بلوز بافتم را به تن میکنم. همان که چهارخانههای نارنجی و سبز دارد. همان که وقتی فهمیدی دوستش دارم برایم در روزی از روزهای پاییز هدیه آوردی.
موهایم را از حصار کش باز میکنم و میگذارم آزادانه روی شانههایم بریزند. روی سکوی لبه پنجره مینشینم. از سرمای سکو مور مورم میشود. آسمان را ابرهای تیره گرفته است. درست مثل دل من!
مثل عصرهای همه روزهای هفته، چشم به در میدوزم. جمعه است و هیچ حوصله دفتر کتابهایم را ندارم. اگر بودی حتماً میگفتی: « باز شلخته شدی؟» اما اینبار واقعا از دلتنگی بیحوصله شدهام نه از روی بهانه و تنبلی!
دیروز افسانه سر کلاس درس حسابان شیطنت میکرد و نارنگی پوست میکند و زیرزیرکی داخل دهانش میچپاند و میخورد. در دل یاد تو کردم. میدانی چرا؟ چون قول داده بودی که میآیی. گفته بودی به محض بلند شدن بوی نارنگیها میایی و با هم به باغ عمو حسن میرویم و نارنگی میچینیم .
عمو تمام باغ را چیند و فروخت اما تو نیامدی.
نگاهم به در است. قطرات باران دانه به دانه و پشت هم از شیشه پنجره سر میخورند. پدر دست از کار در باغچه میکشد و به داخل میآید. به تازگی یک درخت نارنج را با نارنگی پیوند داده. منتظر است تو بیایی و نظرات کارشناسی خودت را بدهی.
فکر کنم دستم برای پدر هم رو شده و فهمیده که چقدر از بین میوهها نارنگی را دوست دارم. و چقدر تو را!
یک جایی نوشته بود « عاشقی مثل میوه نارنگی است. خودش هم که نباشد باز هم رد بویش در دستانمان میماند »
مادر میگوید میآیی… افسانه میگوید میآیی…عمو حسن میگوید میآیی… دل من اما …
صدای زنگ مرا به خود میآورد. باران بند آمده. دست روی پنجره سرد و باران خورده میگذارم. بخارش را با دستم پاک میکنم . نگاه به در میدوزم. بوی نارنگی میپیچد!
✍🏻 فاطمه بانو
کرایهی تاکسی را پرداخت میکنم و خودم را از شر غرغرهای راننده خلاص.
جای تو را خالی دیدم و حرف بوق داری نثار ِ موتور سواری کردم که مثل جت از بغل دستم رد شد و تعادلم را بهم زد. آخر نزدیک بود مرا به جوب آب پرت کند. اگر تو بودی که دعای خیر پشتش میکردی تا بلکه عاقل شود و دیگر موتور سواری نکند. همان دعایی که در حق من کردی. و من جای عاقل شدن دل به تو دادم!
به آن دست خیابان که نسبتاً خلوتتر است، میروم. تا محل قرار همیشگی چند دقیقهای راه مانده. و من ترجیح میدهم به یاد قدیمترها از کنار پیادهروهای خیابان انقلاب شروع به قدم زدن کنم. آن زمانها در فصل بهار، تو از دیدن هر جوانهی سبزی در درختان خیابان ولیعصر مثل کودکی، سر ذوق میآمدی و مرا هم به سر کیف میآوردی.
تا رسیدن به مقصدمان، مشاعره میکردیم و من با شیطنت های مختص خودم، تو را میبردم. قیافهات آن لحظه که میخواستی به من بقبولانی جر زدهام دیدن داشت.
میدانی عزیزم؛ این روزها که رفتهای تا به عزیزانت در شهرستان سر بزنی خیلی تنها و بی حوصله شدهام. هر روز کلاسهای دانشگاه را به امید آمدن در این خیابان و کافه محبوبت، سر میکنم.
پشت همان میز دو نفره گوشه کافه مینشینم . همانی که نزدیک قفسه کتابهاست. کتاب شعری که اهدا کردهای به کافه را پیدا میکنم شعر دلخواه تو میآید .
« دوش نسیم مژدهای، گل به سر امید زد
کز ره دور میرسد سروِ چمنسوار من »¹
دو فنجان قهوه با کیک شکلاتی سفارش میدهم و وقتی کافهدار میفهمد یک نفر هستم، خندهای معنا دار تحویلم میدهد و میرود. ولی نمیداند که فنجان دوم را برای تو سفارش دادهام تا جایت را کنارم سبز نگه دارم .
