صفحات: 1 2 4 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 17

14ام شهریور 1402

سقای آب و ادب 

218 کلمات   موضوعات: به قلم فاطمه‌بانو , معرفی کتاب

#معرفی_کتاب 📚

«
بگردید! تمام صفحات تاریخ را زیر و رو کنید. از تمام زندگی سی و چند ساله عباس، محال است که سی صفحه زندگینامه یا شرح احوال و رفتار و گفتار پیدا کنید. پنج برگ هم پیدا نمی‌کنید.

به زحمت اگر بتوانید یک برگ را به دو برگ برسانید و این اصلاً جای شگفتی نیست! چرا که عباس در طول سال‌های پیش از کربلا، زندگی نکرده است.و برای کسی که زندگی نکرده است چه زندگی نامه‌ای می‌تواند نوشته شده باشد؟ 
قسمتی که خواندید، از کتاب *سقای آب و ادب* نوشته‌ی سید مهدی شجاعی است که از انتشارات نیستان به چاپ رسیده. 

کتاب در ده فصل با زاوای مختلف از رشادت‌ها و فداکاری های حضرت عباس تدوین شده و نویسنده با ذوق هنری طوری این فصل‌ها را کنار هم چیده که در قالب یک رمان در آمده . 
در بخش آخر کتاب، سید مهدی شجاعی” با اشاره به این نکته که هر فصل کتاب به دقت بر اساس مستندات تاریخی به نگارش درآمده، تاکید می کند که قسمت اعظم اثر موثق و مستند بوده اما قسمت هایی از آن هم از ارادت خاص او به شخصیت این چهره ی بزرگ جهان اسلام منشا گرفته و صرفا نظرات شخصی جهت تلطیف ادبی و ستایش حضرت عباس(ع) است.
🖇️ جمله برتر کتاب:  « برای درک مقام حضرت عباس، امام حسین را باید شناخت. »

توسط فاطمه بانو   , در 09:00:00 ق.ظ نظرات
8ام شهریور 1402

داستان کوتاه «نذر کربلا»

1259 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

                  «بسم رب الحسین »
 یکی از پنجشنبه‌های تیرماه بود و پسرها از بعد از ظهرش، لباس‌های بیرون‌شان را پوشیده بودند و هر پنج دقیقه دور خانه می‌چرخیدند و می‌آمدند کنارم می‌پرسیدند: « مامان ؛ بابا کی می‌رسه خونه؟»
آن قدر این سوال را پرسیدند که کلافه‌ام کردند. مثل پدرشان وقتی هیجان داشتند نمی‌توانستند پایبند یک جا باشند. مجبور شدم بر خلاف میلم دستگاه PS را به تلویزیون وصل کنم تا مشغول بازی شوند و کمتر سوال پیچم کنند. البته که شرط کردم فقط حق یک ساعت بازی را دارند.   

