همین طور که از پلههای شرکت پایین میآمدم با چند همکارم خداحافظی کردم. نگاهم به آسمان ابری و تیره روشن افتاد. خورشید با تمام زورش سعی در روشن نگه داشتن آسمان داشت.
راه رفتن روی موزاییکهای لق و لوق پیادهرو و شنیدن صدای خرد شدن برگهای زرد و نارنجی زیر پاهایم، کمی سر کِیفم آورد. کمی بعدتر خودم را در خیابانی ناآشنا دیدم. میان بوی فست فود فروشیها و عطر و ادکلن ها، صدای دستفروشها و مغازههای پر زرقوبرق ِ هزار رنگ، گم شده بودم.
با لرزیدن گوشی در دستم، نگاه از دختر در کافه که مشغول خنده و خوردن قهوه بود، گرفتم. پیغامی از یک ناشناس داشتم:« میشود عاشق بمانیم؟ میشود جا نزنیم؟ .. میشود دل بدهم، دل بدهی، دل نَکَنیم ؟ »
هرچه فکر کردم شماره را به یاد نیاوردم . گوشی را درون جیبیم سُراندم اما چیزی توجهم را جلب کرد. حلقهام بود! نمیدانستم کی از دستم درآورده بودمش؟
هنوز نگینهای کوچکش میدرخشید. یادم آمد در چنین روزی در ۶ سال پیش بعد از دو روز گشتن خریدمش. در انگشت کردم و زیر لب شعر حسین منزوی خواندم:
« دلم.. ؛ در دست او گیر است،
خودم از دست او دلگیر
عجب دنیای بیرحمی،
دلم گیر است و دلگیرم..! »
آهی کشیدم. چند روزی میشد که از او بیخبر بودم.
در شلوغی خیابان، گلفروشی کوچکی چشمم را گرفت. چند دسته نرگس برداشتم. همیشه بوی نرگس آرامم میکرد. از صاحب مغازه خواستم تا بپیچدش. گلفروش، مرد با حوصله و خوش سلیقهای بود. خودش چند رز سرخ میان نرگسها گذاشت و گفت: روزتون مبارک باشه خانم. این رزا بخاطر تولد حضرت زهراست به شما.
تا آن لحظه یاد روز مادر نبودم.
بعد از پرداخت پول گلها، راه خانه مادر را در پیش گرفتم. تا برسم باران هم حسابی شروع به باریدن کرد.
با اینکه مادر کلید داده بود اما زنگ واحد را زدم و منتظر شدم. اما خبری نشد.دست گل را که نسبتا بزرگ پیچیده شده بود، روی جا کفشی گذاشتم تا کلید را پیدا کنم.سابقه نداشت مادر نباشد. کلید انداختم و در را باز کردم « سلام من اومدم! »
و مشغول باز کردن بند کتونی هایم شدم. «مامان ؟ کجایی؟ نماز میخونی؟»
از راهرو که گذشتم با دیدنش تعجب کردم. بلند شد و ایستاد. لبخند دلنشینی به لب داشت.سلام کرد و گفت « دیر کردی! خیلی وقته منتظرت بودم »
سعی کردم عادی باشم ولی مگر میشد؟ چطور میتواستم دلخوریام را از نگاهم پنهان کنم؟ چند روز از آخرین تماسمان میگذشت ؟ نه یا ده روز! ولی برایم این چند روز چندین هفته گذشته بود .
منتظر پاسخم بود. فقط توانستم بگویم : «ترافیک بود »
نگاهش به گلهای دستم افتاد. آنها را روی اوپن آشپزخانه گذاشتم ، سمت اتاقم رفتم. او هم دنبالم آمد. حالا مطمئن بودم مادر خانه نیست.
پالتو و مقنعهام خیس شده بود. آنها را روی شوفاژ پهن کردم.
بهروز تکیه بر چهارچوب زده بود و مرا مینگریست. پیرهن چهارخانه سرمهای _ نارنجیاش را با شلوار جین سرمهای سِت کرده بود. یک حسی در وجودم با دیدنش جریان گرفته بود.
