موضوع: "داستان کوتاه"

صفحات: 1 3 4 5

2ام آبان 1404

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده‌ام

1482 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

#داستان

#قسمت_اول

در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده‌ام

در همان پس کوچه‌ها، در انتظارت مانده‌ام

کوچه اما انتهایش بی کسی، بن بست اوست

کوچه‌ای از بی کسی را بی‌قرارت مانده‌ام

مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته‌ام

در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده‌ام

در همان یلدا مرا تا صبح ،دل زد فال عشق

فال آمد خسته‌ای از این که یارت مانده‌ام

فال تا آمد مرا گفتی که دیگر، مرده دل

وز همان جا تا به امشب، داغدارت مانده‌ام

خوب می دانم قماری بیش این دنیا نبود

من ولی در حسرت بُردی، خمارت مانده‌ام

سرد می آید به چشم مست من چشمت و باز

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده ام
***
قدم زنان و آهسته داخل کوچه می‌شوم. برگهای زرد و نارنجی یکی پس از دیگری زیر قدم‌هایم خرد می‌شوند و صدای خرد شدنشان ، سکوت کوچه را می‌شکند. میان کوچه باد و سوز سردی میوزد و نوید شروع یک سرمای سخت را می‌دهد. کمی که می‌روم ماشینی را ناآشنا پارک شده مقابل باغ می‌بینم. متعجب نایلون‌های خرید را به یک‌دست می‌دهم و با دست آزادم دنبال کلید می‌گردم. هنوز کلید را در قفل نچرخانده که در باز می‌شود. 

با تعجب داریوش را می‌بینم. نایلونها را زمین می‌گذارم و به آغوشش می‌روم. یک بلوز بافت سفید به تن کرده با پالتویی که روی دوشش انداخته و موهای جوگندمی‌اش بیشتر از هر زمانی مرا یاد پدر می‌اندازد. از هم که فاصله می‌گیریم چند ثانیه‌ای خوب نگاهش می‌کنم. چند ماهی می‌شود که هم را ندیده‌ایم . فقط گهگاهی تلفنی از حال هم خبر گرفته‌ایم. می‌پرسم:« چه عجب یاد خواهرت کردی ؟»

نایلون ها را برمی‌دارد و همراه من به سمت انتهای باغ قدم برمی‌دارد : « اومدم آبجی کوچیکه رو ببینم، اول رفتیم خونه آقاجون. نمی‌دونستیم اومدی باغ لواسون . اکرم خانم گفت سه روز پیش حرکت کردی…»

برمی‌گردم سمتش و می‌پرسم: «نمی‌دونستید؟! مگه با بچه ها اومدی ؟»

لبخند گرمی میزند و می‌گوید: «بله. با همه خانواده. اومدیم تا اخر هفته کنارت بمونیم. »

«واقعا خوشحال شدم ولی کاش زودتر بهم می‌گفتی تا خونه آماده کنم. »

« نگرانی نداره که. باهم آستین بالا می‌زنیم و جمع و جور می‌کنیم. مریم هم بساط آش ذغالی فراهم کرده .» 

«حالا چطور شده به خودت مرخصی دادی ؟ همیشه می‌گفتی مطب و کلینیک و سمینار برات وقت خالی نذاشته که ؟ »

« والا ما هم تعجب کردیم از این تصمیم یهویی داریوش!»

به طرف صدا سرم را می‌چرخانم. مریم با شال و کلاه به استقبالم تا حیاط آمده . جلو می‌روم، در آغوشش فرو می‌روم و سلام و احوالپرسی می‌کنم. 

داخل که می‌شوم با خوردن هوای گرم شومینه‌ی روشن شده، تازه می‌فهمم چقدر هوای بیرون سرد بوده . از مریم سراغ بچه ها را می‌گیرم . پرنیان و پارسا برادرزاده‌هایم دورم را می‌گیرند و بعد مدتها شوخی های پارسا و پدرش صدای خنده‌ام رت بلند می‌کند . 

سراغ پوریا را می‌گیرم که داریوش می‌گوید، خانه مانده تا برای آزمون دکتری خودش را آماده کند. با تماس ویدیویی پارسا، با پوریا هم حال و احوال می‌کنم و گله می‌کنم از نبودش. 
باهم مشغول پختن آش می‌شویم. پدرم زمانی که باغ لواسان را خرید، خودش در بعضی قسمتها دستی برد . در آشپزخانه هم یک مطبخ قدیمی ساخت که با هیزم و ذغال آتشش روشن شود. از آن زمان وقتی همگی در خانه باغ لواسان جمع می‌شدیم حتما روی اجاق ذغالی غذا می‌پختیم. 

با مریم  تا غذا آماده شود به صحبت می‌نشینیم و خاطرات خوب گذشته را مرور می‌کنیم. نهار را کنار شومینه و زیر کرسی قرمز رنگی که چیده‌ایم ، کنار هم می‌خوریم. 

از نگاههای با معنی داریوش می‌فهمم که حرف مهمی دارد که منتظر فرصت برای بیانش می‌گردد. موقع جمع کردن سفره مرا کناری می‌کشد. از هر دری صحبت می‌کند. ‌ می‌پرسم: « داریوش چیزی شده؟ »

لیوان چایش را سر می‌کشد و در چشمانم نگاه عمیقی می‌کند و می‌گوید: « نه.» 

