موضوع: "بدون موضوع"

صفحات: 1 2

6ام آبان 1404

از همین یلدا به عشق آن بهارت مانده‌ام

1965 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

#داستان

#قسمت_دوم
با صدای مادرم، از اتاق بیرون آمدم و از پله‌ها پایین رفتم. در آینه‌ی قدی راه‌پله نگاهم به خودم افتاد. یک بلوز سفید آستین بلند پوشیده بودم که سرشانه هایش پوفی و از آرنج تا مچ تنگ بود، با دامن چهارخانه سورمه‌ای و جوراب شلواری سفید. پارچه‌ی دامن را مادربزرگ از مشهد آورده بود. 

 

۱۶ ساله بودم و در اوج جوانی و زیبایی. ابروهای پیوندی باریک و چشمان مشکی‌ام را از مادرم به ارث برده‌ بودم. موهای خرمایی بافته شده‌ام تا کمرم می‌رسید. دخترهای هم سن من آن زمان همگی سر زندگی‌شان بودند و حتی گاهی یک بچه‌ هم داشتند اما من اصلاً دلم رضایت نمی‌داد تا درس را رها کنم و زندگی جدیدی را تشکیل بدهم. پدر هم دوست نداشت تک دخترش را از خودش دور کند. 
بار دیگر صدای مادر بلند شد: «لیلا! پس چرا نمیای پایین؟»

با اکراه باقی پله‌ها را طی کردم. طلا خانم آمده بود تا کمک حال مادر باشد. رویه‌ی مبل‌ها برداشته شده و اتاق پذیرایی برق می‌زد. روی میز با انواع میوه تزیین شده بود. روی اولین مبل نشستم. دست زیر چانه زدم و به رفت و آمد مادر و طلاخانم نگاه کردم. مادر با اصرار زیاد توانسته بود پدر را راضی کند تا اعظم خانم برای خواستگاری از من بیاید. 
مادر نگاه معناداری کرد و گفت: « بد نگذره بهتون لیلا خانم؟ »

« مامان شما که می‌دونید من نخواستم اونا بیان، پس لطفاً از من نخواید مثل دخترای دیگه باشم!»

مادر ابرویی بالا انداخت و گفت:

« باز بابات بهت خندیده بی‌پروا شدی دختر؟ دختر دم بخت تو هرخونه‌ای باشه براش خواستگار میاد. خوش ندارم حالا که یه پسر خوب و پولدار خاطرخواهت شده دست رد بهش بزنی. اول و آخر تو باید ازدواج کنی پس چه بهتر که با یه خانواده سرشناس و خود وصلت کنیم. فهمیدی چی گفتم؟»

«بله» کش‌داری گفتم و از جایم بلند شدم و بیرون رفتم. 
 اعظم خانم، مرا در دسته‌ی تعزیه‌ی ماه محرم دیده و خوشش آمده بود.‌ همان‌جا هم اولین صحبت‌هت را با مادر کرده بود. چند ماهی بود که پیغام می‌فرستاد تا برای خواستگاری رسمی بیایند. تقریباً مثل خودمان بودند. خانواده‌ای نمازخوان و اهل خدا و پیغمبر(ص). پدر داماد در لواسان و تهران باغ و زمین داشت. اعظم خانم هم برای تک پسرش مرا پسندیده بود. پسری که من تنها عکسش را آن هم یواشکی دیده بودم. در آمریکا درس خلبانی خوانده بود و در خدمت ارتش در همدان زندگی می‌کرد. ۱۳ سال از من بزرگتر بود. تصوری از زندگی با او نداشتم. اخلاق مادرش خوب به‌نظر می‌رسید و پدر هم در تحقیقاتش جز خوبی چیزی نشنیده بود. مشکل پدر، فقط دوری از من بود. 
عقربه‌ی ساعت ۵ را نشان می‌داد که زنگ در را زدند. مادر دست مرا گرفت و برد در آشپزخانه. سفارش کرد تا موقعی که صدایم نزده بیرون نروم. خودش به حیاط رفت. به کنار پنجره رفتم. خواستم داماد را ببینم که دیدم برادر بزرگترم با مردی وارد حیاط خانه شد. مادرم رنگش سرخ شده بود. برادرم با بی‌اطلاعی از آمدن خواستگار ، دوستش را به خانه دعوت کرده بود. 
مادر با حفظ ظاهر آنها را به اتاق پشتی برد و غرولند کنان وارد آشپزخانه شد.‌ « این پسرم چه وقت مهمون آورده برا خودش…»

چادرش را روی میز پرت کرد و به سراغ یخچال رفت. یک ظرف میوه، چای و شیرینی داخل سینی گذاشت و داد تا طلا خانم برایشان ببرد.