نگاهم به در کافه است، شاید که زودتر از وعدهای که به من گفتهای از سفر برگردی. برگرد ای عزیزِ سفر کرده که جهان بی تو تنگتر و تاریکتر شده…
متن را با عکس برایت ارسال میکنم. امید که زودتر آنلاین شوی. و با صدای گرم و دلنشینت خستگی را از تنم بیرون کنی.
¹: شعر از بیدل دهلوی
✍🏻 فاطمه بانو
بسم الله الرحمن الرحیم
با هزار زحمت و هُلهای جمعیت پشت سرم، بلاخره سوار مترو شدم. مدام خودم را سرزنش میکردم که چرا با تاکسی به خانه مادر نرفتم؟
سابقه نداشت آن ساعت مترو شلوغ باشد. ندای درونم پوزخندی تحویلم داد و گفت: «نیست که همیشه با مترو میری و میای ، برات شلوغی عجیبه!»
حق با او بود . من هیچ وقت بدون ماشینم شرکت نمیرفتم. امروز هم بخاطر هوای برفی و ترافیک خیابان، حوصلهام نکشیده بود چند ساعت در خیابان بمانم و با تاکسی برگردم.
چند ایستگاه گذشت تا بلاخره کمی واگن خالی شد. آن قدر خسته بودم که پالتو و کیفم روی دستم سنگینی میکرد. تنم داغ شده بود و احساس میکردم از چشم هایم حرارت بیرون میزند. آینه کوچک کیفم را در آوردم و خودم را دیدم . گونههایم سرخ سرخ بود. سرم را به شیشه سرد در مترو گذاشتم تا کمی از حرارت صورتم کم شود. تمام انرژیم را جمع کرده بودم تا پس نیوفتم. دوست داشتم زودتر برسم.
از ایستگاه که بیرون آمدم گوشی درون جیبم لرزید. حین بیرون آوردن دستم از جیبم، حلقهام از انگشتم سُر خورد و درست در لبه اولین پله مترو ایستاد . تا بایستد نفسم در سینه حبس شده بود. جلوتر از من دختر دستفروشی که آدامس و فال میفروخت، انگشتر را برداشت و نگاهش کرد. بعد سمت من گرفت و گفت: «قشنگه!»
لبخند کم جانی تحویلش دادم. و حلقه را در انگشت وسط کردم تا کمتر لق بزند.
هنوز گوشی در دستم میلرزید . مادر بود که از صبح بیست بار زنگ زده بود و شکایت از شیطنت نوههایش میکرد. تماس را وصل کردم و فقط گفتم: «نزدیکم، دارم میرسم.» و بعد فوری قطع کردم.
داخل کوچه قدیمیمان که پیچیدم باد سردی وزید که لرز به تنم انداخت. لحظهای ایستادم. دگمههای پالتو را بستم و با گامهای بلند و محکم تا خانه را رفتم.
آسانسور خراب بود و تاسیساتچی مشغول تعمیر آن. خواستم زنگ بزنم مادر بچهها را آماده کند و بفرستد پایین اما حالم تعریفی نداشت و ترجیح دادم کمی خانه مادر بمانم. با تمام توانی که برایم مانده بود، خودم را چهار طبقه بالا کشیدم. هِن و هِن میکردم. مادر که در واحد را باز کرد جای سلام گفت: «چرا چشمات کاسه خونه؟ چرا میلرزی سمانه؟»
دست گرم مادر را گرفتم و وارد خانه شدم.
مستقیم رفتم کنار شوفاژ و تقریباً افتادم روی زمین. بچه ها با دیدنم دست از بازی کشیده بودند و ترسیده نگاهم میکردند. سعی کردم لبخند بزنم و عادی جلوه بدهم. مادر با یک لیوان چای داغ و پتو آمد بالای سرم. پتو را دورم پیچید. دست روی پیشانیام گذاشت و گفت: «داری تو تب میسوزی.»
«چیزی نیست مامان. یه قرص بخورم خوب میشم. این طوری میگی بچهها میترسن.»
نگاهم به سبحان افتاد که بغض کرده گوشه مبل کز کرده بود.