« اما انگار حرفی داری برای زدن ولی تردید داری »

«یه چیزی هست که مطمئن نیستم»

« خب اگر در رابطه با منه دوست دارم زودتر بشنوم»

 صدای تلفنش رشته کلام او را قطع می‌کند . با عذرخواهی از من دور می‌شود. 

چند دقیقه بعد برمی‌گردد و می‌گوید: «متأسفانه نشد که یک روز به خودم مرخصی بدم»

« چرا چی شده مگه ؟»

مریم را صدا می‌زند و در یک جمله می‌گوید: « یک خانواده تصادفی آوردن ، پزشک متخصص شیفت ندارن به من زنگ زدن .»

«واجب بری؟»

لیوان خالی‌اش را به من می‌دهد و کت و پالتویش را از روی آویز برمی‌دارد و می‌گوید:« اگه نبود که به من زنگ نمی‌زدند. »

مریم که از ماجرا خبردار شده می‌گوید: «صبر کن منم بیام . بلاخره منم پزشکم ، تو کلینیک دست تنها نمونی بهتره. »

«پس بچه ها چی؟ »

روبه داریوش می‌گویم: «خیالت راحت تا برین و برگردین کنار خودم میمونن. »

«ببخشید لیلا جان! واقعاً نمی‌خواستم اینطور بشه.» 

« اشکال نداره ، برید خدا پشت و پناه تون. »

مریم فوری حاضر می‌شود، گونه‌ام را می‌بوسد و همان طور که عقب عقب حیاط را می‌رود می‌گوید: «ببخشید لیلا جان! رسیدیم حتما زنگ می‌زنم. بچه‌ها خداحافظ!»
***
صدای کَل‌کل‌شان کُل خانه را برداشته است. آن‌قدر برای  چیدن یک میز، هنر خود را به رخ کشیده‌اند که خدا می‌داند آن کرسی یلدا چه چیزی از آب در خواهد آمد!
با صدای خنده پرنیان می‌فهمم که همه چیز به خیر گذشته. به حس شادابی و جوانی‌شان غبطه می‌خورم. پرنیان ۱۵ ساله بی‌شباهت به خودمم نیست. زمانی من هم این طور بی پروا می‌خندیدم و راحت از کنار همه چیز می‌گذشتم. به‌ قول پدر خدابیامرزم سرخوش خانواده بودم. همه را با حرکاتم سر ذوق می‌اوردم . 

از صندوقچه چوبی روی میز آرایشم شیشه سرخ عطر را بیرون می‌آورم.کمی به گردن و مچ دستم می‌زنم. نفس عمیقی می‌کشم باز هم بوی تو در فضای اتاقم می‌پیچد. 
پرنیان از وسط پذیرایی صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید : «عمه لیلا ، حافظ نداری ؟ »

پارسا قبل از من جوابش می دهد: «حالا حافظ نباشه نمیشه ؟ »

« نه نمیشه ، شب یلدا به حافظ خونی معروفه نه به فوتبال دیدن!»

«کنایه می‌زنی؟»
قبل از اینکه دوباره به جان هم بیوفتند حافظ را از قفسه کتابخانه برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم. پرنیان با موهای گوجه کرده بالای سر و دست به کمر و چینی به ابرو ها داده ، مقابل پارسا گارد گرفته، ایستاده. جلوی خنده‌ام را به زور می‌گیرم. می‌گویم:« شما دوتا وروجکا خجالت نمی‌کشید ؟ مثلاً دیگه بزرگ شدیدا. »

هر دو انگشت اتهام را به سمت یکدیگر نشانه می‌روند و با هم می‌گویند:« اول این شروع کرد!»

« حالا هرکس شروع کرد مهم نیست. مثلاً اومدید اینجا عمه رو از تنهایی دربیارید اما از صبح که اومدید همش دارید با هم یکه به دو می‌کنید. راستشو بگید خسته نشدید؟ »

پارسا با لبخند پیروز مندانه روی مبل می‌نشیند و با چشم و ابرو آمدن به پرنیان میفهماند که « یعنی با شماست !»
پرنیان با دیدن حافظ قدیمی در دستم جلو می‌آید و آن را می‌گیرد :«  وای اینو ببین پارسا! چه قدر قدیمی و قشنگه.»

« بچه ها مواظب باشید برگه‌هاش تا نخوره. آخه برام خیلی عزیز !»

کنار پارسا می‌نشیند و مشغول ورق زدن می‌شود. سری به قابلمه غذا می‌زنم و زیرش را کم می‌کنم. از یخچال ظرف انار دانه شده را بیرون می آورم که پرنیان با جیغ می‌گوید:« وای ! این‌جا رو !»

با ظرف به سمت پذیرایی می‌دَوم. ترسیده می‌پرسم : «چیشده؟!»

پرنیان که محو عکس شده و پارسا هم مشغول خواندن نامه.کنترل از دست می‌دهم و نامه و عکس را ازشان می‌گیرم. حافظ را برمی‌دارم و عصبی می‌گویم:« اصلا نمی‌خواد امشب حافظ بخونید!»

به اتاقم پناه می‌برم و در را پشت سرم می‌بندم . پشت در سُر می‌خورم همان طور که اشک‌هایم بی‌اجازه  روی گونه‌ام سر می‌خورد.صدای پرنیان را می‌شنوم که می‌گوید: «دیدی ناراحت شد! همش تقصیر توعه پارسا.»

« به من چه اصلا.»

