صفحات: 1 ... 5 6 7 ...8 ... 10 ...12 ...13 14 15 ... 17

28ام دی 1401

روزهای سخت

🌊 رفیق! میدونم، تو کشتیِ زندگیت روزایی بوده که سخت گذشته و دریای مشکلاتت، مواج و پرقدرت سمتت هجوم آورده و خواسته تو کنار بکشی. حتی میدونم شب‌هایی بوده که از ترس غرق شدن تو سختی‌ها خواب به چشمت نیومده، فکر می‌کردی آخر کاری و کِشتی‌ت غرق میشه. اما رفیق یادت نره که این سنت خداست که پشت هر سختی یک آسونی هم گذاشته تا ما ناامید نشیم. خودشم دو بار تو قرآن تاکید کرده و ما رو مطمئن که یقینا با هر عُسری، یُسری هست. 

«فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً *»

آیه ۵ و ۶ سوره انشراح

  ✍🏻 فاطمه‌بانو

توسط فاطمه بانو   , در 06:03:00 ق.ظ نظرات
30ام آذر 1401

پاییز

پاییز است و

صدای خش‌خش برگ‌های زرد و نارنجی؛

غروب و شب‌ طولانی یلدا؛

مهر و باران‌های گاه‌ و بی‌گاهش؛

آبان و خزان درختان؛

آذر و سوز سرد شهر؛

فصل عاشقی کردن شهریور در پاییز و 

شروع سلطنت مهر و آبان و آذر.

•به قلم: فاطمه بانو

توسط فاطمه بانو   , در 08:46:00 ب.ظ نظرات
23ام آذر 1401

داستان یک عصر پاییزی 

2102 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه

» به نام خالق زیبایی‌ها «

•پارت 1

با صدای زنگ ساعت دیواری، نگاهی به آن می‌اندازم و با «صدق‌الله‌العلی‌العظیم»ی قرآن را می‌بندم و کنار سجادهٔ پهن زمین می‌گذارم. با کمک از صندلی بلند می‌شوم و چادر نماز سفیدم که سوغات مکه است، را تا می‌کنم و همراه سجاده و قرآن روی میز قرار می‌دهم. بویی می‌کشم، عطر دل‌انگیز کیک شکلاتی با بوی قهوه‌ای که قبل از صلاة مغرب آماده کرده بودم، در فضای خانه پیچیده. به محض ورود به آشپزخانه، پسرکم به نشانه‌ی حضور و اینکه او را بی‌نصیب نگذارم، لگدی به شکمم می‌زند. لبخند به لبانم میآید. این روزها که سنگین‌تر شده‌ام ، تند و تند ابراز وجود می‌کند و می‌خواهد زودتر خودش را از آن جای تنگ نجات دهد. کمی قربان صدقه‌اش می‌روم و خدا را شکر می‌کنم بابت این امانتش. 

به سراغ کیک شکلاتی‌ام می‌روم. کیک را از کیک‌پز به داخل ظرف تختی انتقال میدهم و با دسر شکلاتی و اسمارتیز طرحی روی آن میزنم . 

با لبخند براندازش می‌کنم. بنظر خودم که عالی شده! چند عکس از زوایای مختلف می‌گیرم تا بعداً به همسرم نشان دهدم. 

دلم دیگر طاقت نمی‌آورد. اول از همه با چاقو یک برش کوچک می‌بُرم و به دهانم می‌گذارم. بعد از اینکه قهوه فوری را داغ داغ می‌نوشم، یک چهارم آن را برای عمه‌، داخل پیش‌دستی های گل‌سرخ دار ، می‌گذارم. 

چادرم را از روی مبل راحتی برمیدارم و از واحد خودمان همراه پیش‌دستی کیک، خارج می‌شوم. آهسته از پله‌ها پایین می‌روم و حواسم را جمع می‌کنم که چادر زیر پایم نماند. خانه مان یک واحد از سه واحد قدیمی ساخت عمه است. از ابتدا خودم خواستم که اینجا را سعید برای سکونت انتخاب کند ‌ محله ای خوب و آرام و همسایه هایی آبرومند . 

 چراغ های واحد ۲ خاموش است و نشان می‌دهد که دخترعمه نیست و به دنبال پسرش رفته تا از کلاس زبان بیاورد. 

از پاگرد دوم هم میپیچم و نفسی تازه می‌کنم. چشمم به گلدان های گندمی و پتوس می‌افتد. یادم باشد موقع برگشت به بالا، پارچی آب پایشان بریزم. 