سکوت را او شکست و گفت: « نمیپرسی سفرم چطور بود؟ »
شانه بالا انداختم و گفتم « حتما خوب بوده دیگه »
موهایم را باز کردم و گذاشتم آزاد باشند.دیدن او، حرفهای تلخ مادر ش را دوباره برایم زنده کرد. ناخودآگاه اخم هایم در هم رفت و در کمد از دستم در رفت و محکم بسته شد.
خواستم از کنارش رد شوم که مانعم شد. دستم را گرفت و گفت: « یعنی حتی یک ذره هم دلت برام تنگ نشده که حاضر نیستی نگاهم کنی؟ »
چرا من این قدر بد شده بودم.؟ چرا سعی در بیتفاوت بودن آشفتگی ظاهر او داشتم ؟ چرا میخواستم نبینمش؟چرا میخواستم حس بینمان را نبینم؟
قطره اشکی که سعی در مهارش داشتم بلاخره کار دستم داد . روی گونهام چکید و از دید بهروز پنهان نماند.چانهام را بالا گرفت. نگاهش خسته و غمگین بود.
« چرا اینطور میکنی؟ چرا خودتو از من پنهان میکنی نرگس؟ کلی تماس گرفتم و پیام دادم این چند روز اما دریغ از یک حرف! حتی شمارهمو عوض کردم. »
کلی حرف و جمله در ذهنم ردیف شدند تا بگویم اما …
«یعنی خبر نداری؟ مادرت میدونه اومدی دنبالم؟ »
از او فاصله گرفتم و روی صندلی نشستم . او آمد و روبه رویم ایستاد. اخم، روی پیشانیاش چین انداخته بود. بغضی سخت ، گلویم را چنگ انداخته بود که هر چه قدر آب دهانم را قورت میدادم پایین نمیرفت .
« اگر بخاطر حرف مادر که نه، همسر دوم پدرم ناراحتی، باید بگم اون فقط یک پیشنهاد مزخرفی داده و از جانب خودش حرفی گفته »
« پیشنهاد ؟؟ ایشون برات خواستگاری هم رفته. تازه خودم دختره رو دیدم. هنوز هیچی نشده یک بهروز ، بهروز ی راه انداخته بود که نگو و نپرس »
« کار بی جایی کرده دختره ی … لااله الا الله. از حسادتشه. بخاطر حرف پدرم که گفته نذارم بی نسل بمونه ، میخواد دختر ترشیده خواهرشو به من قالب کنه . مگه منو این طور شناختی که باورش کردی. اصلا چرا به من زنگ نزدی بگی؟ »
« چی میگفتم وقتی بقول خودت همسر باباتون گفته، بهروز خان به این وصلت راضیان؟ »
« بچه داشتن یا نداشتن به خود ما مربوطه نه کسی دیگه. دیشبم کلی بحث کردم با خانوادهام. فکر میکردم باید اینو خودت فهمیده باشی که تو برام مهمی . از تو بعید بود نرگس! »
مکثی کرد و گفت: حالا چرا گریه میکنی ؟
اشک هایم را پاک کردم و بینیام را بالا کشیدم، گفتم: «نمیدونم. دست خودم نیست. تو این چند روز هزار بار تو ذهنم با تو دعوا کرده بودم و تو رو متهم اصلی تمام اتفاقات و حرفا میدونستم.»
