موضوع: "داستان کوتاه"

صفحات: 1 2 3 5

22ام آبان 1401

یک خاطره

681 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه

بنام خالق زیبایی ها

 روز پنجشنبه قرار بود تا از طرف حوزه با خانم‌ها به #باغ‌گیاه‌شناسی برویم.  آن روز خیلی با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم و بعد نماز صبح نخوابیدم و مشغول جمع کردن ساک کوچکی شدم که قرار بود با خود ببرم. این اولین سفر یک‌ روزه من بود که از طرف حوزه می‌رفتم. تعریف باغ را زیاد شنیده بودم و حتی عکس هایی که در نت وجود داشت مرا ترقیب کرده بود تا آن همه زیبایی از طبیعت را از نزدیک ببینم .  چون قرار بود ساعت 8 صبح مقابل درب حوزه جمع شویم، بخاطر همان ذوقی که داشتم، نیم ساعت زودتر رسیدم. هوای گرفته و ابری آن روز صبح، این استرس را به جانم انداخته بود که نکند، این #اردو کنسل شود. تا جمع شدن بقیه خانم‌ها و سوار شدن به اتوبوس هنوز آن استرس را داشتم. تا اینکه مسئول فرهنگی خانم (ع….) آمد و اتوبوس به حرکت افتاد . البته باید بگویم با یک ساعت تاخیر. چون یکی از دوستان خواب مانده بود و تا خودش را برساند، اتوبوس حرکت نکرد.  بارانی که آن روز ، بعد مدتها بر زمین تشنه تهران می‌بارید، بنظرم جزو قشنگترین و زیباترین روزهای بارانی عمرم بود.  برخلاف تصورم، به ترافیک نخوردیم و یک ساعت نکشیده به مقصد رسیدیم. هوای کرج کمی سردتر از تهران بود ولی نه آنقدری که دندان هایمان بهم بخورد.  برای استراحتی کوتاه ، مسجد باغ در اختیار ما قرار داده شده بود و بعد صرف چای و کیک ، لباس های گرم‌مان را به تن کردیم و بیرون زدیم. ( در ذهنم تا قبل بیرون رفتن مدام می‌گفتم ، حتما بخاطر باران از بیرون رفتن منع می‌شویم. اما این طور نشد ) نم باران و مه‌ای که وجود داشت، زیبایی آنجا را دو چندان کرده بود.( شاید تجربه زیر باران رفتن را داشته باشید. اگر ندارید حتما تجربه کنید. قابل وصف نیست) لیدر گروه ما را راهنمایی می‌کرد و به دنبال خودش ، قسمت‌های مختلف باغ را نشان‌مان می‌داد. همه‌ی خانم‌ها با دوربین هایشان مشغول عکاسی از طبیعت بودند و بچه‌هایشان آزادانه بدو بدو می‌کردند و لذت می‌بردند.  برای نماز و نهار دوباره به مسجد برگشتیم. به گونه‌ای مسجد قُرُق ما شده بود البته با هماهنگی خانم (ع….). بعد از نماز که به جماعت خوانده شد، سفره‌ای پهن شد و هرکس لقمه‌ای که آورده بود را مشغول خوردن شد.  همه‌ی خانم‌ها از بس که عکس گرفته بودند، شارژ موبایل شان تمام شده بود و از همدیگر شارژر قرض می‌گرفتند.  برنامه بعد ناهار هم، رفتن به موزه‌ی پروانه‌ها بود و ادامه گشت در باغ . حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود که بازدید ما تمام شد و ما با همان اتوبوسی که آمده بودیم ، به سمت تهران حرکت کردیم. در راه برگشت ، برعکس صبحش تمام انرژی‌ام خالی شده بود. به صندلی تکیه زدم و اجازه دادم پلک هایم برای دقایقی روی هم بیفتند. بچه‌ها هم که صبح اتوبوس را روی سرشان گذاشته بودند، از شدت خستگی ، در آغوش مادرانشان بخواب رفته بودند. الحمدلله روز خوبی بود . پیشنهاد میکنم شما هم بازدیدی از این باغ #گیاهشناسی داشته باشید. 