واحد عمه طبقه اول است و در نتیجه باید چندین پله دیگر پایین بروم. 

میدانم که عمه ساعت ۷ به بعد مشغول دیدن فیلم مورد علاقه‌اش در شبکه آی‌فیلم است. 

زنگ را می‌زنم و به ثانیه نکشیده در باز می‌شود. تعجب میکنم از این همه سرعت عمل بالای او . 

_ چه زود در رو باز کردین ؟! پشت در بودین ؟

می‌خواهد جواب بدهد که چشمش به کیک می‌افتد و می‌گوید : باز که پاشدی و کار کشیدی از خودت . مگه حرفای دکترت یادت رفته ؟ گفت استراحت مطلق.

می‌خندم و وارد خانه‌اش می‌شوم. میگویم:

_ دکتر واسه خودش حرف زده. بعدشم من که کاری نکردم ، فقط مواد با هم مخلوط کردم و گذاشتم پخته. کار اصلی ُ کیک‌پز کرده، نه من.

غر می‌زند و می‌گوید

_ امان از دست تو. شوهرت تو رو به من سپرده گفته نذارم دست به سیاه و سفید بزنی. الآنم داشتم آماده می‌شدم بیام بالا پیشت . 

_ خب حالا من به شما زحمت ندادم . خودم اومدم پایین. بده؟

_ نه خوب کاری کردی .بشین تا بیام .

ظرف را از من می‌گیرد و به سمت آشپزخانه میرود و می‌پرسد:

_ چایی میخوری بیارم ؟

جواب می‌دهم:

_ نیکی و پرسش ؟

چادرم را از سر برمیدارم و به پذیرایی می‌روم . تلویزیون مثل همیشه روشن است. کنار شومینه، روی مبلی کنار نخ کامواها، برای خودم جا باز می‌کنم و می‌نشینم. به ژاکت بافته شده عمه نگاهی می‌اندازم. آن قدر با سلیقه بافته شده که از الآن برای پسرکم که قرار است آن را بپوشد دلم قنج می‌رود. یک ژاکت سورمه‌ای که آستین‌هایش را عمه با رنگ قرمز و سفید ، راه‌راه های رنگی انداخته. نگاهم به پاپوش های قرمز کوچولو و شال و کلاه هم‌رنگ ژاکت می‌افتد . عمه سنگ تمام گذاشته. 

 با سینی چای وارد می‌شود و وقتی ژاکت را دستم میبیند، با مهربانی می‌گوید:

_ برای وروجکت یکمی بزرگتر بافتم. فکر کنم یکسالش بشه، اندازه‌ش میشه . 

به چشم های رنگ دریایش نگاه می‌کنم . با اینکه می‌خندد اما غم درونش را میشود احساس کرد. غمی از جنس مادرانه توأم با نگرانی . 

ژاکت را کناری می‌گذارم و می‌ایستم. صورت گرد و تپل‌اش را می‌بوسم. در این چندسال برای من و خواهرم مادری را تمام کرده، و جای خالی مادرم را که در شهرستان است ،پر کرده است. 

_ قربون نگرانی عمه‌م برم. این قدر مهربونید که من نمی‌دونم چطور جبران کنم .

مرا از خودش جدا می‌کند و با اعتراض می‌گوید: خیله خب دیگه. زشته الان یکی میاد میبینه. 

اما من محکم‌تر به خودم می‌چسباندم و می‌گویم:

_ خیلی هم خوبه . مگه من چندتا عمه دارم؟هان؟!

_ باشه متوجه شدم میخوای از دلم دربیاری. ولی حق بده نگرانت باشم. بعد اون سقط جنینی که کردی کلی نذر کردی تا دوباره باردار بشی . حالا که روزهای آخر بارداریت میگذرونی باید خیلی مواظب خودت باشی عمه.

_ می‌دونم. چشم دیگه کار نمی‌کنم.

با صدای زنگ آیفون عمه از من جدا می‌شود. همان لحظه تلفن خانه زنگ میخورد و من با دیدن شماره همراه همسرم فوری جواب می‌دهم:

_ ألو، سلام.

اما فردی غریبه جای همسرم سلام می‌کند و می‌پرسد:

_ منزل معینی ؟

میگویم: بفرمایید من همسرشون هستم.

