که میدیم تو خودتی ، نازی بهم گفته یه چیزایی…
_ نازی دهن لق! نباید دیگه به نازی هم اعتماد کنم.
_ خودم پاپیچش شدم که بهم بگه. چی اذیتت میکنه که تو لاک خودت فرو رفتی؟ امروز دیدم که گریه میکردی…
نگاهم را از پشت شیشه باران خورده به خیابان دادم و زیر لب گفتم: من یکماه بود که فکر می کردم اصلاً این حال منو کسی متوجه نشده. راستش تصور نمیکردم اصلا تغییرات جزئی من به چشمت بیاد.
کامل به طرف من چرخید و دست به سینه به در سمت خودش تکیه زد: عاطفه ؟ منو نگاه کن!
برگشتم اما نتوانستم چشمانش را تحمل کنم . نگاهم را دزدیدم.
_ از من دلخوری ؟
فوری گفتم: نه این چه حرفیه!
مکثی کردم و ادامه دادم : بیشتر خستهام از بلاتکلیفی. کلافهام از خودم. کلافه از این که نمیتونم پدر و مادرم قانع کنم.
_ بازم پدرت چیزی گفته ؟
حلقه انگشتانم را دور فرمان محکم کردم طوری از فشار سفید شدند. نگین حلقهام درخشید. بغضم را فرو خوردم.
_ امین من جا نزدم اما تا کی قرار رابطه ما این طور بمونه؟ من میترسم. میترسم که یک روز کم بیارم و نتونم تحمل کنم. حتی میترسم از آینده زندگیمون که قرار چطور بشه؟
نفس عمیقی کشید. دستی به موهای خیس مجعدش کشید و گفت: پشیمونی از این که با من ازدواج کردی ؟
نگاهش کردم: چرا این حرفُ میزنی؟ من فقط دردم اینه که ما از هم خیلی دور شدیم. من شمال، تو تهران . در ماه فقط آخر هفته ها همو میبینیم. اصلا هم فرصت فکر کردن به خودمونو نداریم. مثل مهمون با هم وقت میذاریم… گاهی احساس میکنم منو نمیبینی و درکی از من نداری. تمام حرفمون شده در حد احوال پرسی ساده و پرونده های قضایی و وکالت… از گریه امروز میپرسی ؟ گریه امروزم تلنبار چند مدت حرف شنیدن از اطرافیانه. کاش حرف بود. شده زخم زبون. هرچی میگذره بدتر هم میشه…
چند ثانیهای به سکوت گذشت. سکوت را او شکست.
_ یادته اولین بار تو زمان آشنایی بردمت کجا؟
_ یک دفعه یاد این افتادی؟!
_ اوهوم!
لبخندی محو زدم و گفتم: معلومه یادمه. رفتیم دربند تهران. برام یک کاسه آش خریدی. تازه هی هم ناخونک میزدی به آش من. منم حرص می خوردم که این رفتار از استاد دانشگاه حقوق چی معنی میده. ؟ و واقعا اگر موقع خداحافظی بهم نمیگفتی چه نقشه ای برام داشتی ، شاید جواب بله بهت نمیدادم .
خندید و گفت: میخواستم واکنش تو رو ببینم . میخواستم بدونی من چطور آدمیام و اون استاد راهنمای سخت گیر دانشگاه نیستم.
( به شوخی اضافه کرد) : از اون روز فهمیدم سر به سرت بذارم چقدر قیافهت مظلومتر و قشنگتر میشه…
آهسته مشتی به بازویش زدم و گفتم: عجب آدمی هستی تو!
خندید. اما با لحنی جدی ادامه داد: اما تو حتی اون زمان هم حرص خوردنتم بهم نشون ندادی .
دستانم میان دستانش جا داد و فشرد و گفت: ولی از این به بعد بگو، نذار تو دلت بمونه. همون طور که من اون روز گفتم. من میدونم تو این دوسال صبر کردی و به پام موندی تا رساله دکترام تحویل بدم و مدرک بگیرم. میدونم اذیت شدی. جبران این روزهای که داشتی، سخته . ولی بدون برام مهمی و دوست ندارم باعث اذیتت بشم.