مادر ادامه داد:
«آخه من به تو چی بگم دختر؟ هان؟! صبح دیدمت گفتم برو دکتر ولی گوشت بدهکار نبود. گفتی شرکتم دیر شده. آخه من نمیدونم تو اون شرکت فکستنی چی داره که برات از سلامتیت مهم تره؟»
مادر چه میدانست که من چه قدر برای سرپا نگه داشتن آنجا، زحمت کشیده بودم که به آن میگفت شرکت فکستنی؟!
کنار شوفاژ دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دیگر از لرز خبری نبود. حوصلهی تشرهای مادر را نداشتم. فقط در جواب گفتم: «ببخشید که مزاحم شما شدم امروز. حالم جا بیاد دست بچهها رو میگیرم و از اینجا میرم. »
مادر با حرص بلند شد و همان طور که بلند غر میزد به طرف آشپزخانه رفت: « تا بهش دو کلمه حرف حسابم میزنی ، زود قهر میکنه . من فقط میگم سر زندگیت باش. این بچه ها مادر میخوان نه پرستار و مادربزرگ. من که دیگه نمیتونم پا به پای بچههات بدو اَم و بازی کنم . شوهرت هم حق داره به خدا. گناه نکرده که با تو ازدواج کرده… »
دیگر بقیه حرفهایش را نشنیدم. پاهای بی جانم را تکان دادم و از زمین بلند شدم و به اتاق سابق خودم رفتم. در آن فقط یک فرش ۱۲ متری بود و کمد قدیمی. پتو و بالشت را وسط اتاق انداختم. چشم هایم میسوخت و گلویم درد میکرد. شاید بخاطر بغض بود که گریبانم را گرفته بود و ول نمیکرد.
تنها در اتاق تاریک دراز کشیدم. دیگر طاقتم طاق شده بود. 14 روز سخت را پشت سر گذاشته بودم. یک تنه مسئول خانه و زندگی و بچه ها شده بودم. 12 سال تلاش کرده بودم تا کمی و کاستی در زندگی مشترک حس نشود اما دست آخر همه مرا مقصر میدانستند.
ندای درونم باز به سراغم آمده بود: «یعنی مقصر نیستی؟ همیشه صبح تا عصر سرکاری . وقتی میرسی، خسته ای و حوصله خودتم نداری. اصلا بچههاتو میبینی؟ نه، تو فقط خودتو میبینی!»
پتو را روی سرم کشیدم و گفتم: « اه بسه دیگه.»
اما او ول کن نبود :« همیشه همینی! کم میاری. تو خودتو غرق کردی تو کارت. نه بچه ها نه شوهرت نه زندگییت برات مهم نیست. اما حال دلتم خوب نیست. هیچ نپرسیدی از خودت چرا؟ نپرسیدی چرا مسعود رفت؟»
گریه آرامم تبدیل به هق هق شده بود. سرم را در بالشت فرو کردم تا صدایم بیرون نرود. دلم گرفته بود.بخصوص که روز بدی را هم داشتم. تصادف با ماشین و خوابیدن آن در پارکینگ ، نیامدن پرستار بچه ها و آوردن شان به خانه مادر ، توبیخم برای دیر رسیدن به جلسه مزایده شرکت و از دست دادن پست معاونت شرکت و تعلیق یک هفتهای از کار. و بیشتر از همه قهر مسعود .
نمیدانم در دعوای اخرم با او من مقصربودم یا او؟ ولی میدانم که… اصلا هیچ نمیدانم . فقط میدانم خستهام و دلم برایش تنگ شده. بله دلتنگ و پشیمان بودم.
با برخورد چیز سردی به صورتم ، چشمهای سنگینم را باز کردم. چند لحظه طول کشید تا موقعیتم را درک کردم. در اتاق خانه خودمان بودم. مسعود لبه تخت، کنارم نشسته بود. بچهها هم دو زانو پایین تخت نشسته بودند و نگران نگاهم میکردند.
مسعود دست سردش را روی گونهها و پیشانیام گذاشت و گفت:« الحمدلله تبت پایین اومده.»
خودم را کمی بالا کشیدم و سرم را به تاج تخت تکیه دادم. لب های خشک شدهام را با زبان خیس کردم و با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم: «کی برگشتی؟ »
سها را برداشت و روی زانوانش نشاند . او را بوسید و گفت: «دیروز.»
سبحان خودش را به آغوشم انداخت و لب برچید و با همان لحن کودکانه گفت: «مانی من خیلی ترسیدم.»