مرد کمی من و من می‌کند و خبری را می‌دهد که با شنیدنش عرق سرد پشتم مینشیند و کمرم خفیف تیر می‌کشد. کلماتش را درست نمی‌شنوم : تصادف…. جاده … لغزنده….  

پشتم بیشتر تیر می‌کشد و این بار همراهش درد هم به سراغم می‌آید.دستم را به کمرم می‌گیرم. و با هزار زور و زحمت می‌پرسم:

_ الان کجان ؟ 

همین لحظه عمه و دختر عمه‌ام وارد می‌شوند و با دیدن حال خراب من جلو می‌آیند. عمه فوری سمتم می‌دود و دخترش را پی آب قند می‌فرستد. 

هنوز تلفن دستم است و مرد پشت هم صحبت میکند . اما من هر لحظه حالم بدتر می‌شود. درد بدی در شکمم میپیچد که باعث می‌شود جیغ بزنم. عمه هراسان داد می‌کشد

_ فریده بدو بیا فکر کنم وقتشه! 

همان طور که به خود میپیچم ، سعی می‌کنم حرف بزنم: 

_ عمه …  

_ جان عمه!؟

_ مامانم … سعید…. آخ! 

عمه همان طور که سعی در آرام نگه داشتن من دارد ، می‌گوید

_ عزیزکم… هیچی نگو الان میریم بیمارستان ، فکرای اضافی بریز دور . 

دست عمه را محکم فشار می‌دهم و سعی می‌کنم کمتر جیغ بزنم . با کمک آنها لباس هایم را عوض می‌کنم. یک لحظه چشمم به خون روی چادر و لباسهای مچاله می‌افتد. 

عمه مرا به ماشین میرساند و کنارم می‌نشیند. 

دختر عمه‌ام پست رُل مینشیند و بعد استارت ماشین با جیغ لاستیک ها از جا کنده می‌شود. دلم گواه بد می‌دهد. نکند باز هم اتفاق بار قبل بیفتد ؟

سرم روی شانه عمه و تا رسیدن به بیمارستان از درد و غم فقط اشک میریزم. عمه زیر لب صلوات میفرستد و نوه عمه ، با نگرانی از جلو عقب را نگاه میکند . او هم ترسیده. 

خیلی سریع می‌رسیم و مرا روی برانکارد به اتاق عمل می‌برند. انگار که هماهنگ کرده باشند . خانم دکتر بالا سرم می‌آید و اشک هایم را پاک می‌کند و با صحبت هایش امیدواری می‌دهد. می‌گوید که باتوجه به بارداری اولم و مرده بدنیا آمدن بچه‌ام ، باید خیلی زود عمل شوم. 

قبل از بیهوشی فقط فکرم درگیر خبر تصادفی است که شنیدم. خدا کند که بخیر بگذرد.

#به_قلم_فاطمه‌بانو

********** 

•پارت۲

پشت در اتاق عمل قدم میزنم. عمه و مامانِ فاطمه مدام ساعت را نگاه می‌کنند و نگران هستند. کلافه دستی به لای موهایم می‌کشم. مگر می‌شود یک سزارین، ۳، ۴ ساعت طول بکشد ؟ پرستار ها هم که درست حرف نمی‌زنند. أه. 

سمت زنگ اتاق عمل می‌روم و چندین بار زنگ را فشار می‌دهم. این بار خانمی با لباس سبز رنگ بیرون می‌آید. دستش پتویی آبی رنگ گرفته. عمه و مامان می‌ایستند و جلو می‌آیند. میپرسند : چه خبر ؟ 

خانم ماسکش را پایین می‌کشد که می‌فهمم دکتر فاطمه است. لبخند میزند و می‌گوید: تبریک میگم اینم پسر کاکل به سری شما . مارو پیر کرد تا دنیا بیاد . 

من که عصبی و پریشان بودم با حرف دکتر بهت زده شدم. قدمی جلو رفتم. گوشه پتو را کنار زدم و موجودی سرخ و سفید را دیدم که چشمهایش را بسته. 

لبخند گوشه لبم نقش بست و دکتر گفت:

_ دوست دارید بغلش کنید ؟

گفتم:

_ من ؟!

مامان ِفاطمه گفت: اره مادر بگیرش … 

دستان لرزانم را جلو بردم و آهسته گرفتمش. خیلی سبک‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. مثل شیء ارزشمند محکم به خودم چسباندم. باورم نمیشد بعد سالها چشم انتظاری، من و فاطمه صاحب اینچنین پسری شویم. 