راست میگی درس و دانشگاه مانع شد و اشتباه من بود که رابطهمون کمرنگ شد… شاید نباید دوران عقد مون طولانی میشد و همون چندماه اول پول جور میکردم و میرفتیم سر خونه زندگی مون.
در چشمانش عمیق نگاه کردم و گفتم:
_ امین …
_ بیا دوباره مثل روزای اول، کنار هم زندگی مونو بسازیم. مطمئن باش دیگه تنها سختیها رو تحمل نمیکنی.
لبخندی نثارش کردم و گفتم:
_ امین همین که برای حال خوبم تلاش کردی برام ارزش داره!
پنجره را باز کردم و دستم را بیرون بردم. باران بند آمده بود. زیر لب زمزمه کردم:
_ گاهی ممکنه روز خوب شروع نشه اما حتماً به خوبی به پایان میرسه. این روز پایان تلخیهای این مدت بود.
دوباره لحنش مثل قبل شد.
_عاطفه نمیخوای حرکت کنی؟
حرفهامان را زده بودیم حالا نوبت استفاده از فرصتها بود. با بسم اللهی استارت زدم و راه افتادم.
جمله استادمان یادم آمد :
_ قطار زندگی ایستگاه فراوون داره. ممکنه تو هر ایستگاه ، اتفاقات خوب و بد زیادی بیوفته و احوال ما متفاوت باشه اما تا رسیدن به مقصد نباید اجازه داد قطار بایسته.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی
بلوز بافتم را به تن میکنم. همان که چهارخانههای نارنجی و سبز دارد. همان که وقتی فهمیدی دوستش دارم برایم در روزی از روزهای پاییز هدیه آوردی.
موهایم را از حصار کش باز میکنم و میگذارم آزادانه روی شانههایم بریزند. روی سکوی لبه پنجره مینشینم. از سرمای سکو مور مورم میشود. آسمان را ابرهای تیره گرفته است. درست مثل دل من!
مثل عصرهای همه روزهای هفته، چشم به در میدوزم. جمعه است و هیچ حوصله دفتر کتابهایم را ندارم. اگر بودی حتماً میگفتی: « باز شلخته شدی؟» اما اینبار واقعا از دلتنگی بیحوصله شدهام نه از روی بهانه و تنبلی!
دیروز افسانه سر کلاس درس حسابان شیطنت میکرد و نارنگی پوست میکند و زیرزیرکی داخل دهانش میچپاند و میخورد. در دل یاد تو کردم. میدانی چرا؟ چون قول داده بودی که میآیی. گفته بودی به محض بلند شدن بوی نارنگیها میایی و با هم به باغ عمو حسن میرویم و نارنگی میچینیم .
عمو تمام باغ را چیند و فروخت اما تو نیامدی.
نگاهم به در است. قطرات باران دانه به دانه و پشت هم از شیشه پنجره سر میخورند. پدر دست از کار در باغچه میکشد و به داخل میآید. به تازگی یک درخت نارنج را با نارنگی پیوند داده. منتظر است تو بیایی و نظرات کارشناسی خودت را بدهی.
فکر کنم دستم برای پدر هم رو شده و فهمیده که چقدر از بین میوهها نارنگی را دوست دارم. و چقدر تو را!
یک جایی نوشته بود « عاشقی مثل میوه نارنگی است. خودش هم که نباشد باز هم رد بویش در دستانمان میماند »
مادر میگوید میآیی… افسانه میگوید میآیی…عمو حسن میگوید میآیی… دل من اما …
صدای زنگ مرا به خود میآورد. باران بند آمده. دست روی پنجره سرد و باران خورده میگذارم. بخارش را با دستم پاک میکنم . نگاه به در میدوزم. بوی نارنگی میپیچد!
✍🏻 فاطمه بانو
کرایهی تاکسی را پرداخت میکنم و خودم را از شر غرغرهای راننده خلاص.
جای تو را خالی دیدم و حرف بوق داری نثار ِ موتور سواری کردم که مثل جت از بغل دستم رد شد و تعادلم را بهم زد. آخر نزدیک بود مرا به جوب آب پرت کند. اگر تو بودی که دعای خیر پشتش میکردی تا بلکه عاقل شود و دیگر موتور سواری نکند. همان دعایی که در حق من کردی. و من جای عاقل شدن دل به تو دادم!