لبخندی میزند و میگوید: «خوبه که قاضی نشدی؟»
گنگ نگاهش میکنم که به خودش اشاره میکند و ادامه میدهد:«چرا به این متهمت اجازه ندادی تا حرفاشو بشنوی تااز خودش دفاع کنه؟ همین طور یه تنه رفتی به قاضی ؟ میدونی وقتی دیدم گذاشتی و رفتی، چه حالی شدم.؟ میدونی دو شبه نخوابیدم ؟ میدونی منم از دستت ناراحت بودم؟ »
مستقیم در چشمانم نگاه میکند :«چرا از من پنهونش کردی؟»
برگه آزمایشی تا شده از جیب پیراهنش بیرون میآورد و مقابلم میگیرد « موقع رفتنت از خونه جا گذاشتی مامان خانوم ! »
تکیه میدهد به تخت و ادامه میدهد: « شایدم گذاشته بودی منو امتحان کنی؟ اینکه میام دنبالت یا نه ؟ ولی کور خوندی من راحت پا پس نمیکشم »
هول میکنم. خودم این خبر خوش را فراموش کرده بودم. « من … من میخواستم بگم اما…»
« هرچی که میخواستی قبلا ، مهم نیست. مهم الانه که کنار همیم. لطفاً دیگه این طور قهر نکن . خودت که میدونی قلب من مریض! »
با آمدن مادر ، بهروز بخاطر وجود یک فسقلی در زندگیمان دیگر قضیه قهر مرا کش نداد و گفت در همان اتاق فراموشش کنیم. گفت شاید کمی هم خودش مقصر باشد که از اول جلوی مادرخواندهاش نایستاده .
مادر با اینکه از قهر و آشتی ما بوهایی برده بود اما به روی خودش نیاورد . موقع خداحافظی هم یک سری سفارش به بهروز در خلوت کرد که نگذاشت من بشنوم.
آخر شب بود که دوتایی تا خانه خودمان پیاده رفتیم و حرف زدیم. بخاطر شغل بهروز اکثرا خیلی کم کنار هم بودیم. و باید از فرصت هایی که پیش میومد نهایت استفاده رو میکردیم.
من هنوز بخاطر رفتار و تصمیم اشتباهم از خودم ناراحت بودم. وارد خانه که شدیم بهروز گفت: « امشب کم حرف بودی؟»
روی مبل نشستم و مشغول باز کردن دکمه های مانتویم شدم. سرم پایین انداختم و مشغول بازی با منگولههای شالم شدم. « زمان بگذره بهتر میشم! »
دستش را داخل جیب پالتوش کرد و جلو آمد. مشتش را مقابلم گرفت. پرسشگر نگاهش کردم که یک لحظه آن را باز کرد و گردنبند زیبایی مقابل چشمانم شروع به حرکت کرد.گفت: « روزت مبارک. »
لبخندی بر لبانم نشست. آن را از دستش گرفتم. « فکر نمیکردم یادت باشه!»
روی مبل کنارم نشست و گفت: « اختیار دارید. یادم بود که خیلی دوسش داشتی. قبل سفرم داده بودم درستش کنند. »
خمیازهای کشید و کش و قوسی به تنش داد « وای دیگه دارم میمیرم از خستگی ! »
مدال، شکل قلبی داشت که وقتی بازش کردم یک طرف عکس دونفره خودمان بود و طرف دیگرش بیتی از شعری به چشمم خورد که اوایل ازدواج برایش نوشته بودم :
« تو مرا امیدِ ماندن ؛ تو مرا پـناهِ جـانـی ! »
خواستم تشکر کنم که دیدم همان جا روی مبل خوابش برده بود. لبخندم جان گرفت.
✍🏻 فاطمه بانو
📚
مدتها بود که گوشه میز گذاشته بودم و منتظر فرصتی میگشتم تا این کتابُ بردارم و بخونم.
اول از همه طرح روی جلد و اسمش منو جذب کتاب کرد. و اینکه درباره زندگی یک شهید دکتر نوشته شده. خیلی برایم جالب آمد!
شهید محمدعلی گنتیزاده که بعدها فامیلی خودشان را به دلایلی به رهنمون تغییر میدهند. این کتاب در شش فصل در قالب داستانی به ابعاد مختلف زندگی شهید رهنمون پرداخته و به نگارش درآمده است. نویسنده، آقای وردیانی، شخصیتسازی و فضاسازی خوبی داشته و توانسته مخاطبش را جذب کند.
هتل نیوسایت هم اسم یک فصل از کتاب است.