 

پ.ن : در باغ کسانی بودند که روسری درست و حسابی به سر نداشتند یا حتی چیزی به اسم روسری همراهشان نبود . آنها که ما را می‌دیدند اول تعجب می‌کردند و بعضی لبخند می‌زدند. بعضی هم تیکه می‌انداختند. شاید توقع نداشتند آن همه خانم محجبه با هم ، آن هم در مکانی مثل باغ گیاه‌شناسی ببینند. در مقابل لبخند آنها ما هم خودمان را نگرفتیم ، راهمان را کج نکردیم. لبخند زدیم. تا باور کنند ما هم بلدیم تفریح داشته باشیم و با دوستانمان قرار بگذاریم به طبیعت برویم.  بنظرم خانم های محجبه قشر کم رنگی در جامعه نیستند اما چون حضور پررنگی ندارند ، یا کمتر دیده شده اند، نتیجه اش این میشود که قشر بدحجاب رو بیاید و بقیه فکر کنند که کل کشور را بی حجابی گرفته. این صرفاً حرف دل خودم است که می‌گویم. ما خانم های محجبه و چادری باید در جامعه حضور داشته باشیم. در چهار چوب و حریم اسلامی. مثل همین دورهمی های کوچک در پارک ها. قرار گذاشتن با دوستان و رفیقانمان در مکان های عمومی. رفتن به کوه و گردشگری در طبیعت. و خیلی کارهای دیگر. 

 

#به_قلم_فاطمه_بانو #تمرین_نوشتن #روزانه_نویسی #خاطره_نویسی #حال_خوب_با_نوشتن

 

 

توسط فاطمه بانو   , در 08:15:00 ب.ظ 2 نظر »
24ام شهریور 1401

میشه خسته نشی؟

291 کلمات   موضوعات: دلبرانه‍, داستان کوتاه

#میشه_خسته_نشی؟!

یادم میاد وقتی بچه بودم، یه شب که پدرم از سرِ کار خسته و بی‌حال رسید خونه وقتی من رو دید بغلم کرد و گذاشت رو دوشش. از یک متر رسیدم به دو متر‌ و احساس بزرگی کردم.

سقف آرزوهام، سقف خونه‌مون بود. آرزو کردم دستم رو بتونم بزنم به سقف… برای همین دستم رو دراز کردم تا دستم بهش برسه، نرسید.

پدرم خسته شده بود، ولی بهم نمی‌گفت. خستگی رو از کوتاه شدن قدم فهمیدم. از اینکه دیگه نمیتونست کاملا صاف بایسته تا من دستم رو به سقف برسونم‌.

برای همین سرم رو آوردم پایین و بهش گفتم: میشه خسته نشی؟!

خندید.

پدرم قوی‌ترین و خستگی‌ناپذیرترین مرد دنیا بود، چون زانوهام رو گرفت و بلندم کرد. خیلی راحت دستم به سقف رسید… خیلی راحت به آرزوم رسیدم.

بعد از اون این سوال شد تیکه‌کلامم. از همه می‌پرسیدم. ولی همه لبخند نمیزدن، همه ادامه نمیدادن.

هر‌چی گذشت معنی خستگی رو بهتر فهمیدم‌. بهتر فهمیدم فقط جسم آدم نیست که خسته میشه، فقط دست و پا و بدن نیست که کوفته میشه. آدما روحشون هم خسته میشه، دلشون هم کوفته میشه و این همون چیزیه که آدما رو از پا میندازه.

از پا انداختم، یه روز خسته شدم از صبوری کردن، از جنگیدن، از ادامه دادن، از زندگی کردن…‌

هزار نفر خستگیم رو دیدن، هزار نفر بهم گفتن «میشه خسته نشی» ولی لبخند نزدم ولی ادامه ندادم‌ تا اینکه تو اومدی.

خستگیم رو دیدی، خستگیم رو فهمیدی، با خستگیم خسته شدی.

سرم رو‌ گذاشته بودم رو پات که پایین رو نگاه کردی و گفتی «میشه خسته نشی» لبخند زدم، روحم سبک شد… اون‌قدر که پرواز کرد و دستش خورد به سقف…

تو اون یک نفری که به خاطرت خسته نمیشم. فقط یه سوال دارم ازت: میشه از دوست‌‌داشتنم خسته نشی؟

#حسین_حائریان

توسط فاطمه بانو   , در 07:53:00 ق.ظ نظرات
22ام آذر 1400

هنوزم عشقی هست...!