از وقتی ایلیا پیش دبستانی رفته بود و عینک می‌زد ، بازی با کامپیوتر و تماشای تلویزیون را کم کرده بودم. 
نگاهم به پذیرایی افتاد که ارشیای پنج ساله قدم به قدم اسباب بازی‌‌هایش را ریخته بود و بدون توجه به آنها و جمع کردنشان، سمت تلویزیون کشیده شده بود.خواستم صدایش کنم اما وقتی دیدم محو بازی با برادرش شده، پشیمان شدم و خودم آرام آرام خانه را مرتب کردم. بلاخره در خانه‌ای که پسر باشد باید انتظار هر جور شیطنت و خراب کاری را داشت.  
 زنگ خانه که به صدا در آمد، نگاهم به ساعت کشیده شد. سابقه نداشت ساعت ۸ به بعد به خانه بیاید. ایلیا زودتر از برادرش از اتاقشان بیرون جَست و آیفون را برداشت . و با هیجان گفت: «آخ جون! بابا اومد!» 
صدای تلویزیون را کم کردم و به سختی از روی مبل بلند شدم. هفته های آخر بارداری را می‌گذراندم و حسابی دست و پایم ورم کرده و کمردرد مرا از پا انداخته بود.  
دستی به رویم کشیدم و موهایم را بالای سرم بصورت گوجه‌ای بستم. چند طره هم از کناره‌ها بیرون کشیدم تا روی صورتم بریزد. پیراهن سفید گل‌دارم را با بلوز شلوار بنفشی عوض کردم و وقتی خودم را در آینه آماده دیدم به استقبالش رفتم. 
 در واحد را که برایش باز کردم. خبری از شادابی در چهره‌اش نبود . گره ابروانش در هم پیچیده و موهایش آشفته بنظر می‌رسید. کیف و کتش را در جالباسی آویزان کرد و به سلامی خشک و خالی زیر لب کفایت کرد . بدون توجه به بچه‌ها و شور و شوقشان برای رفتن به پارک و اینکه اول تاب سوار شوند یا سرسره، از پذیرایی گذشت و به اتاق رفت . در را هم پشت سرش بست تا کسی دنبالش نرود. 
بچه‌ها که از چهره پدرشان فهمیده بودند پارک رفتن منتفی شده، حسابی دمغ شدند و با لب و لوچه آویزان گوشه اتاق‌شان کِز کردند. این طور مواقع می‌دانستم باید به حال خودش بگذارم تا مدتی بگذرد. 
شام را که به درخواست ارشیا، لازانیا پخته بودم، از فر بیرون آوردم. میز را چیدم و پسرها را از اتاق شان بیرون آوردم. با دیدن لازانیای روی میز ناراحتی چند دقیقه قبل‌شان را فراموش کردند و به سمت میز یورش بردند. البته خودم بهشان قول دادم حتما فردا به زمین بازی پارک ببرمشان. 

خیالم که از بابت پسرها راحت شد، سراغ سبحان رفتم و در زدم. جوابی دریافت نکردم. دستگیره را چرخاندم و در را باز کردم. اتاق تاریک بود و فقط چراغ خواب را روشن کرده بود. لبه تخت نشستم . متوجه حضور من شد و سر از سجده برداشت ولی هنوز ذکر می‌گفت. 

صبر کردم تا سجاده‌اش را تا زد و آمد کنارم نشست. سکوت کرده بود و با تسبیح تربت‌ دستش ذکر می‌گفت. 

دستم را روی دستش گذاشتم و پرسیدم: «مشکلی پیش اومده؟»

بلاخره نگاهم کرد. در تاریک و روشن اتاق هم می‌شد جنس نگاهش را تشخیص داد. خسته و درمانده بود . لبخند تصنعی زد و گفت:

«نه طوری نیست.»

و دوباره به تسبیح‌ش خیره شد. گفتم:

« آخه قیافه‌ت چیزه دیگه‌ای میگه.»

و به مزاح اضافه کردم: « نکنه کشتی هات غرق شدن ؟» 

لبخند کجی تحویلم می‌دهد و می‌گوید:

« یکم فکرم مشغوله… » 

« ما آدما اگر یه روز فکرمون درگیر موضوعی نباشه، جای سوال داره. حالا مشکل چیه که باعث شده قولت به بچه‌ها رو فراموش کنی و به اتاق تاریک پناه بیاری؟ »

 دستش را لای موهای پرپشتش فرو برد و بعد 

و نفس عمیقی کشید و گفت: « امروز عصر خسرو زنگ زد. میشناسیش که؟ همون دوستم که تو شمال زندگی می‌کنه و زمین برنج داره … »

« اره یادم اومد. خب حالشون چطور بود ؟»

« کلی حرف زدیم. بیشتر خسرو درد و دل می‌کرد. بین حرفاش فهمیدم زنش باید عمل بشه اما چون دستش تنگه و پول بیمارستان نداره که بده فعلا عملُ عقب انداختن. »
در هفت سال زندگی با او اخلاقش دستم آمده بود. غم دیگران را بخصوص غم نزدیکانش را مثل غم خود می‌دانست. رفیقش که جای خود داشت. 