از خصلتهای بارز شهید میتوان به روحیه انقلابی، مبارزه فرهنگی علیه طاغوت و دست یاریگری که در تمام بیست و هشت سال زندگی کوتاهشان داشتن، اشاره کرد . و همین خصلتهت باعث شده تا چهارماه تمام کنار زلزله زدگان طبس در سال 57 و همین طور بعد انقلاب در تمام عملیاتها به عنوان پزشک و رئیس بیمارستان صحرایی حضور داشته باشند. و سر انجام در صبح ششم اسفند سال ۶۲ در سنگر خودشان مورد اصابت توپهای عراقی قرار بگیرند و به ندای حق لبیک بگویند.
روحشان شاد!
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
« بفرمایید بهشت » عنوان کتابی است که اخیراً از کتابخانه به امانت گرفتهام.
این کتاب شامل روایتهایی از یک بانوی ایرانی است. بانویی که از یک زندگی به سبک اسلامی در کنار داشتن داشتن بچههای قد و نیم قد و دغدغههای خانوادگی روایت میکند. بچههایی که هرکدام دنیای متفاوتی دارند و رویاهای متفاوتی را میجویند. مادر با کمک قصه گویی طنز از وقایع زندگی و خاطراتش میکوشد از پیشامدها و مشکلات زندگی گذر کند و رشد کند.
محدثه طباطبایی، نویسنده کتاب، کوشیده تا در تمام داستانها که هم شاد است و هم غمگین، اصالت مادری را حفظ کند و سعی کند خانواده شش نفرهشان را کنار هم با وجود تمام تفاوتها شاد و گرم نگه دارد.
تجربیات این بانو دهه شصتی برای من که بسیار مفید و در عین حال خواندنی بود.روش هایی که مادر در تربیت فرزندانش بکار برده بود، مثل نقشه راهنمایی بود که راه پر پیچ و خم زندگی را به من که هنوز جوان هستم و اول راه، نشان میداد.
این کتاب را که از انتشارات عهدمانا است، میتوانید بصورت چاپی یا الکترونیکی دریافت کنید.
قسمتی از یک روایت :
این دورهٔ زندگی به برکت حضور این میهمانان کوچک میتواند یک دوره تهذیب نفس برای ما بزرگترها باشد؛ چون هم باید مراقب رفتار و گفتارمان باشیم، هم سعی کنیم آنچه انجام میدهیم واقعی باشد، نه بازی کردن نقشی که ممکن است ساعتی بعد خستهکننده شود و بعد بچه را دچار این دوگانگی کند که کدام رفتار درست است.
*نکتهٔ دوم* سرعت آموختن در این کودکان نوپاست. گاهی با خودم فکر میکنم آیا من از این بچهٔ دو سه ساله کمترم؟ او با این جثهٔ نحیف و توان کم، بدون اینکه مجبورش کنند، دمی از آموختن نمیآساید. زمانی که شروع به حرف زدن کرد اولین کلماتی که یاد گرفت «این چیه؟» بود. یک روز شمردم، بیش از دویست بار پرسید این چیه. با اینکه اسم خیلی از چیزهایی که پرسیده بود یاد نمیگرفت، ولی باز هم دستبردار نبود. ماهها طول کشید تا توانست کلماتی که صدها بار - اغراق نمیکنم؛ صدها بار - نامشان را پرسیده بود یاد بگیرد، ولی باز هم مصرانه به پرسیدن ادامه میداد. دنیای پیرامون او خیلی کوچک و تکراری است. دنیایی با چند اتاق و آشپزخانه و یک حیاط، ولی او از کشف و جستوجو لحظهای دست برنمیدارد؛ خسته نمیشود؛ افسرده نمیشود. هر روز که بیدار میشود انگار زندگیاش از نو آغاز شده. برای هزارمین بار به جاهای تکراری سرک میکشد؛ میپرسد؛ تجربه کسب میکند؛ شاید اینبار چیزی را کشف کند که هنوز نکرده.
✍🏻 فاطمه بانو
#معرفی_کتاب 📚
قصه آشنایی من با شهید محمد حسن خلیلی برمیگردد به چهار سال پیش. زمانی که در گروه دوستانهمان در واتساپ، یکی از دوستان چند پاکتنامه فرستاد و گفت:« نیت کنید و ببینید کدام شهید به اسمتان درمیآید!»