به آن دست خیابان که نسبتاً خلوتتر است، میروم. تا محل قرار همیشگی چند دقیقهای راه مانده. و من ترجیح میدهم به یاد قدیمترها از کنار پیادهروهای خیابان انقلاب شروع به قدم زدن کنم. آن زمانها در فصل بهار، تو از دیدن هر جوانهی سبزی در درختان خیابان ولیعصر مثل کودکی، سر ذوق میآمدی و مرا هم به سر کیف میآوردی.
تا رسیدن به مقصدمان، مشاعره میکردیم و من با شیطنت های مختص خودم، تو را میبردم. قیافهات آن لحظه که میخواستی به من بقبولانی جر زدهام دیدن داشت.
میدانی عزیزم؛ این روزها که رفتهای تا به عزیزانت در شهرستان سر بزنی خیلی تنها و بی حوصله شدهام. هر روز کلاسهای دانشگاه را به امید آمدن در این خیابان و کافه محبوبت، سر میکنم.
پشت همان میز دو نفره گوشه کافه مینشینم . همانی که نزدیک قفسه کتابهاست. کتاب شعری که اهدا کردهای به کافه را پیدا میکنم شعر دلخواه تو میآید .
« دوش نسیم مژدهای، گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سروِ چمنسوار من »¹
دو فنجان قهوه با کیک شکلاتی سفارش میدهم و وقتی کافهدار میفهمد یک نفر هستم، خندهای معنا دار تحویلم میدهد و میرود. ولی نمیداند که فنجان دوم را برای تو سفارش دادهام تا جایت را کنارم سبز نگه دارم .
نگاهم به در کافه است، شاید که زودتر از وعدهای که به من گفتهای از سفر برگردی. برگرد ای عزیزِ سفر کرده که جهان بی تو تنگتر و تاریکتر شده…
متن را با عکس برایت ارسال میکنم. امید که زودتر آنلاین شوی. و با صدای گرم و دلنشینت خستگی را از تنم بیرون کنی.
¹: شعر از بیدل دهلوی
✍🏻 فاطمه بانو
بسم الله الرحمن الرحیم
با هزار زحمت و هُلهای جمعیت پشت سرم، بلاخره سوار مترو شدم. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا با تاکسی به خانه مادر نرفتم؟
سابقه نداشت آن ساعت مترو شلوغ باشد. ندای درونم پوزخندی تحویلم داد و گفت: «نیست که همیشه با مترو میری و میای ، برات شلوغی عجیبه!»
حق با او بود . من هیچ وقت بدون ماشینم شرکت نمیرفتم. امروز هم بخاطر هوای برفی و ترافیک خیابان، حوصلهام نکشیده بود چند ساعت در خیابان بمانم و با تاکسی برگردم.
چند ایستگاه گذشت تا بلاخره کمی واگن خالی شد. آن قدر خسته بودم که پالتو و کیفم روی دستم سنگینی میکرد. تنم داغ شده بود و احساس میکردم از چشم هایم حرارت بیرون میزند. آینه کوچک کیفم را در آوردم و خودم را دیدم . گونههایم سرخ سرخ بود. سرم را به شیشه سرد در مترو گذاشتم تا کمی از حرارت صورتم کم شود. تمام انرژیم را جمع کرده بودم تا پس نیوفتم. دوست داشتم زودتر برسم.
از ایستگاه که بیرون آمدم گوشی درون جیبم لرزید. حین بیرون آوردن دستم از جیبم، حلقهام از انگشتم سُر خورد و درست در لبه اولین پله مترو ایستاد . تا بایستد نفسم در سینه حبس شده بود. جلوتر از من دختر دستفروشی که آدامس و فال میفروخت، انگشتر را برداشت و نگاهش کرد. بعد سمت من گرفت و گفت: «قشنگه!»
لبخند کم جانی تحویلش دادم. و حلقه را در انگشت وسط کردم تا کمتر لق بزند.
هنوز گوشی در دستم میلرزید . مادر بود که از صبح بیست بار زنگ زده بود و شکایت از شیطنت نوههایش میکرد. تماس را وصل کردم و فقط گفتم: «نزدیکم، دارم میرسم.» و بعد فوری قطع کردم.
داخل کوچه قدیمیمان که پیچیدم باد سردی وزید که لرز به تنم انداخت. لحظهای ایستادم. دگمههای پالتو را بستم و با گامهای بلند و محکم تا خانه را رفتم.
آسانسور خراب بود و تاسیساتچی مشغول تعمیر آن. خواستم زنگ بزنم مادر بچهها را آماده کند و بفرستد پایین اما حالم تعریفی نداشت و ترجیح دادم کمی خانه مادر بمانم. با تمام توانی که برایم مانده بود، خودم را چهار طبقه بالا کشیدم. هِن و هِن میکردم. مادر که در واحد را باز کرد جای سلام گفت: «چرا چشمات کاسه خونه؟ چرا میلرزی سمانه؟»
دست گرم مادر را گرفتم و وارد خانه شدم.
مستقیم رفتم کنار شوفاژ و تقریباً افتادم روی زمین. بچه ها با دیدنم دست از بازی کشیده بودند و ترسیده نگاهم میکردند. سعی کردم لبخند بزنم و عادی جلوه بدهم. مادر با یک لیوان چای داغ و پتو آمد بالای سرم. پتو را دورم پیچید. دست روی پیشانیام گذاشت و گفت: «داری تو تب میسوزی.»
«چیزی نیست مامان. یه قرص بخورم خوب میشم. این طوری میگی بچهها میترسن.»
نگاهم به سبحان افتاد که بغض کرده گوشه مبل کز کرده بود.
مادر ادامه داد:
«آخه من به تو چی بگم دختر؟ هان؟! صبح دیدمت گفتم برو دکتر ولی گوشت بدهکار نبود. گفتی شرکتم دیر شده. آخه من نمیدونم تو اون شرکت فکستنی چی داره که برات از سلامتیت مهم تره؟»
مادر چه میدانست که من چه قدر برای سرپا نگه داشتن آنجا، زحمت کشیده بودم که به آن میگفت شرکت فکستنی؟!
کنار شوفاژ دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دیگر از لرز خبری نبود. حوصلهی تشرهای مادر را نداشتم. فقط در جواب گفتم: «ببخشید که مزاحم شما شدم امروز. حالم جا بیاد دست بچهها رو میگیرم و از اینجا میرم. »
مادر با حرص بلند شد و همان طور که بلند غر میزد به طرف آشپزخانه رفت: « تا بهش دو کلمه حرف حسابم میزنی ، زود قهر میکنه . من فقط میگم سر زندگیت باش. این بچه ها مادر میخوان نه پرستار و مادربزرگ. من که دیگه نمیتونم پا به پای بچههات بدو اَم و بازی کنم . شوهرت هم حق داره به خدا. گناه نکرده که با تو ازدواج کرده… »
دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. پاهای بی جانم را تکان دادم و از زمین بلند شدم و به اتاق سابق خودم رفتم. در آن فقط یک فرش ۱۲ متری بود و کمد قدیمی. پتو و بالشت را وسط اتاق انداختم. چشم هایم میسوخت و گلویم درد میکرد. شاید بخاطر بغض بود که گریبانم را گرفته بود و ول نمیکرد.
تنها در اتاق تاریک دراز کشیدم. دیگر طاقتم طاق شده بود. 14 روز سخت را پشت سر گذاشته بودم. یک تنه مسئول خانه و زندگی و بچه ها شده بودم. 12 سال تلاش کرده بودم تا کمی و کاستی در زندگی مشترک حس نشود اما دست آخر همه مرا مقصر میدانستند.
ندای درونم باز به سراغم آمده بود: «یعنی مقصر نیستی؟ همیشه صبح تا عصر سرکاری . وقتی میرسی، خسته ای و حوصله خودتم نداری. اصلا بچههاتو میبینی؟ نه، تو فقط خودتو میبینی!»
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: « اه بسه دیگه.»
اما او ول کن نبود :« همیشه همینی! کم میاری. تو خودتو غرق کردی تو کارت. نه بچه ها نه شوهرت نه زندگییت برات مهم نیست. اما حال دلتم خوب نیست. هیچ نپرسیدی از خودت چرا؟ نپرسیدی چرا مسعود رفت؟»
گریه آرامم تبدیل به هق هق شده بود. سرم را در بالشت فرو کردم تا صدایم بیرون نرود. دلم گرفته بود.بخصوص که روز بدی را هم داشتم. تصادف با ماشین و خوابیدن آن در پارکینگ ، نیامدن پرستار بچه ها و آوردن شان به خانه مادر ، توبیخم برای دیر رسیدن به جلسه مزایده شرکت و از دست دادن پست معاونت شرکت و تعلیق یک هفتهای از کار. و بیشتر از همه قهر مسعود .
نمیدانم در دعوای اخرم با او من مقصربودم یا او؟ ولی میدانم که… اصلا هیچ نمیدانم . فقط میدانم خستهام و دلم برایش تنگ شده. بله دلتنگ و پشیمان بودم.
با برخورد چیز سردی به صورتم ، چشمهای سنگینم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا موقعیتم را درک کردم. در اتاق خانه خودمان بودم. مسعود لبه تخت، کنارم نشسته بود. بچهها هم دو زانو پایین تخت نشسته بودند و نگران نگاهم میکردند.
مسعود دست سردش را روی گونهها و پیشانیام گذاشت و گفت:« الحمدلله تبت پایین اومده.»
خودم را کمی بالا کشیدم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم. لب های خشک شدهام را با زبان خیس کردم و با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم: «کی برگشتی؟ »
سها را برداشت و روی زانوانش نشاند . او را بوسید و گفت: «دیروز.»
سبحان خودش را به آغوشم انداخت و لب برچید و با همان لحن کودکانه گفت: «مانی من خیلی ترسیدم.»
موهایش را با دستم مرتب کردم و بوسیدم و گفتم: «هیچی نیست پسرکم. مانی حالش خوبه!»
کمی نوازشش کردم. مسعود در گوش سها چیزی گفت. سبحان را از من گرفت و گفت «مامانتون باید استراحت کنه. برید با هم بازی کنید.»
در را پشت سرشان بست و دوباره آمد کنارم نشست. موهایم را مرتب کردم و مقنعه را که در گردنم افتاده بود ، در آوردم. از دیروز هنوز مانتو شلوار اداره تنم مانده بود.
مسعود کاسه سوپی را از روی میز عسلی دستم داد و گفت:« دیشب تا مامان زنگ زد و گفت حالت بد شده و بیمارستان بستری شدی. خودمو با اولین پرواز رسوندم تهران . دکتر به مامان گفته بود تب بالایی داشتی. و ممکن بوده تشنج کنی.»
عجیب بود که یادم نمیآمد. حتی نمیدانستم چطور به خانه خودمان آمده بودم؟
به سوپ نگاهی کردم و یک قاشق از آن خوردم. همان باعث شد که بفهمم چقدر گرسنه بودم و نمیداستم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:«بچهها خیلی بهونه تو رو میگرفتن. دلتنگت بودن. »
سرش را برگرداند. چشم هایش پر از حرف بودند. لبخند مغمومی زد و گفت: «فقط بچه ها ؟ یا …»
حرفش را ادامه نداد. سرش را زیر انداخت دستی به لای موهایش کشید.
نگاهم به شقیقهاش افتاد. از کی تارهای سفید لای موهاییش جا خوش کرده بودند که متوجه نشده بودم؟
مسعود نفسش را با صدا بیرون داد و با لحن آرامی گفت:
« ماموریت دو هفتهای بود. نمیشد زودتر برگردم.»
تو دلم گفتم:« میشد که یک زنگ بزنی؟»از آن طرف ندای درونم گفت: «خودت چرا زنگ نزدی؟» تو دلم جواب دادم : «چون از دستش ناراحت بودم. »
یاد اصرارهایش افتادم که میگفت دوست دارد با هم برویم شیراز و من از سر لجبازی گفته بودم نه، شرکت کلی کار دارم. آخرسر او هم بدون خداحافظی صبح فردایش رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم. میخواستم چیزی بگویم اما حرفها پشت لب هایم میماند.
سکوت مرا که دید ، کاسه خالی سوپ را برداشت و گفت: «من میرم، استراحت کن. بدنت ضعیف شده.»
ندای درونم سرم فریاد کشید:« مایوسش کردی. بعد دو هفته چرا این قدر سرد شدی؟ مگه دلتنگ نبودی؟ از چشماش نخوندی که اونم خسته ست و پشیمون؟»
موقع بیرون رفتن صدایش زدم. برگشت و منتظر نگاهم کرد. گفتم: «من .. یعنی منم مثل سها و سبحان… منم همین طور!»