چرا این طور شدم؟ آن طفلی‌ها که گناهی نداشتند. نباید عکس و نامه را لای برگ‌های دیوان قایم می‌کردم. این اشک‌ها چه می‌گویند ؟ 

با صدای تقه در، صورت خیس از اشکم را پاک می‌کنم.روی تخت می‌نشینم: «بیا تو.»

پرنیان جلوتر از پارسا داخل می‌آید و می‌گوید: « به‌خدا عمه قصد اذیت نداشتیم. کلی پشیمونیم از رفتارمون.»

« نه چیزی نیست یاد یه خاطره افتادم. برید شما منم میام. یه حافظ دیگه هم هست اونو بردارید ببرید.»

***

چراغ را خاموش می‌کنم و فوری آستین‌های بافتم را روی دستان خیسم می‌کشم. از سرمای هوای دم سحر، یک لرز در جانم می‌افتد. با دو سه قدم حیاط را پشت سر می‌گذارم. 

با باز کردن در و خوردن گرما به صورتم، کمی از لرزم کم می‌شود. فوری زیر کرسی می‌خزم و پتو را تا سرم بالا می‌کشم.

« اگر می‌دونستم آبگرم‌کن می‌خواد خراب بشه عمرا می‌گفتم بچه‌ها بیان پیشم »

این فکر در ذهنم دوباره لرز تنم را تشدید می‌کند. چند دقیقه نمی‌گذرد که صدای اذان مَش باقر به گوش می‌رسد. سالیانی است که به احترامش از رادیو در مسجد اذان پخش نمی‌شود. 

نمازم را می‌خوانم و مشغول ذکر گفتن سرسجاده می‌نشینم. پرنیان با چشمانی خواب‌آلود کنارم می‌نشیند. خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: «قبول باشه عمه » با لبخند جوابش را می‌دهم. بی مقدمه می‌پرسد: «عمه من از دیشب با یه سوالی درگیرم .» 

لبخندم جان می‌گیرد. چادرم را تا می‌کنم و خودم قبل از پرسش سوالش می‌گویم: «درباره عکس اون مرد می‌خوای بدونی!» 

از هیجانش دوزانو می‌نشیند:« اوهوم. اون کیه عمه جون؟»

«پس صبر کن برم زیر چایی روشن کنم . حرف زیادِ برای گفتن.»

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

#ادامه_دارد

توسط فاطمه بانو   , در 12:37:00 ب.ظ 2 نظر »
18ام شهریور 1404

جعبه‌ی حصیری 

 از چاله‌های پر از آب کوچه و خیابان تند و تند می‌دویدم. چندباری نزدیک بود پایم سُر بخورد و به زمین بیفتم. از خانه‌ی مصطفی تا خانه‌ی خودمان راه زیادی نبود اما من عجله داشتم. نفس‌نفس‌زنان جعبه‌ را یک دستی بغل زدم و کلید را از کیفم بیرون آوردم.

‌باران به شدت به سر و صورتم می‌خورد. کلید را در قفل چرخاندم و وارد حیاط شدم. مادرم در ایوان سجاده پهن کرده بود و مشغول نماز خواندن بود. از کنار باغچه گذر کردم و از پله‌های ایوان بالا رفتم. کیفم را در گوشه‌ای از ایوان رها کردم و وارد اتاق شدم. 

‌به‌خاطر گرمای اتاق، شیشه‌ی عینکم بخار کرد. پاورچین از کنار رختخواب خواهر کوچکم رقیه، رد شدم تا بیدار نشود. روی پنجه‌ی پا بلند شدم و جعبه را روی طاقچه گذاشتم. خیالم راحت بود که جایشان امن است. 

خواستم در جعبه را بردارم که با صدای مادرم لرزه به جانم افتاد و بی‌حرکت ایستادم. مادر با همان چادر نماز در درگاهِ در ایستاده بود و با ابرویی بالا انداخته گفت: « محسن؛ مامان؛ این چه وضعیه که اومدی خونه؟ داره از سر و روت آب میچکه! بیا برو لباس عوض کن تا سرما نخوردی.»

‌برای این که مامان را بیشتر عصبانی نکنم زود به اتاق رفتم. لباس و شلواری که تا زانو خیس شده بود را به مادرم دادم و یک بلوز شلوار ورزشی قرمز از کمد بیرون کشیدم و پوشیدم. مادرم هم با حوله، آب موهای فِرَم را گرفت و تأکید کرد کنار بخاری بنشینم. بعد از خوردن نهار و نوشتن مشق‌های مدرسه، گرمای بخاری به جانم نشست و کم‌کم چشم‌هایم روی هم افتاد.‌

‌اوایل پاییز بود و هوا حسابی بارانی و مرطوب. وقتی بیدار شدم، هوا روبه تاریکی رفته بود. یک لحظه یاد جعبه‌ام‌ افتادم.‌ فوری از جا جست زدم و سراغ طاقچه رفتم. اما خبری از جعبه نبود. نگران کل اتاق‌ را گشتم. به حیاط رفتم. باران بند آمده بود و باد ملایمی می‌وزید. از آشپزخانه صدای رقیه می‌آمد. وارد که شدم دیدم مادر و رقیه پشت به من مشغول چیزی هستن و گاهی ریز ریز می‌خندند. جلوتر که رفتم، دیدم رقیه با جوجه‌ها بازی می‌کند. با صدای بلند گفتم: «اینا اینجان؟»