موهایش را با دستم مرتب کردم و بوسیدم و گفتم: «هیچی نیست پسرکم. مانی حالش خوبه!»
کمی نوازشش کردم. مسعود در گوش سها چیزی گفت. سبحان را از من گرفت و گفت «مامانتون باید استراحت کنه. برید با هم بازی کنید.»
در را پشت سرشان بست و دوباره آمد کنارم نشست. موهایم را مرتب کردم و مقنعه را که در گردنم افتاده بود ، در آوردم. از دیروز هنوز مانتو شلوار اداره تنم مانده بود.
مسعود کاسه سوپی را از روی میز عسلی دستم داد و گفت:« دیشب تا مامان زنگ زد و گفت حالت بد شده و بیمارستان بستری شدی. خودمو با اولین پرواز رسوندم تهران . دکتر به مامان گفته بود تب بالایی داشتی. و ممکن بوده تشنج کنی.»
عجیب بود که یادم نمیآمد. حتی نمیدانستم چطور به خانه خودمان آمده بودم؟
به سوپ نگاهی کردم و یک قاشق از آن خوردم. همان باعث شد که بفهمم چقدر گرسنه بودم و نمیداستم.
برای این که حرفی زده باشم گفتم:«بچهها خیلی بهونه تو رو میگرفتن. دلتنگت بودن. »
سرش را برگرداند. چشم هایش پر از حرف بودند. لبخند مغمومی زد و گفت: «فقط بچه ها ؟ یا …»
حرفش را ادامه نداد. سرش را زیر انداخت دستی به لای موهایش کشید.
نگاهم به شقیقهاش افتاد. از کی تارهای سفید لای موهاییش جا خوش کرده بودند که متوجه نشده بودم؟
مسعود نفسش را با صدا بیرون داد و با لحن آرامی گفت:
« ماموریت دو هفتهای بود. نمیشد زودتر برگردم.»
تو دلم گفتم:« میشد که یک زنگ بزنی؟»از آن طرف ندای درونم گفت: «خودت چرا زنگ نزدی؟» تو دلم جواب دادم : «چون از دستش ناراحت بودم. »
یاد اصرارهایش افتادم که میگفت دوست دارد با هم برویم شیراز و من از سر لجبازی گفته بودم نه، شرکت کلی کار دارم. آخرسر او هم بدون خداحافظی صبح فردایش رفته بود.
نفس عمیقی کشیدم. میخواستم چیزی بگویم اما حرفها پشت لب هایم میماند.
سکوت مرا که دید ، کاسه خالی سوپ را برداشت و گفت: «من میرم، استراحت کن. بدنت ضعیف شده.»
ندای درونم سرم فریاد کشید:« مایوسش کردی. بعد دو هفته چرا این قدر سرد شدی؟ مگه دلتنگ نبودی؟ از چشماش نخوندی که اونم خسته ست و پشیمون؟»
موقع بیرون رفتن صدایش زدم. برگشت و منتظر نگاهم کرد. گفتم: «من .. یعنی منم مثل سها و سبحان… منم همین طور!»
چند ثانیه نگاهم کرد. بنظرم آمد چشمانش خندید. سری تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
یکساعت بعد از داخل حیاط صدای خندهی بچه ها با مسعود میآمد. کنار پنجره رفتم تا ببینم به چه میخندند؟
وقتی پرده را کنار زدم، از دیدن حیاط سفید از برف تعجب کردم. بقول قدیمی ها برف چه بی صدا باریده بود! مسعود و بچهها مشغول برف بازی و از ته دل میخندیدند .
با خود فکر کردم : چند وقت است صدای خندهشان را نشنیدهام؟ اصلا من نفهمیدم چطور سها ۷ساله و سبحان ۴ساله شده بود؟
دیدن سبحان که درست نمیتوانست گلوله برفی درست کند باعث شد لبخند بزنم. محو تماشای آنها بودم که بی هوا گولهای برف سمت پنجره آمد. تازه متوجه من شدند حضور من در پشت پنجره شدند. دستی برای هر سه تای آنها تکان دادم.
حالم بهتر از ساعت قبل بود. دلم خواست من هم همراه شان باشم. باید از زمان حال لذت میبردم. شاید بعداً برای این که سرکار بروم یا نه، تصمیم میگرفتم.