 روی تخت کمی جابه‌جا شدم و گفتم:

 « نمیتونی کمکشون کنی؟ مثلاً پولی قرض بدی یا …»

 تسبیح را دور دستش پیچید. دستانش را پشتش حائل کرد به آن ها تکیه داد. به نقطه‌ای نامعلوم خیره شد و گفت: 

« نه! خسرو مرد زحمت کشیِ، همین طوری پول قبول نمیکنه… »

« پس چی ذهنتُ اینقدر درگیر خودش کرده ؟ »

با مکث جواب داد:

« یه پس اندازی کنار گذاشته بودم که نذرتُ ادا کنیم. دخترمون که دنیا اومد هوایی بریم کربلا تا بیمه امام حسین ع باشه و سفر برای تو بچه‌ها سخت نباشه… مثل وقتی که ایلیا و ارشیا دنیا اومدن و همین کارو کردیم. حالا موندم چیکار کنم ؟ پولو بدم خسرو نذرمون ادا نمیشه از طرفی پولُ قبول نمیکنه… »
به فکر رفتم . خسرو و سبحان از دوستان دوره دانشگاهی بودند و می‌دانستم که چقدر هم برای سبحان کمک کردن مهم است. 

در همین افکار بودم که جرقه‌ای در ذهنم زده شد . موهایم را پشت گوشم زدم و با هیجان گفتم: « من بهت میگم چیکار کنی … برنج های زمین خسرو بخر! » 
متعجب سمت من برگشت و با ابروهای بالا رفته نگاهم کرد. ادامه دادم:

 

« مگه نمیگی تو انبار برنج داره. تو هرچی داره ازش بخر. اینطوری کمکش می‌کنی تازه ناراحتم نمی‌شه »

صاف نشست و عینکش را بالاتر زد :

« أحیا میدونی چند کیسه برنجِ؟! اون همه برنج چیکار کنیم؟ اصلا کجا جا بدیم؟ »

« فکر اونم کردم‌. خرج غذای حسینیه مون امسال با مامان ایناست. برنج‌ها رو میدیم حسینیه تا روز اربعین بپزن و پخش کنن. »

« پس نذر کربلا رفتن‌مون چی میشه؟ پولو بدم دستم خالی میشه. شاید حالا نتونم پول سفرمونو جور کنم »

« فکر بهتری داری؟

 تا بیای از بقیه قرض کنی و بهش بدی هم زمان می‌بره. پولی که کنار گذاشتی بده دوستت. » 

در فکر فرو رفته بود و مثل تمام وقت‌های دیگه که در فکر بود، چانه‌ی پهنش را می‌مالید. برای تاثیر حرف‌هایم دستم را روی پایش گذاشتم و با لبخند اطمینان بخشی گفتم : « خدا بزرگه. نگران نباش. پول کربلا جور میشه. هنوز تا دنیا اومدن دخترمون کلی مونده. »

خواستم بایستم که کمرم گرفت. سمتم آمد و دستم را گرفت و کمکم کرد بایستم . حالا که مسئله را حل شده می‌دید لبخند به لبانش آمده بود. شاید فکرش را نمی‌کرد که این پیشنهاد را بدهم. 

نگاه قدردانش را سویم انداخت و گفت: 

« ممنونم ازت أحیا. ممنونم که همیشه هوای دغدغه های منم تو زندگی داری! »

موبایلش را از روی میز دِراور برداشتم و دستش دادم. « تشکر لازم نیست. بیا زودتر به دوستت یه پیام بده تا اونم غصه از دلش بره. ان‌شاءالله که عافیت به زندگی شون برگرده. » 
مشغول شماره گیری شد که از او فاصله گرفتم و گفتم: « حالا که حالت برگشت سرجاش، زود بیا شام بخوریم. »