چند ثانیه نگاهم کرد. بنظرم آمد چشمانش خندید. سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد از داخل حیاط صدای خندهی بچه ها با مسعود میآمد. کنار پنجره رفتم تا ببینم به چه میخندند؟
وقتی پرده را کنار زدم، از دیدن حیاط سفید از برف تعجب کردم. بقول قدیمی ها برف چه بی صدا باریده بود! مسعود و بچهها مشغول برف بازی و از ته دل میخندیدند .
با خود فکر کردم : چند وقت است صدای خندهشان را نشنیدهام؟ اصلا من نفهمیدم چطور سها ۷ساله و سبحان ۴ساله شده بود؟
دیدن سبحان که درست نمیتوانست گلوله برفی درست کند باعث شد لبخند بزنم. محو تماشای آنها بودم که بی هوا گولهای برف سمت پنجره آمد. تازه متوجه من شدند حضور من در پشت پنجره شدند. دستی برای هر سه تای آنها تکان دادم.
حالم بهتر از ساعت قبل بود. دلم خواست من هم همراه شان باشم. باید از زمان حال لذت میبردم. شاید بعداً برای این که سرکار بروم یا نه، تصمیم میگرفتم.
لباس بافتم را که از کمد در میاوردم که چشمم به حلقهام افتاد. پایین تخت جا خوش کرده بود. برداشتم نگاهش کردم. پنج نگین کنار هم و پر از تراش کاریهای ریز و درشت بود. برای دستم دو سایز گشاد شده بود. ان را روی دراور گذاشتم تا در اولین فرصت بدهم اندازه دستم کنند!
✍🏻 فاطمه بانو
همین طور که از پلههای شرکت پایین میآمدم با چند همکارم خداحافظی کردم. نگاهم به آسمان ابری و تیره روشن افتاد. خورشید با تمام زورش سعی در روشن نگه داشتن آسمان داشت.
راه رفتن روی موزاییکهای لق و لوق پیادهرو و شنیدن صدای خرد شدن برگهای زرد و نارنجی زیر پاهایم، کمی سر کِیفم آورد. کمی بعدتر خودم را در خیابانی ناآشنا دیدم. میان بوی فست فود فروشیها و عطر و ادکلن ها، صدای دستفروشها و مغازههای پر زرقوبرق ِ هزار رنگ، گم شده بودم.
با لرزیدن گوشی در دستم، نگاه از دختر در کافه که مشغول خنده و خوردن قهوه بود، گرفتم. پیغامی از یک ناشناس داشتم:« میشود عاشق بمانیم؟ میشود جا نزنیم؟ .. میشود دل بدهم، دل بدهی، دل نَکَنیم ؟ »
هرچه فکر کردم شماره را به یاد نیاوردم . گوشی را درون جیبیم سُراندم اما چیزی توجهم را جلب کرد. حلقهام بود! نمیدانستم کی از دستم درآورده بودمش؟
هنوز نگینهای کوچکش میدرخشید. یادم آمد در چنین روزی در ۶ سال پیش بعد از دو روز گشتن خریدمش. در انگشت کردم و زیر لب شعر حسین منزوی خواندم:
« دلم.. ؛ در دست او گیر است،
خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر است و دلگیرم..! »
آهی کشیدم. چند روزی میشد که از او بیخبر بودم.
در شلوغی خیابان، گلفروشی کوچکی چشمم را گرفت. چند دسته نرگس برداشتم. همیشه بوی نرگس آرامم میکرد. از صاحب مغازه خواستم تا بپیچدش. گلفروش، مرد با حوصله و خوش سلیقهای بود. خودش چند رز سرخ میان نرگسها گذاشت و گفت: روزتون مبارک باشه خانم. این رزا بخاطر تولد حضرت زهراست به شما.
تا آن لحظه یاد روز مادر نبودم.
بعد از پرداخت پول گلها، راه خانه مادر را در پیش گرفتم. تا برسم باران هم حسابی شروع به باریدن کرد.