لباس بافتم را که از کمد در میاوردم که چشمم به حلقهام افتاد. پایین تخت جا خوش کرده بود. برداشتم نگاهش کردم. پنج نگین کنار هم و پر از تراش کاریهای ریز و درشت بود. برای دستم دو سایز گشاد شده بود. ان را روی دراور گذاشتم تا در اولین فرصت بدهم اندازه دستم کنند!
✍🏻 فاطمه بانو
همین طور که از پلههای شرکت پایین میآمدم با چند همکارم خداحافظی کردم. نگاهم به آسمان ابری و تیره روشن افتاد. خورشید با تمام زورش سعی در روشن نگه داشتن آسمان داشت.
راه رفتن روی موزاییکهای لق و لوق پیادهرو و شنیدن صدای خرد شدن برگهای زرد و نارنجی زیر پاهایم، کمی سر کِیفم آورد. کمی بعدتر خودم را در خیابانی ناآشنا دیدم. میان بوی فست فود فروشیها و عطر و ادکلن ها، صدای دستفروشها و مغازههای پر زرقوبرق ِ هزار رنگ، گم شده بودم.
با لرزیدن گوشی در دستم، نگاه از دختر در کافه که مشغول خنده و خوردن قهوه بود، گرفتم. پیغامی از یک ناشناس داشتم:« میشود عاشق بمانیم؟ میشود جا نزنیم؟ .. میشود دل بدهم، دل بدهی، دل نَکَنیم ؟ »
هرچه فکر کردم شماره را به یاد نیاوردم . گوشی را درون جیبیم سُراندم اما چیزی توجهم را جلب کرد. حلقهام بود! نمیدانستم کی از دستم درآورده بودمش؟
هنوز نگینهای کوچکش میدرخشید. یادم آمد در چنین روزی در ۶ سال پیش بعد از دو روز گشتن خریدمش. در انگشت کردم و زیر لب شعر حسین منزوی خواندم:
« دلم.. ؛ در دست او گیر است،
خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر است و دلگیرم..! »
آهی کشیدم. چند روزی میشد که از او بیخبر بودم.
در شلوغی خیابان، گلفروشی کوچکی چشمم را گرفت. چند دسته نرگس برداشتم. همیشه بوی نرگس آرامم میکرد. از صاحب مغازه خواستم تا بپیچدش. گلفروش، مرد با حوصله و خوش سلیقهای بود. خودش چند رز سرخ میان نرگسها گذاشت و گفت: روزتون مبارک باشه خانم. این رزا بخاطر تولد حضرت زهراست به شما.
تا آن لحظه یاد روز مادر نبودم.
بعد از پرداخت پول گلها، راه خانه مادر را در پیش گرفتم. تا برسم باران هم حسابی شروع به باریدن کرد.
با اینکه مادر کلید داده بود اما زنگ واحد را زدم و منتظر شدم. اما خبری نشد.دست گل را که نسبتا بزرگ پیچیده شده بود، روی جا کفشی گذاشتم تا کلید را پیدا کنم.سابقه نداشت مادر نباشد. کلید انداختم و در را باز کردم « سلام من اومدم! »
و مشغول باز کردن بند کتونی هایم شدم. «مامان ؟ کجایی؟ نماز میخونی؟»
از راهرو که گذشتم با دیدنش تعجب کردم. بلند شد و ایستاد. لبخند دلنشینی به لب داشت.سلام کرد و گفت « دیر کردی! خیلی وقته منتظرت بودم »
سعی کردم عادی باشم ولی مگر میشد؟ چطور میتواستم دلخوریام را از نگاهم پنهان کنم؟ چند روز از آخرین تماسمان میگذشت ؟ نه یا ده روز! ولی برایم این چند روز چندین هفته گذشته بود .
منتظر پاسخم بود. فقط توانستم بگویم : «ترافیک بود »
نگاهش به گلهای دستم افتاد. آنها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم ، سمت اتاقم رفتم. او هم دنبالم آمد. حالا مطمئن بودم مادر خانه نیست.
پالتو و مقنعهام خیس شده بود. آنها را روی شوفاژ پهن کردم.
بهروز تکیه بر چهارچوب زده بود و مرا مینگریست. پیرهن چهارخانه سرمهای _ نارنجیاش را با شلوار جین سرمهای سِت کرده بود. یک حسی در وجودم با دیدنش جریان گرفته بود.