و با خنده اضافه کردم : « البته اگر ایلیا و ارشیا از لازانیا چیزی برامون باقی گذاشته باشن!»
وجلوتر از او از اتاق بیرون رفتم. در آن لحظه نمی‌دانستم که چه در انتظارم است. نمی‌دانستم که قرار است در وسط بازی پدر پسری‌شان درد به سراغم بیاید و دختر کوچکمان همان شب بدنیا بیاید و پدر سبحان هم برای تولدِ آرزو، دخترمان، هزینه سفر کربلا را به ما هدیه دهد. و این گونه گره از ادای نذر کربلای ما هم باز شود. 
✍🏻 به قلم: فاطمه بانو 
 

توسط فاطمه بانو   , در 06:46:00 ب.ظ 1 نظر »
1ام شهریور 1402

دعوت 

107 کلمات   موضوعات: شعر

شنیده بود که این‌بار باز دعوت نیست

کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بیا به داد دل تنگ ما برس ای عشق!

اگر که حوصله داری، اگر که زحمت نیست

غمی‌ست در دل جامانده‌های کرب‌وبلا

که هرچه هست یقین دارم از حسادت نیست
میان ما که نرفتیم و رفته‌ها، شاید

تفاوتی‌ست در آغاز و در نهایت نیست
همیشه آن‌که نرفته‌ست بی‌قرارتر است

همیشه آن‌که نرفته‌ست، کم‌سعادت نیست


و آن کسی که در این راه اهل دل باشد

مدام اهل گله کردن و شکایت نیست
خودش نرفت و دلش را پیاده راهی کرد

نباید این همه دل دل کند که فرصت نیست


شاعر: مریم کرباسی

توسط فاطمه بانو   , در 06:30:00 ق.ظ نظرات
16ام مرداد 1402

به بهانه‌ی تو ³

1357 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه, به قلم فاطمه‌بانو

•| قسمت سوم |•

سجاده را جمع می‌کند. و چراغ را روشن می‌کند ،  نزدیکم می‌آید. مژه‌هایش خیس از اشک است. زیر لب سلام می‌کند. 

 خوب نگاهش می‌کنم در محاسن و شقیقه هایش چند تار مو سفید میبینم. چقدر شکسته شده! 

با خود فکر می‌کنم که چند وقت است او را ندیده‌‌ام؟ 

چشمان سرخش را که می‌بینم برای یک لحظه دلخوری ام از او رافراموش می‌کنم ، می‌پرسم:

_ اتفاق خاصی افتاده ؟ 

سری به معنای« نه» تکان می‌دهد . می‌گویم: 

« پس چرا این طور تو سجده اشک می‌ریختی؟»

دستم را می‌گیرد و آرام شروع به نوازش می‌کند:

« وقتی ام‌سلیمه زنگ زد و از احوالت گفت فوری خودمو رسوندم . خداروشکر تبت پایین اومده. دکتر می‌گفت شاید اگر دیرتر میرسیدیم تشنج میکردی » 
 دوباره همان متین سابق شده بود. اما من نباید تحت تاثیر محبتش قرار می‌گرفتم. : 

« حتماً باید ام سلیمه زنگ می‌زد و می‌گفت میومدی؟ »

« مسیحا… من …»

حرفش را قطع می‌کنم و با بی رحمی نسبت به او، بلند می‌گویم:

« می‌دونی من چه روزای بدتر از اینو گذروندم؟ می‌دونی روزی که بهم اتهام قتل زدن چه حالی داشتم؟. اون روزا کجا بودی ؟ روزی که بچه‌مو از دست دادم چرا نیومدی سراغم؟ »

« بهت توضیح میدم مسیحا »

« الان توضیح تو بدرد من نمی‌خوره متین . برو بیرون لطفاً. »
رویم را از او برمیگردانم. دوباره خاطرات چند ماه قبل داشت برایم تازه می‌شود و قلبم را آتش می‌زد.

« برو خواهش میکنم. من تازه داشتم فراموش می‌کردم همه چیزو. »
دست زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا می‌آورد. خیره در چشمانم خیلی جدی می‌گوید: « آروم باش مسیحا. من هرکاری کردم واسه خودت بوده. برای نجات تو بوده »

پوزخندی می‌زنم که ادامه می‌دهد:

« تو بی‌گناه ترین مادری هستی که من دیدم. تو و من بازیچه دست فروزان بودیم. »

« فروزان ؟! »

از من فاصله می‌گیرد ،صندلی‌ای کنار تخت من می‌گذارد و آهسته تر ادامه می‌دهد: 

« از بچگی به من و حمیدرضا حسادت می‌کرد. چون بابا بعد فوت مادرش، با مادر ما ازدواج کرده بود. 

اون پشت پرده تمام اتفاقات بوده. »

 « یعنی چی؟؛ »

« تو رفته بودی خونه حانیه تا بخاطر اینکه نمیتونه بیاد مطب معاینه‌اش کنی ، درسته ؟

« خب آره »

« اما تو می‌رسی و با جسد حانیه رو به رو میشی » 

با یادآوری آن روز پشت سرم تیر میکشد. بهترین دوستم را از دست داده بودم.

روی صندلی جابه جا می‌شود و می‌گوید: 

« فروزان سه ساعت قبل از ورود تو، حانیه رو کشته بود و طوری وانمود کرده بود که انگار تو با تجویز اشتباهت باعث مرگش شدی»
« پس چرا این چیزا رو زودتر نگفتی‌؟ چرا سکوت کردی تا من ۶ ماه بیوفتم زندان؟ »

می‌ایستد و نگاهش را پایین می‌اندازد: 

« من برای حفظ جون تو مجبور شدم رضایت بدم به نقشه حمیدرضا تا بری زندان. اونجا جات امن بود. اگر همون اول همه چیزو رو می‌کردیم دیگه نمی‌شد فروزان گیر انداخت. » 

چند ثانیه مکث می‌کند و بعد ادامه می‌دهد

« این قدر نقشه هاشو خوب اجرا می‌کرد که ما نفهمید سه سال عضو گروهک شیطان پرستی بوده.  حمیدرضا وقتی این موضوع فهمید که تو خونه حانیه بودی . من اومدم دنبالت اما دیر بود . نقشه فروزان برای ضربه زدن به من این بود که قتل حانیه رو بندازه گردنت . »

« آخه چطور یه آدمی می‌تونه این همه قساوت قلب داشته باشه؟ »

« اون از بچگی کینه ما رو به دل داشت. هرچه قدر مامان و بابا بهش محبت می‌کردن اصلأ نمی‌دید. فروزان تا قبل ازدواجم با تو، سال تا سال نمیومد خونه، از وقتی فهمید ازدواج کردم و تو حامله‌ای نقش مهربون بازی می‌کرد. هم قصد جون تو رو داشت هم دخترمون . فروزان می‌خواست از طریق تو منو اذیت کنه. و کرد . »

مکثی می‌کند و با تأسف ادامه می‌دهد:

« و حانیه قربانی کینه ی فروزان به من شد!»
قطره های اشکم بی صدا شروع به باریدن می‌کنند.

در دلم فروزان را لعن و نفرین می‌کنم. او زندگی مرا نابود کرده بود. بچه‌ای که کلی آرزویش را داشتم کشته بود. حانیه را کشته بود. 

« چرا؟»

با دست اشک های مرا می‌گیرد وبا غمی آشکار در چهره می‌گوید: 

« چی چرا ؟»

« چرا تو زندان بودم نیومدی سراغم ؟ » 

نفسش را با صدا بیرون می‌دهد . چنگی به موهایش می‌زند و می‌گوید:

« می‌ترسیدم فروزان بفهمه . باید طوری وانمود می‌کردم که دیگه علاقه ‌ای بهت ندارم تا دست از سرت برداره. این مدت فقط خیالم راحت بود که جات امنه و دستش به تو نمی‌رسه… تحت تعقیب بود. حمیدرضا می‌خواست هنگام ارتکاب جرم بگیردش … همین چند روز پیش هم دستگیر شد.  بعدم که دنبالت می‌گشتم نمیدونستم کجایی؟ ام سلیمه زنگ زد و ماجرای اومدنت به روستا برام تعریف کرد. 

متأسفم بابت سرگذشت خانواده ت. متوجه شدم که زمان جنگ از رانده شدگان عراق بودند .» 
با آمدن دکتر حرفمان قطع می‌شود . دکتر چند قرص و دارو مینویسد و مرا مرخص می‌کند. 

وقتی از اتاق به کمک پرستار بیرون می‌آیم ، متین را دست به سینه منتظر می‌بینم. سرتا پا نگاهی به من می‌اندازد. لبخندی از رضایت به رویم می‌زند.بار اولی است که مرا در چادر و روسری می‌بیند. 

می‌گویم: «این چادر و روسری و نام ناحله ، تنها یادگار مادرمه که برام مونده .» 
بخاطر ضعفی که داشتم ، آهسته راه می‌رفتیم. در جاده ماشینی نبود که مارا برساند. 

نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید 

« وقتی بهم خبر دادن حالت بده . نفهمیدم چطور تا اهواز خودمو رسوندم. این قدر عجله داشتم که ماشینو نیاوردم. اومدم تو اون وضعیت دیدمت کلی خودمو لعن کردم. من متاسفم که نتونستم از تو و بچه‌مون مراقبت کنم و تا ابد خودمو نمی‌بخشم »
از خلوتی جاده استفاده می‌کنم و خودم را به او نزدیکتر می‌کنم. می‌گویم: 

«شب‌های زندان فقط خواب روز تصادف می‌دیدم. وقتی با عجله بیرون اومدم از خونه حانیه و ماشین بهم زد ، همون جا فهمیدم که نبض زندگی قطع شد. با اینکه هنوز دنیا نیومده بود اما وقتی رفت نیمی از وجودم هم باهاش رفت . 

خودم رو مقصر می‌دونستم. حرف هایی که روز دادگاه بهم زدی مدام توی ذهنم رژه میرفت. واقعا فکر می کردم قاتلم. نمیدونستم که داری جلوی فروزان نقش بازی می‌کنی. 

 دوبار خواستم خودمو خلاص کنم اما ترسیدم. از خدای خودم ترسیدم. 

هیچ وقت نفهمیدم چطور شد از بند اومدم بیرون. فقط یادمه ام سلیمه پناهم داد تو یه گوشه از خونش. کاش این قضایا همش کابوس بود. »
دستش را دور شانه هایم حلقه می‌کند و می‌گوید:

« نمی‌تونم بگم فراموش کن . اما میتونم بگم حالا همه چیز تموم شده . میشه دوباره کنار هم بود و زندگی کرد. من اومدم برت گردونم خونه عزیزم »
« ولی من مسیحای سابق نیستم . افسرده و خسته‌ام. زخم خورده‌ام. حتی اسم و خانواده دیگه‌ای دارم. نیاز به فرصت دارم تا خودمو پیدا کنم. دلم میخواد مدتی همینجا باشم.»

می‌ایستد. چادرم را مرتب می‌کند. در چشمان کم رمق من دقیق می‌شود. با اطمینان خاطر می‌گوید :

« مرهم میشم برای همه زخم‌هات . تا هر زمان که طول بکشه منتظر میمونم. »
زیر نور چراغ های جاده مسیری را در سکوت ادامه می‌دهیم. از خم کوچه که می‌پیچیم  خانه ام سلیمه پیدا می‌شود. 
حرفی که در دل دارم را می‌گویم: ام سلیمه زن تنهاییه. خواهر مادرمه. می‌خواد چند روز دیگه بره پیاده روی اربعین. منم دلم میخواد همراهش برم. 

« ولی تو که نمیتونی »

« حالم خوب میشه تا اون روز. به دلم زیارت افتاده. می‌خوام خودمو سبک کنم .»