‌مادرم تازه متوجه حضور من شد. ایستاد و گفت: « علیک سلام گل پسر! ساعت خواب. بیا برات چایی بریزم.» کنار رقیه دو زانو نشستم. جوجه‌ها در دامن رقیه بودند و با صدای ضعیفی جیک‌جیک می‌کردند. مادرم روبه من گفت: « نگفته بودی می‌خوای جوجه بخری مادر؟» 

« امروز یهویی تصمیم گرفتم. از مصطفی خریدم. می‌خوام بزرگشون کنم. مصطفی می‌گفت اگه حسابی چاق بشن خوب پولی بابت شون میدن»

رقیه تا این حرف را از من شنید، با اخمی در هم گفت: « نه من اینا رو دوست دارم» بعد هم دستش را حائل کرد تا نتوانم جوجه‌ها را بردارم.‌ خنده‌ام گرفت از حرکتش. جوجه‌ی در مشتش را گرفتم و گفتم: « اینجوری که تو زودتر خفه‌شون می‌کنی! بذار تو جعبه حالا یه فکری می‌کنیم. مامان جعبه‌شون کجاست؟» «مادر اونا که تو جعبه‌ی خیس سردشون میشه. بیاید بریم تو اتاق تا یه جای خوب براشون پیدا کنیم. »

مادر با سینی چای وارد اتاق شد. مثل همیشه چای عصرانه را داخل استکان‌های کمر باریک ریخته بود. بوی هل و گلاب  زیر مشامم پیچید. سینی به زمین نرسیده دوتا حبه شکر پنیر مشهدی، از قندان گل‌سرخ برداشتم و داخل دهانم گذاشتم.

با کمک مادر یک جعبه حصیری از انباری پیدا کردیم و کف جعبه را با مقوا و پنبه پوشاندیم.  شش جوجه را داخلش جا دادیم. رقیه هم مسئول غذا دادن آنها شد. با شوق و ذوق بالا می‌پرید و خوشحال بود که می‌خواهیم نگه‌شان داریم. من هم از خوشحالی او خوشحال.

چند روزی که از پاییز گذشت، رقیه حسابی سرگرم جوجه‌ها شده‌ بود. یک لحظه از فکرشان جدا نبود. جوجه‌های طلایی و خاکستری را به رقیه بخشیدم و  از فروش‌شان منصرف شدم. حالا باید هردو منتظر می‌ماندیم تا آخر پاییز شود و جوجه‌هایمان را بشماریم.‌

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی


توسط فاطمه بانو   , در 11:08:00 ق.ظ نظرات
27ام مرداد 1404

آرزوی پدر

با گام‌های تند خودم را به خیابان اصلی می‌رسانم. از کنار ساختمان‌های ویران شده گذر می‌کنم. از دور خانه‌ی خاله طوبی را می‌بینم. از دوسال گذشته، با حمله‌ی اسرائیل و ویران شدن تمام زمین و مایملک‌مان، خاله ما را در خانه‌اش جا داد. بعد دو روز توانسته بودم چند ملاقه آش برای همسر و فرزندم پیدا کنم. 
با دیدن ازدحام مقابل خانه‌ی خاله طوبی، آب دهانم را محکم قورت می‌دهم. استرس و دلشوره‌ای به جانم می‌افتد. قابلمه‌ی غذا را مثل شئ با ارزش، در دستم می‌فشارم. داغ است اما اهمیتی نمی‌دهم. شروع می‌کنم به دویدن. 
نزدیک خانه که می‌شوم، صدای شیون و گریه‌ی زنی به گوشم می‌رسد. صدا آشناست. خلیل با دیدن من، از میان جمعیت راهی باز می‌کند.‌ چشمان سرخ و گونه‌ی خیس از اشکش، نگرانم می‌کند. آرام به شانه‌ام می‌زند و می‌گوید: « خدا بهت صبر بده برادر!»
دنیا دور سرم می‌چرخد. نمی‌فهمم قابلمه را چطور رها می‌کنم و مردم را کنار می‌زنم. وارد حیاط می‌شوم. اسماء و خاله میان حیاط نشسته‌اند. خاله شیون و زاری می‌کند اما اسماء مات و مبهوت به پسر در خواب‌مان نگاه می‌کند. 
کنارش زانو می‌زنم. صورت اسماء را میان دو دست سردم می‌گیرم. « چی شده عزیزم؟ یوسف چرا اینجا خوابیده ؟ من بلاخره تونستم غذا پیدا کنم. » با چشمانی بی‌رمق نگاهم می‌کند: « دیر اومدی ابراهیم… دیر اومدی …» و بغض و گریه امان نمی‌دهد و راه نفسش را می‌گیرد. 
نگاهم به سمت یوسف آرام خوابیده، میان پتو می‌افتد. باور نمی‌کنم. جسم بی‌جان و سرد یوسف را به آغوش می‌کشم. صورتش را به سینه‌ام می‌چسبانم. چه آرزو‌ها که برایش نداشتم.‌ قطره اشکی سر می‌خورد و روی لپ‌های آب شده‌اش می‌چکد. به این اواخر فکر می‌کنم که خیلی گرسنگی کشید و گریه کرد. مادرش شیری نداشت تا در کام او بگذارد. تازه 18 ماهه شده بود. آرام سرم را کنار گوشش نزدیک می‌کنم و می‌خوانم « انا لله و انا الیه راجعون…» و برای آخرین بار بوسه‌ای به دست کوچکش می‌زنم.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

کلیدواژه ها: شهید, غزه, پدر, کودک شهید
توسط فاطمه بانو   , در 02:45:00 ب.ظ نظرات
19ام بهمن 1403

زندگی 

2298 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

انتهای خیابان زندگی 



آنقدر بی حوصله و کلافه بودم که بعد کلاس نماندم و در مقابل اصرارهای نازی برای رفتن به خانه شأن مقاومت کردم با یک خداحافظی ساده از او جدا شدم.  بخاطر هوای بارانی کلاسور را در کوله‌ام‌ جا دادم و هندزفری هایم در گوشم گذاشتم. دلم پیاده روی در باران را می‌خواست. 