سکوت را او شکست و گفت: « نمیپرسی سفرم چطور بود؟ »
شانه بالا انداختم و گفتم « حتما خوب بوده دیگه »
موهایم را باز کردم و گذاشتم آزاد باشند.دیدن او، حرفهای تلخ مادر ش را دوباره برایم زنده کرد. ناخودآگاه اخم هایم در هم رفت و در کمد از دستم در رفت و محکم بسته شد.
خواستم از کنارش رد شوم که مانعم شد. دستم را گرفت و گفت: « یعنی حتی یک ذره هم دلت برام تنگ نشده که حاضر نیستی نگاهم کنی؟ »
چرا من این قدر بد شده بودم.؟ چرا سعی در بیتفاوت بودن آشفتگی ظاهر او داشتم ؟ چرا میخواستم نبینمش؟چرا میخواستم حس بینمان را نبینم؟
قطره اشکی که سعی در مهارش داشتم بلاخره کار دستم داد . روی گونهام چکید و از دید بهروز پنهان نماند.چانهام را بالا گرفت. نگاهش خسته و غمگین بود.
« چرا اینطور میکنی؟ چرا خودتو از من پنهان میکنی نرگس؟ کلی تماس گرفتم و پیام دادم این چند روز اما دریغ از یک حرف! حتی شمارهمو عوض کردم. »
کلی حرف و جمله در ذهنم ردیف شدند تا بگویم اما …
«یعنی خبر نداری؟ مادرت میدونه اومدی دنبالم؟ »
از او فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم . او آمد و روبه رویم ایستاد. اخم، روی پیشانیاش چین انداخته بود. بغضی سخت ، گلویم را چنگ انداخته بود که هر چه قدر آب دهانم را قورت میدادم پایین نمیرفت .
« اگر بخاطر حرف مادر که نه، همسر دوم پدرم ناراحتی، باید بگم اون فقط یک پیشنهاد مزخرفی داده و از جانب خودش حرفی گفته »
« پیشنهاد ؟؟ ایشون برات خواستگاری هم رفته. تازه خودم دختره رو دیدم. هنوز هیچی نشده یک بهروز ، بهروز ی راه انداخته بود که نگو و نپرس »
« کار بی جایی کرده دختره ی … لااله الا الله. از حسادتشه. بخاطر حرف پدرم که گفته نذارم بی نسل بمونه ، میخواد دختر ترشیده خواهرشو به من قالب کنه . مگه منو این طور شناختی که باورش کردی. اصلا چرا به من زنگ نزدی بگی؟ »
« چی میگفتم وقتی بقول خودت همسر باباتون گفته، بهروز خان به این وصلت راضیان؟ »
« بچه داشتن یا نداشتن به خود ما مربوطه نه کسی دیگه. دیشبم کلی بحث کردم با خانوادهام. فکر میکردم باید اینو خودت فهمیده باشی که تو برام مهمی . از تو بعید بود نرگس! »
مکثی کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی ؟
اشک هایم را پاک کردم و بینیام را بالا کشیدم، گفتم: «نمیدونم. دست خودم نیست. تو این چند روز هزار بار تو ذهنم با تو دعوا کرده بودم و تو رو متهم اصلی تمام اتفاقات و حرفا میدونستم.»
لبخندی میزند و میگوید: «خوبه که قاضی نشدی؟»
گنگ نگاهش میکنم که به خودش اشاره میکند و ادامه میدهد:«چرا به این متهمت اجازه ندادی تا حرفاشو بشنوی تااز خودش دفاع کنه؟ همین طور یه تنه رفتی به قاضی ؟ میدونی وقتی دیدم گذاشتی و رفتی، چه حالی شدم.؟ میدونی دو شبه نخوابیدم ؟ میدونی منم از دستت ناراحت بودم؟ »
مستقیم در چشمانم نگاه میکند :«چرا از من پنهونش کردی؟»
برگه آزمایشی تا شده از جیب پیراهنش بیرون میآورد و مقابلم میگیرد « موقع رفتنت از خونه جا گذاشتی مامان خانوم ! »
تکیه میدهد به تخت و ادامه میدهد: « شایدم گذاشته بودی منو امتحان کنی؟ اینکه میام دنبالت یا نه ؟ ولی کور خوندی من راحت پا پس نمیکشم »
هول میکنم. خودم این خبر خوش را فراموش کرده بودم. « من … من میخواستم بگم اما…»
« هرچی که میخواستی قبلا ، مهم نیست. مهم الانه که کنار همیم. لطفاً دیگه این طور قهر نکن . خودت که میدونی قلب من مریض! »
با آمدن مادر ، بهروز بخاطر وجود یک فسقلی در زندگیمان دیگر قضیه قهر مرا کش نداد و گفت در همان اتاق فراموشش کنیم. گفت شاید کمی هم خودش مقصر باشد که از اول جلوی مادرخواندهاش نایستاده .