بعد از کمی نگاه کردن به او گفتم: پس چرا گریه نمی‌کنه ؟

دکتر خندید و گفت: هنوز مونده تا گریه هاش. ولی خوب اگر دوست داری صدای گریه شو بشنوی …

دکتر نزدیکم شد و لاله گوشش کمی مالید و فشار داد . بچه تکانی خورد و گریه کرد. 

_ بیا اینم صدای گریه بچه‌ت … حالا بدش من تا بسپرم ببرن تو دستگاه بذارنش . دوهفته زودتر دنیا اومده پسرت .

عمه و مامان فاطمه، او را از من گرفتند. هم قربان صدقه‌اش می‌رفتند هم اینکه سعی در آرام کردن او داشتند. بعد از تحویل بچه به یکی از پرستارها ، مامان فاطمه پرسید: حال فاطمه م چطوره خانم دکتر؟ 

دکتر لبخندش جمع شد . با مکث و تعلل جواب داد ؛ خوبه . 

و رو به من گفت: شما همراهم بیاید تا نسخه‌ای بنویسم برای فاطمه. 

و بدون حرف اضافه‌ای جلوتر از من راه افتاد. پشت سرش من هم به راه افتادم. متوجه تغییر حالت دکتر شده بودم . 

بعد از وارد شدن به اتاق دکتر ، پرسیدم :

_ فاطمه چش شده دکتر ؟

دکتر گان مخصوص سبز رنگ و کلاهش را درآورد و پشت میز بزرگ چوبی نشست و مرا دعوت به نشستن کرد.

وقتی جواب نداد دوباره گفتم: اتفاقی افتاده؟ نکنه مشکلی پیش اومده براش . 

_ نگران نشید. فقط … 

_فقط چی ؟

_هنوز بهوش نیومده . 

تمام بدنم یخ کرد. 

_ یعنی چی که بهوش نیومده ؟!

_ آقای معینی ، بفرمایید بشینید. من براتون توضیح میدم. 

_ چرا این طور شده ؟

_ امشب وقتی آوردنش حالش اصلا خوب نبود ، کیسه آبش پاره شده بود… ما مجبور شدیم دو هفته زودتر بچه رو دنیا بیاریم … اون هم با شرایط بد فاطمه. 

_ چه شرایطی ؟

_ حال روحی خوبی نداشت… گویا کسی تلفن میزنه و خبر میده که شما تو جاده تصادف کردید و بیمارستان هستید و بعد هم تلفن قطع میشه… قضیه تصادف چی بوده ؟

_ من دیروز رفتم شهرستان تا خانواده فاطمه بیارم تهران ، تا این هفته آخر کنار فاطمه باشن. 

اما تو راه برگشت، ماشینم تو را دزدیدن و ما با اتوبوس راه برگشتیم. از قضا همراهم تو داشبورد جا مونده و دزد هم تو راه تصادف می‌کنه و پلیس اشتباها با تلفن من زنگ میزنه و خبر تصادف میده . 

_ اما اون فکر میکرد که اتفاق بدی واسه شما و خانواده‌اش افتاده… اصلا همین تلفن و خبر باعث استرس و وضع حملش شد. و ما مجبور شدیم برای سزارین ، بیهوشی کامل کنیم. 
با دست صورتم را می‌پوشانم. حالا جواب مادرش را چه بدهم؟ بیچاره فاطمه‌ی من چه عذابی کشیده!

با ناراحتی میپرسم:

_حالا باید چیکار کرد ؟

_ فقط دعا … معلوم نیست که کی بهوش بیاد .

_ همش تقصیر من شد !

من باید بیشتر مواظبش می‌بودم 

_ خودتونو سرزنش نکنید… ان‌شاءالله بهوش میاد . من خیلی امیدوارم.

_ میشه دیدش؟

_ هماهنگ میکنم تا برید ببینینش ، اما الان نه.
از اتاق دکتر بیرون می‌روم. با گام های سنگین به سمت مامان و عمه که پشت در روی صندلی های راهرو نشسته‌اند می‌روم. مطمئنا آنقدر آشفته و غمگین بنظر میرسم که از چهره‌ام بفهمند. …. 