دنبال آهنگی مناسب حالم گشتم و « بزن باران » را play کردم. 
«بزن باران، که من هم اَبریـــــم

بزن باران، پُر از بی صبریـــــم

بزن باران… بزن باران !

دلم گرفته است

به این دلِ شکسته، جان بده

تو راهِ خانه را به پای خسته ام، نشان بده!»


اولین قطره اشکم با باران همراه شد. 

واقعاً نیاز داشتم به تنهایی و خلوت کردن. البته از این که کسی متوجه آشوب درونم نبود، بیشتر دلم گرفت.

تمام صورت و عینک و چادر و مقنعه‌ام از باران خیس شده بود. البته تقصیر خودم هم بود، چتر و لباس گرم با خود همراه نداشتم. 

از خیابان که رد می‌شدم تا سوار تاکسی خطی آن طرف شوم، چشمم به کافه‌ای افتاد. کافه درست سر تقاطع دو خیابان بود و فکر می‌کنم تازه تأسیس، که تا بحال ندیده بودمش‌. از سه طرف ، شیشه های قهوه‌ای بزرگی داشت با لامپ های نئونی که عکس فنجان قهوه را روشن و خاموش میکرد. شیشه ها بخاطر باران و سرمای بیرون، از داخل بخار کرده بود. برای همین نمیشد خیلی خوب فضای داخل را دید.
از سرما و بادی که وزید یک لرز خفیفی در خود احساس کردم. قید همه نگاه‌های خیره و حرف هایی که ممکن بود پشت سرم بزنند را زدم و وارد شدم. با ورود من زنگوله بالای در بصدا آمد. گرمای لذت‌بخشی گونه‌هایم را نوازش کرد و باعث شد عینکم «ها» ببندد. مجبوراً عینک را درآوردم. 

یک نگاه کلی به فضای کافه انداختم. برعکس همه کافه ها پر نور و خلوت بود و یک ملودی بی‌کلام در حال پخش. برایم عجیب آمد که آن ساعت بعد از ظهر، خالی از مشتری بود. 

تمام فضای داخل را چهار_پنج میز چوبی دونفره و دو میز هم در طبقه دوم که حالت نیم تراس مانندی داشت ، وجود داشت. که با ۶ پله‌ی کوتاه می‌توانستی به آنجا بروی. البته دو میز هم بیرون گذاشته بودند. 

بدنبال صاحب کافه چشم می‌چرخاندم که چشمم به کنج دیوار مقابلم و شومینه روشن افتاد . موسیقی را قطع کردم و تا خواستم به‌طرف شومینه بروم، صدای ظریف زنانه‌ای مرا به خود جلب کرد. برگشتم و دختری جوانی را پشت سرم دیدم که از پله های نیم تراس پایین می‌آید. 

_ خوش آمدید!

خودم را جمع و جور کردم و گفتم:

_ سلام. 

بابت خیسی لباسهایم کمی خجالت کشیدم ولی دختر با لبخند بطرفم آمد و گفت :

_ بفرمائید اینجا بنشیند تا گرم بشید. 

و فوری یک میز و صندلی را جابجا کرد و نزدیک شومینه گذاشت. دختر لاغر اندامی بود. یک ژاکت سفید به تن داشت و با کلاه، بخشی از موهایش را پوشانده بود اما ساده و بی آرایش. 

مرا دعوت به نشستن کرد و ادامه داد : 

_ امروز روز اول کاری ماست. بفرمایید بگید چی میل دارید ؟

برای اینکه گرم شوم و به داد معده‌ی خالی‌ام برسم، سفارش یک فنجان کاپوچینو و کیک شکلاتی دادم.

 گرمای داخل کافه ذره ذره در جانم می‌نشست. دختر جوان، خود به تنهایی مشغول اماده کردن سفارش بود. 

به تابلوها و پوسترهای شعر نصب شده بر دیوار نگاه می‌کردم که بار دیگر زنگوله بصدا آمد . 

خدا رو شکر پاقدم خوبی داشتم. پسر و دختری جوان وارد کافه شدند و سفارش یک فنجان قهوه فوری دادند و ترجیح دادند در فضای بیرونی بنشینند. 

تا آماده شدن سفارشم، گوشی‌ام را درآوردم. چند پیام تبلیغاتی برایم آمده بود. همگی را نخوانده حذف کردم. حتی آن پیام تبریک همراه اول را. اما آخرین پیام را نگه داشتم. از طرف دانشگاه زمان دفاع پایان نامه ارشدم را مشخص کرده بودند. پیام را برای نازی فرستادم. 

نگاهم به دختر کشیده شد، کمی رفتارش برایم عجیب امد. سفارش آن پسر و دختر را برد. پسر تکه کاغذی به او داد. 

برای جلوگیری از کنجکاوی های منفی کتاب شعر مورد علاقه‌ام را باز کردم تا بخوانم اما زیر چشمی حواسم به دختر کافه‌دار بود. 