برای عوض کردن حال من، چشمکی می‌زند با شیطنت می‌پرسد : « به دلت تنهایی افتاده بری؟ یا تو سفرت جای یک مرد عاشق هم هست؟ »
دیگر به خانه رسیده‌ایم ، قبل در زدن می‌گویم: « بستگی به خودت داره، دوست داری میتونی همسفرم باشی»
*****
دست امیرعباس را محکم گرفته‌ام تا در شلوغی بین الحرمین گم نشود . متین هم از پشت هوایمان را دارد که کسی به من برخورد نکند آخر یک زائر کوچولو هم در شکم دارم. حرمین شریف را زیارت کرده‌ایم و گوشه ای ایستاده‌ایم به درد دل. 

پسرم محو شلوغی و دسته های عزاداری ایست که در گوشه به گوشه بین الحرمین ایستاده اند. 

بار اول که آمدیم زیارت ، از خدا خواستیم زیارت بعدی را با فرزند خودمان بیاییم. حالا بعد ۹ سال ما دوباره آمده بودیم . 

در حالیکه من به زندگی برگشته بودم. با خودم کنار آمده بودم که بدی هایی که در گذشته در حقم شده بود را ببخشم . حتی آن مربی که مرا در عین مسلمان بودن ، در پرورشگاه دست خانواده مسیحی سپرد را هم بخشیدم. 

و حالا کنار ام سلیمه در خانه پدری خودم زندگی می‌کنیم. در درمانگاه روستا مشغول طبابت هستم و در هوایی که یک روز مادرم مرا در آنجا دنیا آورده بود، نفس می‌کشم. 
به قلم: فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 04:05:00 ق.ظ نظرات
15ام مرداد 1402

به بهانه‌ی تو ²

•| قسمت دوم |•

صبح روز بعد، از بدن درد و تب حتی نمی‌توانم در رختخواب بنشینم. مدام کابوس های وحشتناک می‌بینم و از خواب می‌پرم. سرم به سنگینی یک سنگ شده . 

ام‌سلیمه به زور آب میوه در حلقم می‌ریزد بلکه تبم پایین بیاید. 

در خواب و بیداری می‌شنوم که به کسی زنگ می‌زند و از او می‌خواهد تا مرا به درمانگاه روستا ببرند. خودش که در بردن من ناتوان است . 

*****

هرچه تلاش میکنم نمیتوانم پلک‌هایم را باز کنم. صدای آشنایی را می‌شنوم. 

« طفلی این مدت کلی سختی کشیده . از بس غم و غصه خورده، شده پوست استخوون. غصه بچه‌ش کم بود، حالا فهمیده پدر مادر واقعیش مسلمون بودن نه مسیحی! »

می‌خواهم به آنها بگویم ساکت باشند و اما نمی‌توانم. 

« ... حالا چند شبه میگه خواب بچه‌ای میبینه که ناحله صداش میکنن و از مادرش به زور جدا میکنن… فکر می‌کنه اون دختر تو خواب خودش باشه. » 

سوزش سوزن را در دستم احساس می‌کنم. کم‌کم صداها ناواضح می‌شود و من به خواب می‌روم. 
چشم که باز می‌کنم روی تخت بیمارستانم و هوا تاریک شده. 

یادم نمی‌آید با چه کسی آمده‌ام . خوب که دقت می‌کنم ، نجوایی را می‌شنوم.

پایین تخت در تاریک و روشن اتاق ، مردی را می‌بینم که در سجده است و پشتش می‌لرزد.

متعجب روی تخت می‌نشینم.

 منتظر می‌شوم تا از سجده برخیزد.  وقتی برمی‌گردد در اتاق نیمه تاریک - روشن صورتش را می‌بینم. 

زیر لب اسمش را زمزمه می‌کنم: متین!
به قلم: فاطمه بانو 

توسط فاطمه بانو   , در 11:15:00 ق.ظ نظرات

1 2 4 ...6 ...7 8 9 10 11 12 ... 17