#به_قلم_فاطمه‌بانو

***************

•پارت۳

 در نماز خانه بیمارستان ، روی موکت سبز ، بعد نمازم به سجده می‌روم و مثل همیشه دعا می‌کنم با خدای خودم نجوا می‌کنم و اشک میریزم: 

_خدایا این دیگر چه جور امتحانی است ؟ صبر من هم حدی دارد . خدایا من با این بچه بدون مادرش چه کنم ؟ خدایا مرا با فاطمه امتحان نکن . می‌دانی که چقدر هر جفت ما منتظر این بچه بودیم . من سلامتی فاطمه را از خودت می‌خواهم . 

ای سرور سروران 

ای برآورنده دعاها 

ای درگذرنده از خطاها 

ای عطابخش خواسته ها 

ای پذیرنده توبه ها 

ای شنونده نداها 

ای دور كننده بلاها 

صَلّ علیٰ مُحَمدٍ و آلِ مُحَمّد.

خدایا به فرزند کوچکمان رحم کن و فاطمه را به ما برگردان!

سر برمیدارم. اشک هایم را پاک می‌کنم. تکیه‌ام را به دیوار سرد نمازخانه می‌دهم. این سرما دربرابر سردی خانه و زندگی‌ام هیچ است. موبایلم را در می‌آورم و به گالری میروم . مشغول دیدن عکسهای فاطمه می‌شوم. محو لبخندهای قشنگ و دندان نَمایَش می‌شوم. همان لبخندهایی که چالی زیبا دو طرف صورتش روی گونه هایش می‌انداخت. در تمامی عکس ها می‌خندد حتی چشمهایش ! آخرین عکس مربوط به شب تولد اوست. هردو قرمز پوشیده‌ایم و من از او خواسته بودم موهای طلایی‌اش را باز بگذارد. 

آه! چه زود گذشت. حقا که دلم برایش تنگ شده. تازه می‌فهمم وقتی غر میزد و از نبود طولانی من در خانه می‌گفت ، چه حسی داشته. دلتنگ بوده !

با دیدن عکس‌ها، غرق در خاطرات روزهای خوب مان می‌شوم. در این حال و هوا ، تلفن زنگ می‌خورد با دیدن شماره عمه فوری صاف می‌نشینم و خط سبز را میکشم .

_ بله عمه جان!

_ آقا سید کجایی ؟ مُشتُلُق بده …

_ چیشده ؟ فاطمه…

نگذاشت جمله ام کامل شود، با خوشحالی و هیجان گفت: 

_ بله ، فاطمه بهوش اومده !

همان جا به سجده رفتم و شکر کردم. فاطمه‌ی من برگشته بود!