صدای زنگوله بار دیگر امد. این‌بار برنگشتم و اهمیتی ندادم چه کسی وارد شده. دو صفحه نخوانده بودم که کسی از پشت چشمانم را گرفت.
ابتدا ترسیدم و صاف نشستم. چون اولین بار بود که جای ناشناخته‌ای را تنها آمده بودم. همیشه نازی پایه کافه آمدن هایم بود. اما بعد چند ثانیه از انگشتان سرد و کشیده‌اش و بوی ادکلن آشنایی، فهمیدم کیست. لبخند روی لبم نشست. 

دستم را رو دستش گذاشتم و گفتم: 

_ تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه دیروز برنگشتی تهران؟ 

دستانش را برداشت. سرم را برگرداندم تا ببینمش. طلبکارانه گفت: مثل اینکه خوشحال نشدی، میخوای برگردم ‌؟  لبخندم را خوردم ‌. داشت می‌رفت که ایستادم و دستش را گرفتم و گفتم: نه کجا؟! بیا بشین. 

عینکم را با دستمال تمیز کردم و به چشم زدم‌. دنیا تازه برایم رنگ گرفت. موهایش کمی خیس بود و یک کت بافت قهوه‌ای را با بلوز سفید و شلوار جین ترکیب کرده بود. کنی روی میز خم شدم و با هیجان پرسیدم: از کجا می‌دونستی اینجام؟ واقعا انتظارشو نداشتم.

لبخند شیطنت آمیزی روی لب هایش نقش بست:  این یه رازِ … 

_ عه بگو دیگه، اذیت نکن! حتی نازی هم نمی‌دونست من اینجام. 

زیپ کاپشن‌اش را باز کرد و به صندلی‌اش تکیه زد.  در حالی که تلاش می‌کرد خنده‌اش را جمع کند اما بنظرم زیاد موفق نبود، گفت: قدرت ذهن خوانی از راه دور پیدا کردم…

می‌دانستم قصد سر به سر گذاشتنم را دارد. تا خواستم جوابش را بدهم، در همین حین آهنگ « تولد مبارک » پخش شد و برف شادی بر سرم خالی شد. تا به خود آمدم دیدم دختر جوانِ کافه‌دار  با کیک کوچکی به طرفم می‌آید و تبریک تولد می‌گوید.

در حالتی بین شوک و بهت و شوق فرو رفته بودم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم این‌قدر غافلگیر شوم. اصلا تصور این کار را از طرف او نداشتم. 
برگشتم بطرف امین. تازه دوربین دستش را دیدم. خوشحال بود و تمام اجزای صورتش به وضوح می‌خندید . با یک دست کیک را از دختر جوان گرفت و به من داد :

_ تولدت مبارک عزیزم! و همچنین…( با مکث گفت) : یادم تو را فراموش!

در یک لحظه از این مهارتی که بکار برده بود تا مرا در بازی استخوان جناغی که شکسته بودیم، شکست دهد، خنده‌ام گرفت. به کلی فراموش کرده بودم، هفته گذشته استخوان جناغ شکسته بودیم. 

کیک را روی میز گذاشتم و نشستم. برف‌های سفید را از روی چادرم تکاندم .‌ او هم مقابلم نشست. چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم: تو عمرم این طور غافلگیر نشده بودم. ولی اگر خونه بودیم بهت نشون می‌دادم که گولم زدی و …

فوری جواب داد : و چی؟ 

_ و همیشه تو برنده شدی.

لحنم را کمی لوس و بچگانه کردم و ادامه دادم: آقا اصلا من اعتراض دارم!

نگاهم به دوربینش افتاد. 

_ نمی‌خوای خاموش کنی؟

_ نوچ نوچ ! شمعُ فوت کن، کیکُ ببر، البته اول آرزو کن!


‌یک ساعتی در کافه نشستیم و امین به ترفندهای مختلف مرا می‌خنداند. بعد حساب کردن و تشکر من و امین از دختر جوان، از کافه بیرون آمدیم. هنوز باران می‌بارید ولی از شدتش کم شده بود.

 دستم را در دستش گرفت و با انگشت شست نوازشی کرد و راه افتاد. 

پرسیدم: می‌خوای پیاده بریم ؟!!

نگاهی به آسمان انداخت و گفت: یادمه که یه آهنگی می‌خوند :  « که چترِ بسته یعنی؛ دل سپردن!»

سرش را پایین آورد و در چشمانم نگاه کرد و ادامه داد: خودتم همیشه می‌گفتی روز بارونی ظلمه چتر بگیریم . 

لبخند محوی آمد بر روی لبم.  

_ حرف خودمو به خودم میگی؟ من که عاشق راه رفتن زیر بارونم. فقط می‌ترسم تو سرما بخوری ، بعد غر بزنی و…

_ نه هوا خوبه امروز. 

همان‌طور که از پیاده رو می‌رفتیم پرسیدم: امروز خیلی سرحالی… خبریه؟

_ چرا نباشم ، هوا خوب ، یار خوب، کنار هم داریم قدم می‌زنیم … 

‌تا سر خیابان شانه به شانه هم قدم زنان رفتیم. بعد مدتها کنارهم دوباره قدم می‌زدیم. هرازگاهی نفس عمیق می‌کشید و دستم را در دستش فشار می‌داد. حال خوب او، حال مرا هم تغییر داده بود. بعد چند روز بود که احساس سبکی می‌کردم و دلم آرام بود.  

_بیا رسیدیم . باید بریم تو این خیابون .

نگاهی به اسم خیابان انداختم. 

_ برای چی؟ مسیر ما که این طرف نیست!

_ اینجا پارک کردم 

_ تو این روز بارونی با موتور اومدی؟!

‌ تابحال اورا آنطور شاداب ندیده بودم. امین مقابلم ایستاد و همان دستی که در دستش بود را بالا آورد و یک سوئیچ را مقابل چشمانم درون دستم گذاشت. 

متعجب پرسیدم: سوئیچ کیه؟ 

مرا آهسته سمت کوئیک سفید مقابلم ، هل داد و گفت: مال خودمونه . خواستم اول خبرشو به تو بدم. دو روز پیش که دیدمت ، حالت گرفته بود و تو خودت بودی، من چیزی نگفتم . امروز گفتم به مناسبت تولدت خبرشو بهت بدم. در ضمن یادم میمونه که بهم بابت گواهی‌نامه گرفتنت شیرینی ندادی .

_ نه من میخواستم… یعنی فرصت نشد…

 در سمت راننده را برایم باز کرد و با اخم تصنعی گفت:بهانه قبول نیست ، برای این که جبران کنی الان باید بشینی پشت فرمون .

_الان؟‌ 

نگاه معنا داری تحویلم داد و گفت: پس کِی؟ بشین که دیگه خیلی لباسامون خیس شده.

هردو سوار شدیم. هنوز نایلون های کارخانه روی صندلی ها بود و ماشین بوی نوئی می‌داد. قبل استارت زدن پرسیدم: نگفتی منو از کجا پیدا کردی؟ اصلا کی فرصت کردی با کافه‌ای هماهنگ بشی؟ 

_ کار سختی نبود. از صبح دنبالت بودم . دنبال موقعیت مناسب می‌گشتم که دیدم رفتی کافه. به یه نفر پولی دادم و پیغام دادم که بیاد به کافه داره بگه برای یکساعت کافه قرق ما باشه. همین!

سرش را کمی کج کرد و لبخندی کنج لبش نشاند و پرسید:

_فکر نمی‌کردی از این کارا بلد باشم ؟

_ راستش فکر نمی‌کردم اصلا یادت باشه چون گفته بودی می‌خوای دو شب پیش بری تهران .‌ وقتی دیدمت تعجب کردم.

به بیرون نگاه کرد و با لحن کمی غمناک گفت:

_ یک مدت بود که میدیم تو خودتی ، نازی بهم گفته یه چیزایی… 

_ نازی دهن لق! نباید دیگه به نازی هم اعتماد کنم. 

_ خودم پاپیچ‌ش شدم که بهم بگه.  چی اذیتت میکنه که تو لاک خودت فرو رفتی؟ امروز دیدم که گریه می‌کردی… 

نگاهم را از پشت شیشه باران خورده به خیابان دادم و زیر لب گفتم: من یکماه بود که فکر می کردم اصلاً این حال منو کسی متوجه نشده. راستش تصور نمی‌کردم اصلا تغییرات جزئی من به چشمت بیاد.


کامل به طرف من چرخید و دست به سینه به در سمت خودش تکیه زد: عاطفه ؟ منو نگاه کن!

برگشتم اما نتوانستم چشمانش را تحمل کنم . نگاهم را دزدیدم. 

_ از من دلخوری ؟ 
فوری گفتم: نه این چه حرفیه! 

مکثی کردم و ادامه دادم : بیشتر خسته‌ام از بلاتکلیفی. کلافه‌ام از خودم. کلافه از این که نمیتونم پدر و مادرم قانع کنم. 

_ بازم پدرت چیزی گفته ؟


حلقه انگشتانم را دور فرمان محکم کردم طوری از فشار سفید شدند. نگین حلقه‌ام درخشید. بغضم را فرو خوردم. 

_ امین من جا نزدم اما تا کی قرار رابطه ما این طور بمونه؟ من میترسم. میترسم که یک روز کم بیارم و نتونم تحمل کنم. حتی میترسم از آینده زندگی‌مون که قرار چطور بشه؟ 

نفس عمیقی کشید. دستی به موهای خیس مجعدش کشید و گفت: پشیمونی از این که با من ازدواج کردی ؟ 

نگاهش کردم: چرا این حرفُ میزنی؟ من فقط دردم اینه که ما از هم خیلی دور شدیم. من شمال، تو تهران . در ماه فقط آخر هفته ها همو می‌بینیم. اصلا هم فرصت فکر کردن به خودمونو نداریم. مثل مهمون با هم وقت می‌ذاریم… گاهی احساس می‌کنم منو نمی‌بینی و درکی از من نداری. تمام حرف‌مون شده در حد احوال پرسی ساده و پرونده های قضایی و وکالت… از گریه امروز می‌پرسی ؟ گریه امروزم تلنبار چند مدت حرف شنیدن از اطرافیانه. کاش حرف بود. شده زخم زبون. هرچی می‌گذره بدتر هم میشه…

چند ثانیه‌ای به سکوت گذشت. سکوت را او شکست. 

_ یادته اولین بار تو زمان آشنایی بردمت کجا؟

_ یک دفعه یاد این افتادی؟!

_ اوهوم!

لبخندی محو زدم و گفتم: معلومه یادمه. رفتیم دربند تهران. برام یک کاسه آش خریدی. تازه هی هم ناخونک می‌زدی به آش من. منم حرص می خوردم که این رفتار از استاد دانشگاه حقوق چی معنی میده. ؟ و واقعا اگر موقع خداحافظی بهم نمی‌گفتی چه نقشه ای برام داشتی ، شاید جواب بله بهت نمی‌دادم . 