با اینکه مادر کلید داده بود اما زنگ واحد را زدم و منتظر شدم. اما خبری نشد.دست گل را که نسبتا بزرگ پیچیده شده بود، روی جا کفشی گذاشتم تا کلید را پیدا کنم.سابقه نداشت مادر نباشد. کلید انداختم و در را باز کردم « سلام من اومدم! »
و مشغول باز کردن بند کتونی هایم شدم. «مامان ؟ کجایی؟ نماز میخونی؟»
از راهرو که گذشتم با دیدنش تعجب کردم. بلند شد و ایستاد. لبخند دلنشینی به لب داشت.سلام کرد و گفت « دیر کردی! خیلی وقته منتظرت بودم »
سعی کردم عادی باشم ولی مگر میشد؟ چطور میتواستم دلخوریام را از نگاهم پنهان کنم؟ چند روز از آخرین تماسمان میگذشت ؟ نه یا ده روز! ولی برایم این چند روز چندین هفته گذشته بود .
منتظر پاسخم بود. فقط توانستم بگویم : «ترافیک بود »
نگاهش به گلهای دستم افتاد. آنها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم ، سمت اتاقم رفتم. او هم دنبالم آمد. حالا مطمئن بودم مادر خانه نیست.
پالتو و مقنعهام خیس شده بود. آنها را روی شوفاژ پهن کردم.
بهروز تکیه بر چهارچوب زده بود و مرا مینگریست. پیرهن چهارخانه سرمهای _ نارنجیاش را با شلوار جین سرمهای سِت کرده بود. یک حسی در وجودم با دیدنش جریان گرفته بود.
سکوت را او شکست و گفت: « نمیپرسی سفرم چطور بود؟ »
شانه بالا انداختم و گفتم « حتما خوب بوده دیگه »
موهایم را باز کردم و گذاشتم آزاد باشند.دیدن او، حرفهای تلخ مادر ش را دوباره برایم زنده کرد. ناخودآگاه اخم هایم در هم رفت و در کمد از دستم در رفت و محکم بسته شد.
خواستم از کنارش رد شوم که مانعم شد. دستم را گرفت و گفت: « یعنی حتی یک ذره هم دلت برام تنگ نشده که حاضر نیستی نگاهم کنی؟ »
چرا من این قدر بد شده بودم.؟ چرا سعی در بیتفاوت بودن آشفتگی ظاهر او داشتم ؟ چرا میخواستم نبینمش؟چرا میخواستم حس بینمان را نبینم؟
قطره اشکی که سعی در مهارش داشتم بلاخره کار دستم داد . روی گونهام چکید و از دید بهروز پنهان نماند.چانهام را بالا گرفت. نگاهش خسته و غمگین بود.
« چرا اینطور میکنی؟ چرا خودتو از من پنهان میکنی نرگس؟ کلی تماس گرفتم و پیام دادم این چند روز اما دریغ از یک حرف! حتی شمارهمو عوض کردم. »
کلی حرف و جمله در ذهنم ردیف شدند تا بگویم اما …
«یعنی خبر نداری؟ مادرت میدونه اومدی دنبالم؟ »
از او فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم . او آمد و روبه رویم ایستاد. اخم، روی پیشانیاش چین انداخته بود. بغضی سخت ، گلویم را چنگ انداخته بود که هر چه قدر آب دهانم را قورت میدادم پایین نمیرفت .
« اگر بخاطر حرف مادر که نه، همسر دوم پدرم ناراحتی، باید بگم اون فقط یک پیشنهاد مزخرفی داده و از جانب خودش حرفی گفته »
« پیشنهاد ؟؟ ایشون برات خواستگاری هم رفته. تازه خودم دختره رو دیدم. هنوز هیچی نشده یک بهروز ، بهروز ی راه انداخته بود که نگو و نپرس »
« کار بی جایی کرده دختره ی … لااله الا الله. از حسادتشه. بخاطر حرف پدرم که گفته نذارم بی نسل بمونه ، میخواد دختر ترشیده خواهرشو به من قالب کنه . مگه منو این طور شناختی که باورش کردی. اصلا چرا به من زنگ نزدی بگی؟ »
« چی میگفتم وقتی بقول خودت همسر باباتون گفته، بهروز خان به این وصلت راضیان؟ »
« بچه داشتن یا نداشتن به خود ما مربوطه نه کسی دیگه. دیشبم کلی بحث کردم با خانوادهام. فکر میکردم باید اینو خودت فهمیده باشی که تو برام مهمی . از تو بعید بود نرگس! »
مکثی کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی ؟
اشک هایم را پاک کردم و بینیام را بالا کشیدم، گفتم: «نمیدونم. دست خودم نیست. تو این چند روز هزار بار تو ذهنم با تو دعوا کرده بودم و تو رو متهم اصلی تمام اتفاقات و حرفا میدونستم.»