مادر با اینکه از قهر و آشتی ما بوهایی برده بود اما به روی خودش نیاورد . موقع خداحافظی هم یک سری سفارش به بهروز در خلوت کرد که نگذاشت من بشنوم.
آخر شب بود که دوتایی تا خانه خودمان پیاده رفتیم و حرف زدیم. بخاطر شغل بهروز اکثرا خیلی کم کنار هم بودیم. و باید از فرصت هایی که پیش میومد نهایت استفاده رو میکردیم.
من هنوز بخاطر رفتار و تصمیم اشتباهم از خودم ناراحت بودم. وارد خانه که شدیم بهروز گفت: « امشب کم حرف بودی؟»
روی مبل نشستم و مشغول باز کردن دکمه های مانتویم شدم. سرم پایین انداختم و مشغول بازی با منگولههای شالم شدم. « زمان بگذره بهتر میشم! »
دستش را داخل جیب پالتوش کرد و جلو آمد. مشتش را مقابلم گرفت. پرسشگر نگاهش کردم که یک لحظه آن را باز کرد و گردنبند زیبایی مقابل چشمانم شروع به حرکت کرد.گفت: « روزت مبارک. »
لبخندی بر لبانم نشست. آن را از دستش گرفتم. « فکر نمیکردم یادت باشه!»
روی مبل کنارم نشست و گفت: « اختیار دارید. یادم بود که خیلی دوسش داشتی. قبل سفرم داده بودم درستش کنند. »
خمیازهای کشید و کش و قوسی به تنش داد « وای دیگه دارم میمیرم از خستگی ! »
مدال، شکل قلبی داشت که وقتی بازش کردم یک طرف عکس دونفره خودمان بود و طرف دیگرش بیتی از شعری به چشمم خورد که اوایل ازدواج برایش نوشته بودم :
« تو مرا امیدِ ماندن ؛ تو مرا پـناهِ جـانـی ! »
خواستم تشکر کنم که دیدم همان جا روی مبل خوابش برده بود. لبخندم جان گرفت.
✍🏻 فاطمه بانو
«بسم رب الحسین »
یکی از پنجشنبههای تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباسهای بیرونشان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه میچرخیدند و میآمدند کنارم میپرسیدند: « مامان ؛ بابا کی میرسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافهام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمیتوانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.
از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک میزد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم.
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازیهایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانهای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.
زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!»
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را میگذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجهای بستم. چند طره هم از کنارهها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گلدارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم.
در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهرهاش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر میرسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچهها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود.
بچهها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاقشان کِز کردند. این طور مواقع میدانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد.
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبلشان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان.
خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر میگفت.
صبر کردم تا سجادهاش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت دستش ذکر میگفت.
دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»
بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم میشد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:
«نه طوری نیست.»
و دوباره به تسبیحش خیره شد. گفتم:
« آخه قیافهت چیزه دیگهای میگه.»
و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟»
لبخند کجی تحویلم میدهد و میگوید:
« یکم فکرم مشغوله… »
« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچهها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »
دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد
و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی میکنه و زمین برنج داره … »
« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»
« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل میکرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود میدانست. رفیقش که جای خود داشت.
روی تخت کمی جابهجا شدم و گفتم:
« نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»
تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطهای نامعلوم خیره شد و گفت:
« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »
« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »
با مکث جواب داد:
« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچهها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و میدانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است.
در همین افکار بودم که جرقهای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! »
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم:
« مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش میکنی تازه ناراحتم نمیشه »
صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :
« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »
« فکر اونم کردم. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنجها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »
« پس نذر کربلا رفتنمون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »
« فکر بهتری داری؟
تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان میبره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. »
در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقتهای دیگه که در فکر بود، چانهی پهنش را میمالید. برای تاثیر حرفهایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »
خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده میدید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمیکرد که این پیشنهاد را بدهم.
نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت:
« ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »
موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. انشاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. »
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »
و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم. در آن لحظه نمیدانستم که چه در انتظارم است. نمیدانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسریشان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود.
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو