•| قسمت سوم |•
سجاده را جمع میکند. و چراغ را روشن میکند ، نزدیکم میآید. مژههایش خیس از اشک است. زیر لب سلام میکند.
خوب نگاهش میکنم در محاسن و شقیقه هایش چند تار مو سفید میبینم. چقدر شکسته شده!
با خود فکر میکنم که چند وقت است او را ندیدهام؟
چشمان سرخش را که میبینم برای یک لحظه دلخوری ام از او رافراموش میکنم ، میپرسم:
_ اتفاق خاصی افتاده ؟
سری به معنای« نه» تکان میدهد . میگویم:
« پس چرا این طور تو سجده اشک میریختی؟»
دستم را میگیرد و آرام شروع به نوازش میکند:
« وقتی امسلیمه زنگ زد و از احوالت گفت فوری خودمو رسوندم . خداروشکر تبت پایین اومده. دکتر میگفت شاید اگر دیرتر میرسیدیم تشنج میکردی »
دوباره همان متین سابق شده بود. اما من نباید تحت تاثیر محبتش قرار میگرفتم. :
« حتماً باید ام سلیمه زنگ میزد و میگفت میومدی؟ »
« مسیحا… من …»
حرفش را قطع میکنم و با بی رحمی نسبت به او، بلند میگویم:
« میدونی من چه روزای بدتر از اینو گذروندم؟ میدونی روزی که بهم اتهام قتل زدن چه حالی داشتم؟. اون روزا کجا بودی ؟ روزی که بچهمو از دست دادم چرا نیومدی سراغم؟ »
« بهت توضیح میدم مسیحا »
« الان توضیح تو بدرد من نمیخوره متین . برو بیرون لطفاً. »
رویم را از او برمیگردانم. دوباره خاطرات چند ماه قبل داشت برایم تازه میشود و قلبم را آتش میزد.
« برو خواهش میکنم. من تازه داشتم فراموش میکردم همه چیزو. »
دست زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا میآورد. خیره در چشمانم خیلی جدی میگوید: « آروم باش مسیحا. من هرکاری کردم واسه خودت بوده. برای نجات تو بوده »
پوزخندی میزنم که ادامه میدهد:
« تو بیگناه ترین مادری هستی که من دیدم. تو و من بازیچه دست فروزان بودیم. »
« فروزان ؟! »
از من فاصله میگیرد ،صندلیای کنار تخت من میگذارد و آهسته تر ادامه میدهد:
« از بچگی به من و حمیدرضا حسادت میکرد. چون بابا بعد فوت مادرش، با مادر ما ازدواج کرده بود.
اون پشت پرده تمام اتفاقات بوده. »
« یعنی چی؟؛ »
« تو رفته بودی خونه حانیه تا بخاطر اینکه نمیتونه بیاد مطب معاینهاش کنی ، درسته ؟
« خب آره »
« اما تو میرسی و با جسد حانیه رو به رو میشی »
با یادآوری آن روز پشت سرم تیر میکشد. بهترین دوستم را از دست داده بودم.
روی صندلی جابه جا میشود و میگوید:
« فروزان سه ساعت قبل از ورود تو، حانیه رو کشته بود و طوری وانمود کرده بود که انگار تو با تجویز اشتباهت باعث مرگش شدی»
« پس چرا این چیزا رو زودتر نگفتی؟ چرا سکوت کردی تا من ۶ ماه بیوفتم زندان؟ »
میایستد و نگاهش را پایین میاندازد:
« من برای حفظ جون تو مجبور شدم رضایت بدم به نقشه حمیدرضا تا بری زندان. اونجا جات امن بود. اگر همون اول همه چیزو رو میکردیم دیگه نمیشد فروزان گیر انداخت. »
چند ثانیه مکث میکند و بعد ادامه میدهد
« این قدر نقشه هاشو خوب اجرا میکرد که ما نفهمید سه سال عضو گروهک شیطان پرستی بوده. حمیدرضا وقتی این موضوع فهمید که تو خونه حانیه بودی . من اومدم دنبالت اما دیر بود . نقشه فروزان برای ضربه زدن به من این بود که قتل حانیه رو بندازه گردنت . »
« آخه چطور یه آدمی میتونه این همه قساوت قلب داشته باشه؟ »
« اون از بچگی کینه ما رو به دل داشت. هرچه قدر مامان و بابا بهش محبت میکردن اصلأ نمیدید. فروزان تا قبل ازدواجم با تو، سال تا سال نمیومد خونه، از وقتی فهمید ازدواج کردم و تو حاملهای نقش مهربون بازی میکرد. هم قصد جون تو رو داشت هم دخترمون . فروزان میخواست از طریق تو منو اذیت کنه. و کرد . »
مکثی میکند و با تأسف ادامه میدهد:
« و حانیه قربانی کینه ی فروزان به من شد!»
قطره های اشکم بی صدا شروع به باریدن میکنند.
در دلم فروزان را لعن و نفرین میکنم. او زندگی مرا نابود کرده بود. بچهای که کلی آرزویش را داشتم کشته بود. حانیه را کشته بود.
« چرا؟»
با دست اشک های مرا میگیرد وبا غمی آشکار در چهره میگوید:
« چی چرا ؟»
« چرا تو زندان بودم نیومدی سراغم ؟ »
نفسش را با صدا بیرون میدهد . چنگی به موهایش میزند و میگوید:
« میترسیدم فروزان بفهمه . باید طوری وانمود میکردم که دیگه علاقه ای بهت ندارم تا دست از سرت برداره. این مدت فقط خیالم راحت بود که جات امنه و دستش به تو نمیرسه… تحت تعقیب بود. حمیدرضا میخواست هنگام ارتکاب جرم بگیردش … همین چند روز پیش هم دستگیر شد. بعدم که دنبالت میگشتم نمیدونستم کجایی؟ ام سلیمه زنگ زد و ماجرای اومدنت به روستا برام تعریف کرد.
متأسفم بابت سرگذشت خانواده ت. متوجه شدم که زمان جنگ از رانده شدگان عراق بودند .»
با آمدن دکتر حرفمان قطع میشود . دکتر چند قرص و دارو مینویسد و مرا مرخص میکند.
وقتی از اتاق به کمک پرستار بیرون میآیم ، متین را دست به سینه منتظر میبینم. سرتا پا نگاهی به من میاندازد. لبخندی از رضایت به رویم میزند.بار اولی است که مرا در چادر و روسری میبیند.
میگویم: «این چادر و روسری و نام ناحله ، تنها یادگار مادرمه که برام مونده .»
بخاطر ضعفی که داشتم ، آهسته راه میرفتیم. در جاده ماشینی نبود که مارا برساند.
نفس عمیقی میکشد و میگوید
« وقتی بهم خبر دادن حالت بده . نفهمیدم چطور تا اهواز خودمو رسوندم. این قدر عجله داشتم که ماشینو نیاوردم. اومدم تو اون وضعیت دیدمت کلی خودمو لعن کردم. من متاسفم که نتونستم از تو و بچهمون مراقبت کنم و تا ابد خودمو نمیبخشم »
از خلوتی جاده استفاده میکنم و خودم را به او نزدیکتر میکنم. میگویم:
«شبهای زندان فقط خواب روز تصادف میدیدم. وقتی با عجله بیرون اومدم از خونه حانیه و ماشین بهم زد ، همون جا فهمیدم که نبض زندگی قطع شد. با اینکه هنوز دنیا نیومده بود اما وقتی رفت نیمی از وجودم هم باهاش رفت .
خودم رو مقصر میدونستم. حرف هایی که روز دادگاه بهم زدی مدام توی ذهنم رژه میرفت. واقعا فکر می کردم قاتلم. نمیدونستم که داری جلوی فروزان نقش بازی میکنی.
دوبار خواستم خودمو خلاص کنم اما ترسیدم. از خدای خودم ترسیدم.
هیچ وقت نفهمیدم چطور شد از بند اومدم بیرون. فقط یادمه ام سلیمه پناهم داد تو یه گوشه از خونش. کاش این قضایا همش کابوس بود. »
دستش را دور شانه هایم حلقه میکند و میگوید:
« نمیتونم بگم فراموش کن . اما میتونم بگم حالا همه چیز تموم شده . میشه دوباره کنار هم بود و زندگی کرد. من اومدم برت گردونم خونه عزیزم »
« ولی من مسیحای سابق نیستم . افسرده و خستهام. زخم خوردهام. حتی اسم و خانواده دیگهای دارم. نیاز به فرصت دارم تا خودمو پیدا کنم. دلم میخواد مدتی همینجا باشم.»
میایستد. چادرم را مرتب میکند. در چشمان کم رمق من دقیق میشود. با اطمینان خاطر میگوید :
« مرهم میشم برای همه زخمهات . تا هر زمان که طول بکشه منتظر میمونم. »
زیر نور چراغ های جاده مسیری را در سکوت ادامه میدهیم. از خم کوچه که میپیچیم خانه ام سلیمه پیدا میشود.
حرفی که در دل دارم را میگویم: ام سلیمه زن تنهاییه. خواهر مادرمه. میخواد چند روز دیگه بره پیاده روی اربعین. منم دلم میخواد همراهش برم.
« ولی تو که نمیتونی »
« حالم خوب میشه تا اون روز. به دلم زیارت افتاده. میخوام خودمو سبک کنم .»
برای عوض کردن حال من، چشمکی میزند با شیطنت میپرسد : « به دلت تنهایی افتاده بری؟ یا تو سفرت جای یک مرد عاشق هم هست؟ »
دیگر به خانه رسیدهایم ، قبل در زدن میگویم: « بستگی به خودت داره، دوست داری میتونی همسفرم باشی»
*****
دست امیرعباس را محکم گرفتهام تا در شلوغی بین الحرمین گم نشود . متین هم از پشت هوایمان را دارد که کسی به من برخورد نکند آخر یک زائر کوچولو هم در شکم دارم. حرمین شریف را زیارت کردهایم و گوشه ای ایستادهایم به درد دل.
پسرم محو شلوغی و دسته های عزاداری ایست که در گوشه به گوشه بین الحرمین ایستاده اند.
بار اول که آمدیم زیارت ، از خدا خواستیم زیارت بعدی را با فرزند خودمان بیاییم. حالا بعد ۹ سال ما دوباره آمده بودیم .
در حالیکه من به زندگی برگشته بودم. با خودم کنار آمده بودم که بدی هایی که در گذشته در حقم شده بود را ببخشم . حتی آن مربی که مرا در عین مسلمان بودن ، در پرورشگاه دست خانواده مسیحی سپرد را هم بخشیدم.
و حالا کنار ام سلیمه در خانه پدری خودم زندگی میکنیم. در درمانگاه روستا مشغول طبابت هستم و در هوایی که یک روز مادرم مرا در آنجا دنیا آورده بود، نفس میکشم.
به قلم: فاطمه بانو
•| قسمت دوم |•
صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمیتوانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک میبینم و از خواب میپرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده .
امسلیمه به زور آب میوه در حلقم میریزد بلکه تبم پایین بیاید.
در خواب و بیداری میشنوم که به کسی زنگ میزند و از او میخواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است .
*****
هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلکهایم را باز کنم. صدای آشنایی را میشنوم.
« طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچهش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی! »
میخواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمیتوانم.
« ... حالا چند شبه میگه خواب بچهای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر میکنه اون دختر تو خواب خودش باشه. »
سوزش سوزن را در دستم احساس میکنم. کمکم صداها ناواضح میشود و من به خواب میروم.
چشم که باز میکنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده.
یادم نمیآید با چه کسی آمدهام . خوب که دقت میکنم ، نجوایی را میشنوم.
پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را میبینم که در سجده است و پشتش میلرزد.
متعجب روی تخت مینشینم.
منتظر میشوم تا از سجده برخیزد. وقتی برمیگردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را میبینم.
زیر لب اسمش را زمزمه میکنم: متین!
به قلم: فاطمه بانو
•|قسمت اول|•
« _ناحله ! ناحله !
دختری با عروسک مو طلایی روی ایوان میدود. مردی در باغچه است و ریحان میکارد. با دیدن دختر لبخند میزند.
صدای قران خواندن زنی به گوش میرسد. از آن اتاق نوری بالا میرود
_ ناحله ناحله !
صدا از آشپزخانه میآید ، مادربزرگ لقمه ای حلوا دست دختر میدهد . میخندد. موهای بلندش را باد پریشان میکند.
کنار زن برمیگردد. قرآن را میبندد و سر طاقچه میگذارد. شانه میآورد تا موهایش را ببافد . تا بافته شدن موها یک بار باهم آیت الکرسی را میخوانند .
زن ذوق میکند و قربان صدقه اش میرود
با دق الباب در بیرون میروم خبری از سر سبزی باغچه نیست. مرد نیست. خنده بر لبان دختر خشک میشود مردی غریبه سمتش میآید و او را میبرد. زن جیغ میزند . دختر میترسد و گریه میکند مرد او را کشان کشان میبرد.
کسی بلند میگوید: ناحله! »
از خواب میپرم. همهی صورتم و بدنم دانههای عرق نشسته.
_ «ناحله !»
دست روی گوشهایم میگذارم. هنوز صدای جیغ و ناله های زن در خوابم ، در گوشهایم میپیچید.
ام سلیمه با لیوانی آب کنارم مینشیند.
_ بخور عزیزکَم.
لیوان را لاجُرعه سر میکشم.
میگویم: «خیلی گرممه امسلیمه. »
دست روی سرم میگذارد و میگوید:« وای جانم تنت داره تو تب میسوزه »
آب دهانم را به زور قورت میدهم. در گلویم گویا خاری رفته باشد ، به همان اندازه درد میکند.
چه شد که این طور بیمار شدم؟
امسلیمه ظرفی آب میآورد تا پاشویهام کند.