خندید و گفت: میخواستم واکنش تو رو ببینم . میخواستم بدونی من چطور آدمی‌ام و اون استاد راهنمای سخت گیر دانشگاه نیستم. 

( به شوخی اضافه کرد) : از اون روز فهمیدم سر به سرت بذارم چقدر قیافه‌ت مظلوم‌تر و قشنگ‌تر میشه…

آهسته مشتی به بازویش زدم و گفتم: عجب آدمی هستی تو!
خندید. اما با لحنی جدی ادامه داد: اما تو حتی اون زمان هم حرص خوردنتم بهم نشون ندادی . 
دستانم میان دستانش جا داد و فشرد و گفت: ولی از این به بعد بگو، نذار تو دلت بمونه. همون طور که من اون روز گفتم. من می‌دونم تو این دوسال صبر کردی و به پام موندی تا رساله دکترام تحویل بدم و مدرک بگیرم.‌ می‌دونم اذیت شدی‌. جبران این روزهای که داشتی، سخته . ولی بدون برام مهمی و دوست ندارم باعث اذیتت بشم. 

راست میگی درس و دانشگاه مانع شد و اشتباه من بود که رابطه‌مون کم‌رنگ شد… شاید نباید دوران عقد مون طولانی می‌شد و همون چندماه اول پول جور می‌کردم و می‌رفتیم سر خونه زندگی مون. 

در چشمانش عمیق نگاه کردم و گفتم: 

_ امین … 

_ بیا دوباره مثل روزای اول، کنار هم زندگی مونو بسازیم. مطمئن باش دیگه تنها سختی‌ها رو تحمل نمی‌کنی. 

لبخندی نثارش کردم و گفتم: 

_ امین همین که برای حال خوبم تلاش کردی برام ارزش داره! 

پنجره را باز کردم و دستم را بیرون بردم. باران بند آمده بود. زیر لب زمزمه کردم: 

_ گاهی ممکنه روز خوب شروع نشه اما حتماً به خوبی به پایان می‌رسه. این روز پایان تلخی‌های این مدت بود.

دوباره لحنش مثل قبل شد.‌
_عاطفه نمی‌خوای حرکت کنی؟ 

حرف‌هامان را زده بودیم حالا نوبت استفاده از فرصت‌ها بود. با بسم اللهی استارت زدم و راه افتادم. 

جمله استادمان یادم آمد :

_ قطار زندگی ایستگاه فراوون داره. ممکنه تو هر ایستگاه ، اتفاقات خوب و بد زیادی بیوفته و احوال ما متفاوت باشه اما تا رسیدن به مقصد نباید اجازه داد قطار بایسته. 
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

توسط فاطمه بانو   , در 05:29:00 ق.ظ 3 نظر »
5ام مرداد 1403

نارنگی دوست داشتنی!

بلوز بافتم را به تن می‌کنم. همان که چهارخانه‌های نارنجی و سبز دارد. همان که وقتی فهمیدی دوستش دارم برایم در روزی از روزهای پاییز هدیه آوردی.  

موهایم را از حصار کش باز میکنم و میگذارم آزادانه روی شانه‌هایم بریزند. روی سکوی لبه پنجره می‌نشینم. از سرمای سکو مور مورم می‌شود. آسمان را ابرهای تیره گرفته است. درست مثل دل من! 

مثل عصرهای همه روزهای هفته، چشم به در می‌دوزم. جمعه است و هیچ حوصله دفتر کتاب‌هایم را ندارم. اگر بودی حتماً می‌گفتی: « باز شلخته شدی؟» اما اینبار واقعا از دلتنگی بی‌حوصله شده‌ام نه از روی بهانه و تنبلی!

دیروز افسانه سر کلاس درس حسابان شیطنت می‌کرد و نارنگی پوست می‌کند و زیرزیرکی داخل دهانش میچپاند و می‌خورد. در دل یاد تو کردم. میدانی چرا؟ چون قول داده بودی که می‌آیی. گفته بودی به محض بلند شدن بوی نارنگی‌ها میایی و با هم به باغ عمو حسن می‌رویم و نارنگی می‌چینیم . 

عمو تمام باغ را چیند و فروخت اما تو نیامدی. 

نگاهم به در است. قطرات باران دانه به دانه و پشت هم از شیشه پنجره سر می‌خورند. پدر دست از کار در باغچه می‌کشد و به داخل می‌آید. به تازگی یک درخت نارنج را با نارنگی پیوند داده. منتظر است تو بیایی و نظرات کارشناسی خودت را بدهی. 

فکر کنم دستم برای پدر هم رو شده و فهمیده که چقدر از بین میوه‌ها نارنگی را دوست دارم. و چقدر تو را!

یک جایی نوشته بود « عاشقی مثل میوه نارنگی است. خودش هم که نباشد باز هم رد بویش در دستانمان میماند » 

مادر می‌گوید می‌آیی… افسانه می‌گوید می‌آیی…عمو حسن می‌گوید می‌آیی… دل من اما … 

صدای زنگ مرا به خود می‌آورد. باران بند آمده. دست روی پنجره سرد و باران خورده می‌گذارم. بخارش را با دستم پاک می‌کنم . نگاه به در می‌دوزم. بوی نارنگی میپیچد! 
✍🏻 فاطمه بانو  

توسط فاطمه بانو   , در 04:16:00 ب.ظ نظرات

1 3 4 5