موضوع: "بدون موضوع"

صفحات: 1 2

2ام شهریور 1404

ملجأ درماندگان

474 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

 

دستمالِ نم‌دار را برمی‌دارم و روی شیشه و دور قاب می‌کشم. دو سه قدم عقب می‌روم تا تصویر را بهتر ببینم. دست روی سینه می‌گذارم و نوشته خطاطی‌ شده‌ی زیر قاب را زمزمه می‌کنم «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا». تا می‌خواهم کمی در حس بروم و خودم را در حرم تصور کنم، صدای بچه‌ها بلند می‌شود. باز هم همان دعوای همیشگی سر بازی با تبلت. نفس عمیقی می‌کشم که بیشتر شبیه آه می‌ماند. به سختی از تصویر دل می‌کنم. از اتاق بیرون می‌روم.

 

قبل من علی‌رضا، بچه‌ها را ساکت می‌کند و مثل همیشه با یک بازی کاغذی (اُریگامی) آنها را سرگرم می‌کند. جمعه است و علی‌رضا کمک حالم شده برای دورهم جمع کردن بچه‌ها. نورا‌ی دوونیم ساله از جمع خواهر و برادرش جدا می‌شود و وارد آشپزخانه می‌شود. از پایم آویزان می‌شود و با لفظ کودکانه « بگل بگل » می‌کند. دولا می‌شوم و او را در آغوش می‌گیرم. یک آب‌نبات چوبی دستش می‌گذارم و همراه او روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم.

 

حالم جوری‌است که دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. علی‌رضا هم گویا متوجه حالم شده که از دیشب حرفی به میان نیاورده. نورا با دست روی میز می‌زند و از صدای « شاب شاب» دست‌هایش می‌خندد. بچه‌ها مشغول بازی با کاغذهای رنگی هستند. خواهر و برادری می‌خواهند با کُری خواندن روی دست پدرشان بلند شوند.  وارد آشپزخانه می‌شود و از یخچال دو سیب برمی‌دارد. بشقاب و کاردی روی میز می‌گذارد و مشغول پوست کندن می‌شود. هم‌زمان می‌پرسد: «طوری شده؟»

 

نورا با دیدن پرنده‌ی کاغذی دست خواهرش، از روی پایم پایین می‌رود و می‌دود تا پرنده را بگیرد. باز هم نفس عمیق از سینه‌ام بیرون می‌دود. « نمی‌دونم چرا این حالم. دلم آروم و قرار نمی‌گیره. مامان اینا هم دیشب راهی مشهد شدن بیشتر بی‌قرار شدم.» سیب پوست کنده شده را قاچ می‌کند و یک تکه‌اش را سمتم می‌گیرد و تعارف می‌کند.« منم دلم برای آقا تنگ شده اما اوضاع رو که می‌بینی… دستم تنگِ »

 

سیب را از دستش می‌گیرم « آره می‌دونم. منم که چیزی نگفتم. فقط میگم کاش آقا ما رو دعوت می‌کرد. الان دوری‌مون چند سال شده…» بغض مانده در گلویم را، قورت می‌دهم.  ‌با بلند شدم صدای آقای کریمخانی به سمت تلویزیون کشیده می‌شوم. 

« ای حرمت ملجأ در ماندگان

دور مران از در و راهم بده

لایق وصل تو که من نیستم

اِذن به یک لحظه نگاهم بده»

 

سرم را به کنج دیوار تکیه می‌دهم. تصاویر مشهد دلم را زیر و رو می‌کند. قطره اشکی روی گونه‌ام راهی باز می‌کند. خودم را در گوشه‌ی صحن انقلاب روبروی گنبد طلا تصور می‌کنم. چند دقیقه‌ای با کلیپ تصویری پخش شده عشق‌بازی می‌کنم. حرف‌هایی که در دلم مانده را زده‌ام و کمی سبک شده‌ام. وقتی برمی‌گردم می‌بینم علی‌رضا هم چشمانش سرخ شده. صفحه گوشی‌اش را نشانم می‌دهد. پیام واریز مبلغی پول به حسابش است. آهسته می‌گوید: « خدارو شکر. پول سفرمون جور شد. جمع و جور کن خانوم که به زودی راهی میشیم.»