لبخندی میزند و میگوید: «خوبه که قاضی نشدی؟»
گنگ نگاهش میکنم که به خودش اشاره میکند و ادامه میدهد:«چرا به این متهمت اجازه ندادی تا حرفاشو بشنوی تااز خودش دفاع کنه؟ همین طور یه تنه رفتی به قاضی ؟ میدونی وقتی دیدم گذاشتی و رفتی، چه حالی شدم.؟ میدونی دو شبه نخوابیدم ؟ میدونی منم از دستت ناراحت بودم؟ »
مستقیم در چشمانم نگاه میکند :«چرا از من پنهونش کردی؟»
برگه آزمایشی تا شده از جیب پیراهنش بیرون میآورد و مقابلم میگیرد « موقع رفتنت از خونه جا گذاشتی مامان خانوم ! »
تکیه میدهد به تخت و ادامه میدهد: « شایدم گذاشته بودی منو امتحان کنی؟ اینکه میام دنبالت یا نه ؟ ولی کور خوندی من راحت پا پس نمیکشم »
هول میکنم. خودم این خبر خوش را فراموش کرده بودم. « من … من میخواستم بگم اما…»
« هرچی که میخواستی قبلا ، مهم نیست. مهم الانه که کنار همیم. لطفاً دیگه این طور قهر نکن . خودت که میدونی قلب من مریض! »
با آمدن مادر ، بهروز بخاطر وجود یک فسقلی در زندگیمان دیگر قضیه قهر مرا کش نداد و گفت در همان اتاق فراموشش کنیم. گفت شاید کمی هم خودش مقصر باشد که از اول جلوی مادرخواندهاش نایستاده .
مادر با اینکه از قهر و آشتی ما بوهایی برده بود اما به روی خودش نیاورد . موقع خداحافظی هم یک سری سفارش به بهروز در خلوت کرد که نگذاشت من بشنوم.
آخر شب بود که دوتایی تا خانه خودمان پیاده رفتیم و حرف زدیم. بخاطر شغل بهروز اکثرا خیلی کم کنار هم بودیم. و باید از فرصت هایی که پیش میومد نهایت استفاده رو میکردیم.
من هنوز بخاطر رفتار و تصمیم اشتباهم از خودم ناراحت بودم. وارد خانه که شدیم بهروز گفت: « امشب کم حرف بودی؟»
روی مبل نشستم و مشغول باز کردن دکمه های مانتویم شدم. سرم پایین انداختم و مشغول بازی با منگولههای شالم شدم. « زمان بگذره بهتر میشم! »
دستش را داخل جیب پالتوش کرد و جلو آمد. مشتش را مقابلم گرفت. پرسشگر نگاهش کردم که یک لحظه آن را باز کرد و گردنبند زیبایی مقابل چشمانم شروع به حرکت کرد.گفت: « روزت مبارک. »
لبخندی بر لبانم نشست. آن را از دستش گرفتم. « فکر نمیکردم یادت باشه!»
روی مبل کنارم نشست و گفت: « اختیار دارید. یادم بود که خیلی دوسش داشتی. قبل سفرم داده بودم درستش کنند. »
خمیازهای کشید و کش و قوسی به تنش داد « وای دیگه دارم میمیرم از خستگی ! »
مدال، شکل قلبی داشت که وقتی بازش کردم یک طرف عکس دونفره خودمان بود و طرف دیگرش بیتی از شعری به چشمم خورد که اوایل ازدواج برایش نوشته بودم :
« تو مرا امیدِ ماندن ؛ تو مرا پـناهِ جـانـی ! »
خواستم تشکر کنم که دیدم همان جا روی مبل خوابش برده بود. لبخندم جان گرفت.
✍🏻 فاطمه بانو