زمانی که دستمالی خیس روی پیشانیام میاندازد ، سرزنشگرانه میگوید:
« حتماً باز هم، خواب بچه دیدی؟ صدبار گفتم که اون عکس های لعنتی رو قبل خواب نبین ! بیا این هم نتیجه اش! روز به روز داری ضعیفتر میشی.»
در دل میگویم: « بالعکس. این بار خواب خودم را دیدم .»
همچنان به حرف هایش ادامه میدهد . چشم میبندم. حوصلهی حرف های تکراریاش را ندارم . او چه میداند چه دردی تحمل میکنم ؟
به قلم: فاطمه بانو
مدتها پیش به اصرار پیش از حد یکی از دوستانم ، برنامه اینستاگرام را نصب کردم . آن قدر از فضایش شنیده بودم که دلم خواست من هم در فضایش باشم و تجربهاش کنم.
اوایل همه چیز خوب بود و شوق و ذوق فراوانی داشتم. فقط دوستان نزدیکم را فالو کرده بودم و هر روز زمانی را پای دیدن پست هایشان و عکسهایشان میگذاشتم .
بعد یک ماه برایم همه چیز عادی شد به روال افتاد. تعجب میکردم از این که بعضی اطرافیانم چندین ساعت را در آن میچرخند. چون چیز چشمگیری نداشت . به غیر این که میفهمیدیم کی از کی طلاق گرفته یا فلانی عروسی کرده و عکس با نامزدش را گذاشته. یا خیلی چیزهای دیگه که خودتان میدانید
کارم از دیدن پستهای ساده شروع شد و رسید به دنبال کردن چند بلاگر که هر کدام در زمینه های مختلف تبلیغات میکردند. و این برایم تبدیل عادت شد که دنبالششان کنم .
رفته رفته من هم به جلگه معتادین اینستاگرام پیوستم. محدوده فالوکننده ها را بیشتر کرده بودم و خود اینستاگرام هم بر اساس جستجو های من پیشنهادهای جذابی را به من معرفی میکرد که چشم نمیشد از آن برداشت.
همین چرخش هایساده از این صفحه به آن صفحه
کمکم احساس نارضایتی را در وجودم پدیدار کرد . مدام میگفتم « خوش بحال فلانی … ای کاش من هم … »
دیدن بلاگر ها و حجاب استایل ها آب در دلم تکان میداد و دلم میخواست من هم مثل همانها مدام از زندگیم عکس بگیرم و بگذارم داخل صفحهام و لایک دریافت کنم. روزمرگی های ساده خودم را ندید میگرفتم و دلم میخواست مثل روزمرگیهای همان بلاگرها را تجربه کنم.
وقتی به خودم آمدم که دیدم ساعتها پای اینستاگرام نشستهام و علاوه بر عمرم ، پول است که پای اینترنت میدهم.
و حتی همان دوستی که با کلی اصرار از من خواسته بود اینستاگرام بریزم ، دیگر کاری با من در آن برنامه نداشت . حال و احوالی هم اگر میکرد در واتساپ بود.
تصمیم بر این گرفتم که برنامه را حذف کنم . اما نتوانستم و دوباره وسوسه به جانم افتاد و رفتم و نصبش کردم. این بار سعی در کنترل زمانم داشتم .
زمان گذشت تا اینکه رسید به فیلترینگ اینستاگرام و کلا ارتباطم با اینستاگرام قطع شد. البته اوایل ناراحت بودم که نمیتوانم با vpn وصل شوم اما به مرور فراموشم شد و الان با افتخار میتوانم بگویم قریب ۸ ماه است که پاک از اینستاگرام هستم.
و خوشحالم که توانستم خودم را از بندش آزاد کنم .
به قلم: فاطمه بانو
#روایت_زن_مسلمان
ماه رمضون هم نفسهاش به شماره افتاده و داره ثانیه ها و دقایق آخر پشت سر میذاره. شاید این خصلت دنیاست که همهی چیزای خوب زود میگذره و تا به خودت میای، میبینی جز خاطره خوبش، چیزی برات باقی نذاشته.
خدا رو شکر که این ماه رمضون زنده بودیم و تونستیم درکش کنیم. تونستیم توی شبهای قدرش برای خودمون و اطرافیانمون طلب آمرزش کنیم.
انشاءالله که تونسته باشیم کولهی خودمون رو پر از خیر و برکت کرده باشیم و بار گناهان خودمونو سبک .
خدا کنه تونسته باشیم خودمونو بسازیم و دست خالی از این مهمونی بیرون نرفته باشیم.
الهی آمین!
______________
30 رمضان 1444 ( ه.ق)
التماس دعا 🌱