 

چند دقیقه بعد اعظم خانم و چند خانم دیگر که نمی‌شناختم آمدند. شش نفر بودند. مادرم که صدایم کرد، طلا خانم هرچه اصرار کرد زیر بار نرفتم تا سینی چای را بگیرم و ببرم. با سلامی وارد اتاق شدم و کنار مادر جای گرفتم. طلاخانم پشت سرم چای گرداند و رفت. از چشمان مادرم ناراحتی را می‌خواندم. 

مهمان‌ها هم مشخص بود از این رفتار من خوش‌شان نیامده. بعد کمی صحبت، اعظم خانم بحث خواستگاری را مطرح کرد و با لحن خاصی که شیرین بود ، گفت: « فرزاد جان خیلی از وجنات و کمالات لیلا خانم خوشش اومده. تا عکس لیلا جان نشون دادم گفت مامان من انتخابم همینه…»

ناراحت شدم از این که فقط باید از روی عکس، هم را انتخاب کنیم. 
دیگر بقیه حرف‌های مادر و اعظم خانم را نشنیدم. این پسر با این همه ثروت و کمالات اصلا برایم جالب نیامده بود. چطور باید به مردی دل می‌دادم که یک‌بار از نزدیک ندیده بودمش؟ برای مادر فقط شأن اجتماعی خانواده داماد و ثروت‌شان مهم بود. نمی‌خواست از دامادهای خواهرانش کم بیاورد. نظر من هم که هیچ وقت برایش مهم نبود. 
اعظم خانم اصرار داشت بله بُران را هفته‌ی آینده برگزار کند و عقد و عروسی را هم قبل امتحانات ثلث آخر بگیرند. قرار هم شد به عنوان مهریه یک خانه برایم در تهران در نظر بگیرند اما در همدان زندگی کنیم. موقع رفتن هم یک روسری سفید روی سرم انداختند تا رسماً عروس خانواده‌شان را نشان کنند. 
با رفتن مهمان‌ها ناراحت از اینکه حتی یک کلام برای ازدواج، از من نظری نپرسیده بودند، روسری را روی مبل انداختم و به حیاط رفتم و لبه حوض نشستم. با انگشت روی آب خطوط فرضی می‌کشیدم و در افکارم غرق بودم. تمام حرف‌هایم را آماده کرده بودم تا آقاجون آمد به او بزنم. مادر که سر چای نیاوردن حسابی از دستم شاکی بود و نمی‌شد با او حرف زد. سکوتش هم نشانه‌ی آرامش قبل طوفان بود. مطمئن بودم پدر بیاید خودداری را می‌گذارد کنار و دعوای حسابی با من می‌کند. 
آن قدر در فکر بودم که متوجه حضور داریوش نشدم. با صدایش به خودم آمدم:« چیشده؟ چندتا از کشتیات غرق شدن؟» 

سرم را بالا گرفتم اما تا خواستم حرفی بزنم دیدم دوستش سر به زیر گوشه‌ی حیاط ایستاده. دستم روی سرم گرفتم و از اینکه چیزی به سر نداشتم، سرخ شدم و فوری حیاط را ترک کردم. پله‌ها را با دو رفتم بالا و وارد اتاقم شدم. قلبم به شدت می‌زد.

 

تا موقع شام از اتاقم بیرون نرفتم. از برادرم خجالت می‌کشیدم. تصور اینکه راجع به من بد فکر کند، اذیتم می‌کرد. ساکت و بدون اینکه چشم در چشم برادرم شوم شامم را خوردم و سفره را جمع کردم.با رفتن من مادر شروع کرد به صحبت با پدر و تمام ماجرا تعریف کرد. 
 در آشپزخانه روی صندلی نشسته بودم و در سکوت آنجا به حرف‌های پدر و مادر گوش می‌کردم. پدر مثل همیشه پشت من درآمده و حمایتم می‌کرد. در همان حین داریوش وارد شد. لیوانی آب برداشت و کنارم ایستاد. دستش را روی شانه‌ام گذاشت و گفت: « نمی‌خواد این‌قدر از من خجالت بکشی.»

تمام جرأتم را جمع کردم و نگاهش کردم:« داداش به خدا من نمی‌دونستم که …»

« می‌دونم. دوست من این‌قدر چشم پاک که رو سرش قسم می‌خورم. مطمئنم که تو رو ندیده »

کمی از حرفش خیالم راحت شد. مقابلم نشست و گفت: « خب چه خبر عروس خانم؟»

با پوزخند گوشه لبم گفتم: « عروس؟ چه عروسی ؟ »

« مامان که الان گفت برات نشون آوردن… کلی تعریف می‌کنه ازشون»

« مامان خودش پسندیده. چون می‌خواد پز داماد شو تو فامیل بده. من اصلاً نمی‌شناسمش. نمی‌دونم کیه؟ چه اخلاقی داره؟ »

« خب همه همین‌جور ازدواج می‌کنند. منم با مریم همین‌طور ازدواج کردم.» 

« شما و مریم جون خیلی فرق دارید با بقیه. مریم همسایه‌ی ما بود. بلاخره تو و مریم چندبار از دور دیده بودید همو. شما اجازه دادی مریم درس بخونه. اهداف مشترک دارید باهم …»

« خب شما هم آشنا می‌شید ، برنامه زندگی می‌چینید‌. تو دوران عقد کلی وقت هست برای حرف زدن »

« ولی من هنوز داماد ندیدم. اگر عقد کردیم و از اخلاق و رفتارش خوشم نیومد چی؟ همه چی که پول و تیپ و قیافه نیست… »

« مگه امروز نیومده بود ؟!»

« نه، مادرش گفت تو همدان ماموریت داشته. بخاطر خدمت تو ارتش زندگیش باید همدان باشه. شاید عروسی رو هم همونجا بگیرن» 

لیوان را به لبانش نزدیک کرد و گفت: «عجب!» 

******
مادر تا چند روز با من سرسنگین بود. برنامه‌ام شده بود مدرسه، نهار،درس، شام. روز جمعه قرار بله‌بران گذاشته بودند. خاله‌ها از تهران آمده بودند برای کمک به مادر. همه چیز روبه جلو پیش می‌رفت اما من خوشحال نبودم. 

روز مقرر خانه پر از مهمان بود. خانم‌ها طبقه‌ی بالا و آقایان پایین. با حرف‌های پدر دلم گرم شده بود که ادامه تحصیل و زندگی در تهران را به شروط ازدواج اضافه می‌کند و تا داماد قبول نکند، پدر راضی نشود. کم‌کم باید می‌پذیرفتم که فرزاد خان را به عنوان همسر بپذیرم. 
هرجا را نگاه می‌کردم پر از مهمان‌ بود. مادر و پدر کلی تدارک دیده بودند. شب ساعت هشت قرار بود مهمان‌ها بیایند. من اما دست و دلم به کاری نمی‌رفت. خاله‌ها فکر می‌کردند ناز دخترانه‌ام گل کرده. مادر که برایش فرقی نداشت چه حالی دارم. فقط خوشحال بود که دارد به خواسته‌اش می‌رسد. برای همین هم خودش اندازه‌ی مرا گرفت و به خیاط داد تا پیراهنی مجلسی برایم بدوزد. ظهر جمعه داریوش رفت تا از مزون لباس مرا بگیرد و مریم را هم سر راه از آرایشگاه بردارد. 
حدود ساعت ۳ بعد از ظهر، دختر خاله‌ام صدایم کرد و گفت دم در کارم دارند. و اصرار هم دارد تا مرا ببیند. متعجب چادر روی سر انداختم و به حیاط رفتم. مادر در آشپزخانه مشغول بود و پدر را هم ندیدم.  در را که باز کردم، خانمی حدودا چهل ساله که رویش را کیپ گرفته بود جلو آمد. 

« لیلا خانم؟»

« بله بفرمایید؟»

قیافه‌اش ناآشنا می‌آمد. اما لبخند زیبایی به چهره داشت. پاکت بزرگ که با کاغذ پوستی درست شده بود را دستم داد و گفت: « من مادر ابراهیم هستم. دوست برادرتون. گویا کارشون طول کشیده با پسر من تماس گرفتن و گفتن لباس شما رو بیاره. »

اشاره به سر کوچه کرد و گفت: « پسر منم روش نشده خودش تنها بیاره. اینه که من آوردم براتون. »

بعد هم صورتم را بوسید و آرزوی خوشبختی برایم کرد. تشکر کردم .  پاکت را زیر چادر گرفتم. خانم ناشناس که به سرکوچه رسید دیدم مردی جوان جلو آمد و همراه هم سوار ماشین شدند و رفتند. تازه یادم آمد ابراهیم همان دوستی بود که آن شب در تاریکی حیاط دیده بودم. 
در را بستم و وارد حیاط شدم. هیچ‌کس حواسش به من نبود. آهسته راهم را گرفتم و به اتاقم رفتم. کاغذ را پاره کردم. پیراهن را درآوردم و جلوی آینه قرار گرفتم. لباسی از جنس گیپور صورتی ملایم با آستین‌های بلند و گشاد که رویش منجوق دوزی شده بود و برق می‌زد. یک روسری سفید با گل‌های صورتی ریز هم کنارش بود. 

لباس را روی تخت گذاشتم. زیبا بود. مطمئن بودم مادر چند مجله لباس را زیر و رو کرده تا انتخابش کرده.  

از صبح دلم شور می‌زند. نگران بودم از اتفاقی که خودم نمی‌دانستم چیست؟ به دخترخاله‌ام که گفتم، خندید و گفت طبیعی‌ست. 

حدود ساعت ۷ همه آماده شده منتظر آمدن خانواده فرزاد‌خان بودیم. پیراهن و آرایش ملایمی که کرده بودم مرا پیش از هر وقت دیگر زیبا کرده بود. مادر برایم اسپند دود می‌کرد و دور سرم می‌چرخاند. یادم است سر عقد داریوش هم این‌قدر خوشحال بود. پدر اما در سکوت، محو تماشایم بود. 
تا ساعت ۸:۳۰ شب همه منتظر بودیم. اما خبری نبود. با صدای تلفن همه متعجب هم را نگاه کردیم. خاله‌‌ی بزرگم تلفن را برداشت اما بعد مادرم را صدا زد. چند دقیقه‌ای مادر در سکوت به صدای پشت تلفن گوش کرد اما بعد مثل کوه آتشفشانی فوران کرد و با عصبانیتی شدید گفت: « مگه مردم مسخره شمان خانم؟ شما که مطمئن نبودی برا چی خانواده ما رو معطل خودت کردی ؟ مگه ما آبرو نداشتیم ؟ حلال‌تون نمی‌کنم که با خانواده ما بازی کردید »

و بعد هم تلفن را محکم کوباند و با صدای بلند شروع به گریه کرد. پدر مستأصل خودش را به کنارش رساند و پشت هم می‌پرسید: « چی شده عزیزم ؟ چرا گریه می‌کنی ؟ پشت خط کی بود ؟ »

مادر اما جای حرف زدن فقط گریه می‌کرد. و ما بینش چند کلمه می‌گفت. « وای آبرومون … طفلی دخترم … »
نیاز به حدس زدن نبود، آنها نمی‌آمدند. پدر و داریوش مادر را به اتاقش بردند. دخترخاله‌ها دوره‌ام کردند. مثلاً می‌خواستند دلداری‌ام دهند اما از نگاه‌هایشان ترحم می‌بارید. بغضی سنگین در گلویم جمع شده و راه نفسم را تنگ کرده بود. حلقه‌ی آدم‌های دورم را پس زدم و از پله‌ها بالا رفتم. در را پشت سرم بستم و اجازه دادم بغضم بترکد. 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

#ادامه_دارد

توسط فاطمه بانو   , در 09:36:00 ق.ظ 2 نظر »
2ام شهریور 1404

ملجأ درماندگان

474 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

 

دستمالِ نم‌دار را برمی‌دارم و روی شیشه و دور قاب می‌کشم. دو سه قدم عقب می‌روم تا تصویر را بهتر ببینم. دست روی سینه می‌گذارم و نوشته خطاطی‌ شده‌ی زیر قاب را زمزمه می‌کنم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا». تا می‌خواهم کمی در حس بروم و خودم را در حرم تصور کنم، صدای بچه‌ها بلند می‌شود. باز هم همان دعوای همیشگی سر بازی با تبلت. نفس عمیقی می‌کشم که بیشتر شبیه آه می‌ماند. به سختی از تصویر دل می‌کنم. از اتاق بیرون می‌روم.

 

قبل من علی‌رضا، بچه‌ها را ساکت می‌کند و مثل همیشه با یک بازی کاغذی (اُریگامی) آنها را سرگرم می‌کند. جمعه است و علی‌رضا کمک حالم شده برای دورهم جمع کردن بچه‌ها. نورا‌ی دوونیم ساله از جمع خواهر و برادرش جدا می‌شود و وارد آشپزخانه می‌شود. از پایم آویزان می‌شود و با لفظ کودکانه « بگل بگل » می‌کند. دولا می‌شوم و او را در آغوش می‌گیرم. یک آب‌نبات چوبی دستش می‌گذارم و همراه او روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم.

 

حالم جوری‌است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. علی‌رضا هم گویا متوجه حالم شده که از دیشب حرفی به میان نیاورده. نورا با دست روی میز می‌زند و از صدای « شاب شاب» دست‌هایش می‌خندد. بچه‌ها مشغول بازی با کاغذهای رنگی هستند. خواهر و برادری می‌خواهند با کُری خواندن روی دست پدرشان بلند شوند.  وارد آشپزخانه می‌شود و از یخچال دو سیب برمی‌دارد. بشقاب و کاردی روی میز می‌گذارد و مشغول پوست کندن می‌شود. هم‌زمان می‌پرسد: «طوری شده؟»

 

نورا با دیدن پرنده‌ی کاغذی دست خواهرش، از روی پایم پایین می‌رود و می‌دود تا پرنده را بگیرد. باز هم نفس عمیق از سینه‌ام بیرون می‌دود. « نمی‌دونم چرا این حالم. دلم آروم و قرار نمی‌گیره. مامان اینا هم دیشب راهی مشهد شدن بیشتر بی‌قرار شدم.» سیب پوست کنده شده را قاچ می‌کند و یک تکه‌اش را سمتم می‌گیرد و تعارف می‌کند.« منم دلم برای آقا تنگ شده اما اوضاع رو که می‌بینی… دستم تنگِ »

 

سیب را از دستش می‌گیرم « آره می‌دونم. منم که چیزی نگفتم. فقط میگم کاش آقا ما رو دعوت می‌کرد. الان دوری‌مون چند سال شده…» بغض مانده در گلویم را، قورت می‌دهم.  ‌با بلند شدم صدای آقای کریمخانی به سمت تلویزیون کشیده می‌شوم. 

« ای حرمت ملجأ در ماندگان

دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اِذن به یک لحظه نگاهم بده»

 

سرم را به کنج دیوار تکیه می‌دهم. تصاویر مشهد دلم را زیر و رو می‌کند. قطره اشکی روی گونه‌ام راهی باز می‌کند. خودم را در گوشه‌ی صحن انقلاب روبروی گنبد طلا تصور می‌کنم. چند دقیقه‌ای با کلیپ تصویری پخش شده عشق‌بازی می‌کنم. حرف‌هایی که در دلم مانده را زده‌ام و کمی سبک شده‌ام. وقتی برمی‌گردم می‌بینم علی‌رضا هم چشمانش سرخ شده. صفحه گوشی‌اش را نشانم می‌دهد. پیام واریز مبلغی پول به حسابش است. آهسته می‌گوید: « خدارو شکر. پول سفرمون جور شد. جمع و جور کن خانوم که به زودی راهی میشیم.»

 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

توسط فاطمه بانو   , در 01:13:00 ب.ظ نظرات
31ام تیر 1404

ناترازی انسانیت 

299 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

این روزها هوای گرم کلافه‌ام می‌کند. به‌خصوص که برق، هر یک روز درمیان به‌خاطر ناترازی قطع می‌شود. هرچه قدر هم پنجره را باز کنم و بادبزن دست بگیرم، فایده‌ای به حالم ندارد. 
برق که نباشد تقریباً زندگی راکد است. چون هم‌زمان آب هم قطع می‌شود؛ نت هم می‌رود. و اگر از قبل اطلاع نداشته باشم ممکن است ناغافل با شارژ گوشی زیر 10 درصد هم مواجه شوم. کاری از دستم برنمی‌آید و مجبور می‌شوم به صبر و تحمل. 
به‌ظاهر دو ساعت است اما دو ساعت طولانی.این‌جور مواقع فرصت خوبی برای نوشتن و کتاب خواندن است که البته اگر حوصله‌اش را داشته باشم. بیشتر اوقات هم کارهای نکرده‌ای که قصد انجامشان را داشتم، در مغزم رژه می‌روند؛ که اگر برق بود چنان می‌کردم و چنان!
گاهی هم خودم را مقایسه می‌کنم با کودکان و خانواده‌های غزه‌ای. آنان که یک‌ سال‌و‌نیم است در اینچنین شرایطی به سر می‌برند. به خود جواب می‌دهم: «پس آنان چه بگویند؟ جای شِکوه و گلایه اگر هست برای آنان است؛ نه ما!» اصلا شرایطمان قابل مقایسه نیست. 

آنان راه و رسم زندگی‌شان مقاومت و پایداری و صبر است. هرچه قدر هم که زندگی بَر ایشان سخت بگذرد باز هم می‌گویند: « حَسبُنَا اللّٰه وَ نِعمَ الْوَکِیل »
در همین گذر فکرها با شنیدن خبر شهادت چند کودک فلسطینی به دلیل گرسنگی دهانم از غر و نق زدن بسته می‌ماند؛ دلم ریش و اشک در چشمانم حلقه می‌بندد.  واقعاً یک نفر چقدر می‌تواند ظالم و پَست باشد که راه رسیدن آب و غذا را بر کودکان ببندد؟

البته از این یزیدیان زمانه هیچ بعید نیست. هرکاری از دست‌شان بربیاید انجام می‌دهند تا هر صفت ظالمانه‌ای را از خود بروز دهند. اینان آب و غذا را بر کودکان غزه بستند همان‌طور که یزید سال ۶۱ (ه.ق) راه بر امام حسین (ع) بست و طفل شش ماهه را شهید کرد.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 12:12:00 ق.ظ نظرات
29ام اسفند 1401

سال نو مبارک

53 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

🌱
به تقویم ها اعتمادی نیست.

اگر تحولی در دل و زندگیتان روی داد ، مبارک است.

راز نو شدن را باید دانست،

و گرنه بهار یک فصل تکراریست.

گذشت عمر تبریک ندارد …

صافی دلها و نو شدن ها تبریک دارد …

امیدوارم رحمت بی دریغ پروردگار همواره بر لحظه های زندگیتان جاری باشد.
#سال_نو_مبارک #عکس_تولیدی

توسط فاطمه بانو   , در 11:49:00 ق.ظ نظرات
13ام اردیبهشت 1400

دعای ابو حمزه ثمالی

16 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

خدایا!

#قلب ❤️ مرا

پر از #عشق ?خودت کن!

اللَّهُمَّ امْلَأْ قَلْبِي حُبّاً لَكَ…

دعای ابوحمزه ثمالی

کلیدواژه ها: عکس نوشته
توسط فاطمه بانو   , در 12:51:00 ب.ظ نظرات

1 2