178 کلمات   موضوعات: دلبرانه‍, داستان کوتاه

رو دوستت دارم رمز گذاشته بودیم، مثلا جلوی جمع وقتی نمیشد بگه دوسم داره، میگفت هوا چقدر گرمه… از این دیوونه بازیایی که هر کی به یه شکل تو رابطه‌اش با کسی که دوسش داره، داره … شاید وقتی باهم توی دانشگاه بودیم روزی صد بار گرمش میشد! حتی خوب یادمه یه بار که برف میومدو باهاش قهر بودمو با فاصله از هم راه میرفتیم، وسطه خیابون داد زد گفت: ای خدا خودت شاهدی میبینی که چقدر گرمه… کسایی که دور و برمون بودن با یه نگاه متعجب چند ثانیه‌ای نگامون کردن‌ و بعدم رفتن… فقط من بودم که بهش گفتم منم گرمم هست… منظورمو فهمید و وسطِ زمستون از سر عشق گرم شدیم… چند وقت بعد، به هر دلیلی که بود چند وقتی دور افتادیم… انگار چشم خوردیم… انگار جدامون کردن… روز تولدم نمیدونم بچه‌ها آورده بودنش یا خودش اومده بود، اما تا اومدم شمعو فوت کنمو آرزو کنم، یهو با یقه‌ی لباسش بازی کرد و گفت نمیدونم چرا انقدر هوا گرمه…!!! از حرفش فهمیدم بهمن ماه که گرمش باشه یعنی هنوزم امیدی هست  هنوزم عشقی هست…!

#شهرزاد_پاییزی 

??

توسط فاطمه بانو   , در 10:11:00 ق.ظ نظرات
11ام آبان 1400

اولین و آخرین بوسه

1353 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

✍🏻 فاطمه‌بانو 

کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او از خیابان خلوت  گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت: سلام بر دکتر جوان!

لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم

- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟ - برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟

- نه والله.

به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت:

 - چه عجب از این ورا؟

- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …

- اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….

- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم.

 - که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!

- یار؟! کدوم یار؟

با بوق زدن ماشینی، رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که می‌رفت، گفت:

 - خودت می‌دونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ شما رو از همه گرفته.

از حرفش تعجب کردم. « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد… در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود . پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد. اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود. اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود. اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خَیر به‌ عهده گرفته بود. با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای درد.هایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند. شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم. اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند. حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق میزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم. دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست . از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم. حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کرد! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهره‌اش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد می‌داد. با هر جان کندنی بود، گفتم:

 - دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟

دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه می‌کند. دست دکتر را گرفتم و گفتم:

 - دکتر چرا رقیه خانم گریه می‌کنه؟ دستی به شانه ام زد و گفت

 - متاسفم…

دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت. برگشتم و با صدای بلند پرسیدم:

 - یعنی چی متأسفم؟

مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت

- اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…

و سرش را پایین انداخت.گریه مجال صحبت کردن را از او گرفته بود. گوشه چادرش را گرفتم و گفتم:

- چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه می‌کنید؟

این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت آقای دکتر….

و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد. دلم می‌خواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند . هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم . دلم می‌خواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود. با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.

- پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …

دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم. به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بین‌مان بود قسمش می‌دادم که بیدار شود و جوابم را بدهد. هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود. ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او می‌گفتم… می‌گفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.

- بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش…

سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد می‌کرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود. پرستار ها آمدند و می‌خواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد. قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار می‌کرد را کنار زدم و نگاهش کردم. در دل شروع به حرف زدن با او کردم:

_ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم.‌ اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که می‌خوام تا آخر کنارت باشم … من به تو علاقه پیدا کرده بودم. سارا منو ببخش که غرورم اجازه نداد بهت بگم دوست دارم!

سعید دستش را روی شانه ام گذاشته بود و مرا تسلی می‌داد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسه‌ای نشاندم.

 

 

  نوشته: فاطمه بانو

  

توسط فاطمه بانو   , در 07:26:00 ق.ظ نظرات

1 2 3 5