 

✍🏻 فاطمه غفاری وفایی

توسط فاطمه بانو   , در 01:13:00 ب.ظ نظرات
31ام تیر 1404

ناترازی انسانیت 

299 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

این روزها هوای گرم کلافه‌ام می‌کند. به‌خصوص که برق، هر یک روز درمیان به‌خاطر ناترازی قطع می‌شود. هرچه قدر هم پنجره را باز کنم و بادبزن دست بگیرم، فایده‌ای به حالم ندارد. 
برق که نباشد تقریباً زندگی راکد است. چون هم‌زمان آب هم قطع می‌شود؛ نت هم می‌رود. و اگر از قبل اطلاع نداشته باشم ممکن است ناغافل با شارژ گوشی زیر 10 درصد هم مواجه شوم. کاری از دستم برنمی‌آید و مجبور می‌شوم به صبر و تحمل. 
به‌ظاهر دو ساعت است اما دو ساعت طولانی.این‌جور مواقع فرصت خوبی برای نوشتن و کتاب خواندن است که البته اگر حوصله‌اش را داشته باشم. بیشتر اوقات هم کارهای نکرده‌ای که قصد انجامشان را داشتم، در مغزم رژه می‌روند؛ که اگر برق بود چنان می‌کردم و چنان!
گاهی هم خودم را مقایسه می‌کنم با کودکان و خانواده‌های غزه‌ای. آنان که یک‌ سال‌و‌نیم است در اینچنین شرایطی به سر می‌برند. به خود جواب می‌دهم: «پس آنان چه بگویند؟ جای شِکوه و گلایه اگر هست برای آنان است؛ نه ما!» اصلا شرایطمان قابل مقایسه نیست. 

آنان راه و رسم زندگی‌شان مقاومت و پایداری و صبر است. هرچه قدر هم که زندگی بَر ایشان سخت بگذرد باز هم می‌گویند: « حَسبُنَا اللّٰه وَ نِعمَ الْوَکِیل »
در همین گذر فکرها با شنیدن خبر شهادت چند کودک فلسطینی به دلیل گرسنگی دهانم از غر و نق زدن بسته می‌ماند؛ دلم ریش و اشک در چشمانم حلقه می‌بندد.  واقعاً یک نفر چقدر می‌تواند ظالم و پَست باشد که راه رسیدن آب و غذا را بر کودکان ببندد؟

البته از این یزیدیان زمانه هیچ بعید نیست. هرکاری از دست‌شان بربیاید انجام می‌دهند تا هر صفت ظالمانه‌ای را از خود بروز دهند. اینان آب و غذا را بر کودکان غزه بستند همان‌طور که یزید سال ۶۱ (ه.ق) راه بر امام حسین (ع) بست و طفل شش ماهه را شهید کرد.
✍🏻 فاطمه غفاری وفایی 

توسط فاطمه بانو   , در 12:12:00 ق.ظ نظرات
29ام اسفند 1401

سال نو مبارک

53 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

🌱
به تقویم ها اعتمادی نیست.

اگر تحولی در دل و زندگیتان روی داد ، مبارک است.

راز نو شدن را باید دانست،

و گرنه بهار یک فصل تکراریست.

گذشت عمر تبریک ندارد …

صافی دلها و نو شدن ها تبریک دارد …

امیدوارم رحمت بی دریغ پروردگار همواره بر لحظه های زندگیتان جاری باشد.
#سال_نو_مبارک #عکس_تولیدی

توسط فاطمه بانو   , در 11:49:00 ق.ظ نظرات
13ام اردیبهشت 1400

دعای ابو حمزه ثمالی

16 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

خدایا!

#قلب ❤️ مرا

پر از #عشق ?خودت کن!

اللَّهُمَّ امْلَأْ قَلْبِي حُبّاً لَكَ…

دعای ابوحمزه ثمالی

کلیدواژه ها: عکس نوشته
توسط فاطمه بانو   , در 12:51:00 ب.ظ نظرات
8ام اسفند 1399

انگیزشی

29 کلمات   موضوعات: بدون موضوع

#ڪتاب_میگہ ؛

روزگار، همیشھ بر یڪ قرار نمےماند.

روز و شب دارد

روشنےدارد

تاریڪے دارد

ڪم دارد ، بیش دارد

دیگر چیزی از زمستان باقے نمانده

تمام می‌شود بھاࢪ مےآید…

? |#ڪتاب‌جاےخالےسلوچ

توسط فاطمه بانو   , در 12:16:00 ب.ظ نظرات

1 2