اسم شهید خلیلی برای من در آمد. و از همان زمان شد برادر شهید و رفیق آسمانی من!.
خیلی زمانها بوده که به ایشان متوسل شدم و بواسطه آبروی ایشان حاجت خود را گرفتهام.
خیلی کم ایشان را میشناختم تا این که امسال از نمایشگاه کتاب رفیق؛ مثل رسول را خریدم.
فرصت خواندنش قسمتم نشده بود تا همین دوسه روز پیش که از میان قفسه کتابخانه بیرون آوردم و شروع به خواندنش کردم.
هر لحظه که میخواندم بیشتر به حکمت انتخاب شدن آن پاکتنامه شهید پی میبردم.
از این که با خلق و خوی ایشان و خصلت های رفتاری شان آشنا میشدم و مرا یک قدم به رسول خلیلی نزدیک میکرد، خوشحال بودم.
جذابیت کتاب اینجا بیشتر شد که فهمیدم زمانی در منطقه منیریه ، محل زندگیام ، سکنی داشتهاند و در مسجد محل عضو بسیج بودهاند.
با شیطنتهای ایشان خندیدم و برای لحظه آسمانی شدن در انفجار هم اشک به چشمانم آمد .
شهلا پناهی، نویسنده کتاب از روی خاطراتی که دوستان و خانواده ایشان شنیده، از دوره متوسطه در مدرسه، داستان کتاب راشروع کرده تا رسیده به لحظه شهادت ایشان. خودش را گذاشته جای شهید و نوشته. روان و زیبا!
در مقدمه کتاب آمده که :
از شمالی ترین تا جنوبی ترین نقطهٔ این شهر خاکستری که آدم ها یا به دنبال نام هستند یا به دنبال نان، رسول دوستانی را در دایرهٔ محبت خود داشت که همه زلال و یک رنگ بودنش را دوست داشتند. خلق خوش، ظاهری آراسته، معطر و به قول امروزی ها به روز بودنش، برتر از حجب، حیا، تقوا و صداقتش نبود؛ سکوت، صبر، بخشش و راز داری اش کم رنگ تر از شیطنت ها، مهارت و تبحرش در کار نبود و برای من درک این گسترهٔ روح سخت بود. به قول برادرش؛ «رسول روحش بزرگتر از کالبد جسمش شد و همین دلیل شهادتش بود.»
و اینکه « همه از کوچک و بزرگ، فرمانده و همکلاس دوران دبستان، همسایه و همرزم گرفته تا سنگ تراش مزارش، گفتند: «آقا رسول تنها رفیق ما بود!»
و واقعا هرکس که با او رفیق شده برایش در رفاقت سنگ تمام گذاشته !
اگر دوست دارید با شهید بیشتر آشنا بشید پیشنهاد میکنم این کتابُ خودتون بخونید.
پ.ن: از پاکت، اسکرین گرفتم و هنوز نگه داشتهام!
قسمتی از کتاب :
تمام شب سرگرم انجام کارهایم بودم. بین این همه مشغله یاد تکتک دوستانم افتادم. به این فکر کردم که همهی آنها بیشتر از هرچیزی برای من رفیق هستند و این رفاقت زیباترین دلبستگی من توی دنیاست. کنار آنها خندیدن،گریه کردن، تلاش کردن و خیلی چیزهای دیگر را تجربه کردم. نزدیکهای سحر بود و من انگار نشسته بودم و داشتم روی قالی هزار رج زندگیام دست میکشیدم. خیلی از تنهاییها، غصهها و مشکلاتم را با گرهی رفاقت رفو کرده بودم و این تنها گرهای بود که دلم میخواست برای همیشه باز نشود.
#معرفی_کتاب 📚
« بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمیکنید.
به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سالهای پیش از کربلا، زندگی نکرده است.و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامهای میتواند نوشته شده باشد؟
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشتهی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده.
کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادتها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصلها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده .
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب: « برای درک مقام حضرت عباس، امام حسین را باید شناخت. »