صفحات: 1 ... 6 7 8 ...9 ... 11 ...13 ...14 15 16 17

7ام آبان 1401

شعر پاییزی

86 کلمات   موضوعات: شعر , دلبرانه‍

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم

ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

 

چو گلدان خالی لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده‌ایم

 

اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم

اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم

 

اگر دل، دلیل است، آورده‌ایم

اگر داغ، شرط است، ما برده‌ایم

 

اگر دِشنۀ دشمنان، گَردنیم!

اگر خنجر دوستان، برده‌ایم!

 

گواهی بخواهید، اینک گواه:

همین زخمی‌هایی که نشمرده‌ایم!

 

دلی سربلند و سری سر به زیر

از این دست، عمری به سر برده‌ایم

 

• قیصر امین پور

 


 

 

توسط فاطمه بانو   , در 12:18:00 ب.ظ نظرات
6ام آبان 1401

کوچه

308 کلمات   موضوعات: شعر

کوچه

 

بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،

همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

شدم آن عاشق دیوانه که بودم.

در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید

باغ صد خاطره خندید،

عطر صد خاطره پیچید:

 

یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم 

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.

تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

من همه، محو تماشای نگاهت.

 

آسمان صاف و شب آرام

بخت خندان و زمان رام

خوشه ی ماه فرو ریخته در آب

شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دل داده به آواز شباهنگ

 یادم آید، تو به من گفتی:

 

از این عشق حذر کن!

لحظه‌ای چند بر این آب نظر کن،

آب، آیینه عشق گذران است،

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

باش فردا، که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی، چندی از این شهر سفر کن!

 

با تو گفتم:‌‌

 حذر از عشق!؟ ندانم!

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،

نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی،

من نه رمیدم، نه گسستم،

 

باز گفتم که :

تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب، ناله ی تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید،

ماه بر عشق تو خندید!

یادم آید که :

دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیدم.

نگسستم، نرمیدم.

رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!

 

فریدون مشیری 

 

 

 

توسط فاطمه بانو   , در 03:12:00 ب.ظ نظرات
18ام مهر 1401

هزار سال...!

38 کلمات   موضوعات: شعر

هزار سال میان جنگل ستاره‌ ها،

پی تو گشته‌ام!

ستاره‌ای نگفت کزاین سرای بی کسی،

کسی صدات می‌کند؟

هنوز دیر نیست

هنوز صبرِ من به قامت بلند آرزوست!

عزیزِ هم‌زبان

تو در کدام کهکشان نشسته‌ای؟
 
“هوشنگ ابتهاج”

توسط فاطمه بانو   , در 10:52:00 ق.ظ نظرات
24ام شهریور 1401

میشه خسته نشی؟

291 کلمات   موضوعات: دلبرانه‍, داستان کوتاه

#میشه_خسته_نشی؟!

یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بی‌حال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش. از یک متر رسیدم به دو متر‌ و احساس بزرگی کردم.

سقف آرزوهام، سقف خونه‌مون بود. آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف… برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.

پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمی‌گفت. خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم. از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم‌.

برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!

خندید.

پدرم قوی‌ترین و خستگی‌ناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد. خیلی راحت دستم به سقف رسید… خیلی راحت به آرزوم رسیدم.

بعد از اون این سوال شد تیکه‌کلامم. از همه می‌پرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن.

هر‌چی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم‌. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.

از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن…‌

هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی» ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم‌ تا اینکه تو اومدی.

خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.

سرم رو‌ گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد… اون‌قدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف…

تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت: میشه از دوست‌‌داشتنم خسته نشی؟

#حسین_حائریان

توسط فاطمه بانو   , در 07:53:00 ق.ظ نظرات
25ام مرداد 1401

مَحرمی نیست...

121 کلمات   موضوعات: شعر

محرمی نیست وگرنه که خبر بسیار است

رمق ناله کم و کوه و کمر بسیار است

ای ملائک که به سنجیدن ما مشغولید

بنویسید که اندوه بشر بسیار است

ساقه‌های مژه‌ام از وزش آه نسوخت

شُکر در جنگل ما هیزمِ تر بسیار است

سفره‌دار تواَم ای عشق ، بفرما بنشین

نان ِجو، زخم و نمک، خون ِجگر ، بسیار است

هر کجا می‌نگرم ، مجلس سهراب‌کشی است

آه از این خاک بر آن نعش پسر بسیار است

پشت لبخند من، آیا و چرایی نرسید

پشت دلتنگی‌ام اما و اگر بسیار است

اشک آبادی چشم است بر آن شاکر باش

هرکجا جوی روانی است کپر بسیار است

سال‌ها رفت و نشد موی تو را شانه کنم

چه کنم دوروبرت شانه به سر بسیار است

#حامد_عسکری

کلیدواژه ها: حامدعسکری, شعر, عاشق, عشق
توسط فاطمه بانو   , در 02:34:00 ق.ظ نظرات

1 ... 6 7 8 ...9 ... 11 ...13 ...14 15 16 17