توسط فاطمه بانو   , در 12:52:00 ب.ظ 1 نظر »
22ام آبان 1401

یک خاطره

681 کلمات   موضوعات: داستان کوتاه

بنام خالق زیبایی ها

 روز پنجشنبه قرار بود تا از طرف حوزه با خانم‌ها به #باغ‌گیاه‌شناسی برویم.  آن روز خیلی با شوق و ذوق از خواب بیدار شدم و بعد نماز صبح نخوابیدم و مشغول جمع کردن ساک کوچکی شدم که قرار بود با خود ببرم. این اولین سفر یک‌ روزه من بود که از طرف حوزه می‌رفتم. تعریف باغ را زیاد شنیده بودم و حتی عکس هایی که در نت وجود داشت مرا ترقیب کرده بود تا آن همه زیبایی از طبیعت را از نزدیک ببینم .  چون قرار بود ساعت 8 صبح مقابل درب حوزه جمع شویم، بخاطر همان ذوقی که داشتم، نیم ساعت زودتر رسیدم. هوای گرفته و ابری آن روز صبح، این استرس را به جانم انداخته بود که نکند، این #اردو کنسل شود. تا جمع شدن بقیه خانم‌ها و سوار شدن به اتوبوس هنوز آن استرس را داشتم. تا اینکه مسئول فرهنگی خانم (ع….) آمد و اتوبوس به حرکت افتاد . البته باید بگویم با یک ساعت تاخیر. چون یکی از دوستان خواب مانده بود و تا خودش را برساند، اتوبوس حرکت نکرد.  بارانی که آن روز ، بعد مدتها بر زمین تشنه تهران می‌بارید، بنظرم جزو قشنگترین و زیباترین روزهای بارانی عمرم بود.  برخلاف تصورم، به ترافیک نخوردیم و یک ساعت نکشیده به مقصد رسیدیم. هوای کرج کمی سردتر از تهران بود ولی نه آنقدری که دندان هایمان بهم بخورد.  برای استراحتی کوتاه ، مسجد باغ در اختیار ما قرار داده شده بود و بعد صرف چای و کیک ، لباس های گرم‌مان را به تن کردیم و بیرون زدیم. ( در ذهنم تا قبل بیرون رفتن مدام می‌گفتم ، حتما بخاطر باران از بیرون رفتن منع می‌شویم. اما این طور نشد ) نم باران و مه‌ای که وجود داشت، زیبایی آنجا را دو چندان کرده بود.( شاید تجربه زیر باران رفتن را داشته باشید. اگر ندارید حتما تجربه کنید. قابل وصف نیست) لیدر گروه ما را راهنمایی می‌کرد و به دنبال خودش ، قسمت‌های مختلف باغ را نشان‌مان می‌داد. همه‌ی خانم‌ها با دوربین هایشان مشغول عکاسی از طبیعت بودند و بچه‌هایشان آزادانه بدو بدو می‌کردند و لذت می‌بردند.  برای نماز و نهار دوباره به مسجد برگشتیم. به گونه‌ای مسجد قُرُق ما شده بود البته با هماهنگی خانم (ع….). بعد از نماز که به جماعت خوانده شد، سفره‌ای پهن شد و هرکس لقمه‌ای که آورده بود را مشغول خوردن شد.  همه‌ی خانم‌ها از بس که عکس گرفته بودند، شارژ موبایل شان تمام شده بود و از همدیگر شارژر قرض می‌گرفتند.  برنامه بعد ناهار هم، رفتن به موزه‌ی پروانه‌ها بود و ادامه گشت در باغ . حدود ساعت ۴ بعد از ظهر بود که بازدید ما تمام شد و ما با همان اتوبوسی که آمده بودیم ، به سمت تهران حرکت کردیم. در راه برگشت ، برعکس صبحش تمام انرژی‌ام خالی شده بود. به صندلی تکیه زدم و اجازه دادم پلک هایم برای دقایقی روی هم بیفتند. بچه‌ها هم که صبح اتوبوس را روی سرشان گذاشته بودند، از شدت خستگی ، در آغوش مادرانشان بخواب رفته بودند. الحمدلله روز خوبی بود . پیشنهاد میکنم شما هم بازدیدی از این باغ #گیاهشناسی داشته باشید. 

 

پ.ن : در باغ کسانی بودند که روسری درست و حسابی به سر نداشتند یا حتی چیزی به اسم روسری همراهشان نبود . آنها که ما را می‌دیدند اول تعجب می‌کردند و بعضی لبخند می‌زدند. بعضی هم تیکه می‌انداختند. شاید توقع نداشتند آن همه خانم محجبه با هم ، آن هم در مکانی مثل باغ گیاه‌شناسی ببینند. در مقابل لبخند آنها ما هم خودمان را نگرفتیم ، راهمان را کج نکردیم. لبخند زدیم. تا باور کنند ما هم بلدیم تفریح داشته باشیم و با دوستانمان قرار بگذاریم به طبیعت برویم.  بنظرم خانم های محجبه قشر کم رنگی در جامعه نیستند اما چون حضور پررنگی ندارند ، یا کمتر دیده شده اند، نتیجه اش این میشود که قشر بدحجاب رو بیاید و بقیه فکر کنند که کل کشور را بی حجابی گرفته. این صرفاً حرف دل خودم است که می‌گویم. ما خانم های محجبه و چادری باید در جامعه حضور داشته باشیم. در چهار چوب و حریم اسلامی. مثل همین دورهمی های کوچک در پارک ها. قرار گذاشتن با دوستان و رفیقانمان در مکان های عمومی. رفتن به کوه و گردشگری در طبیعت. و خیلی کارهای دیگر. 

 

#به_قلم_فاطمه_بانو #تمرین_نوشتن #روزانه_نویسی #خاطره_نویسی #حال_خوب_با_نوشتن

 

 

توسط فاطمه بانو   , در 08:15:00 ب.ظ 2 نظر »
17ام آبان 1401

حرف قشنگ!

6 کلمات   موضوعات: دلبرانه‍

به‌#توکه‌می‌رسم‌مکث‌میکنم،انگار
درزیبایےات‌چیزی‌جاگذاشتھ‌ام؛
مثلا در صدایت،آرامـش
یادرچـشـم‌هایت،زنـدگـۍ:)!♥️

توسط فاطمه بانو   , در 03:45:00 ب.ظ نظرات

1 ... 5 6 7 ...8 ... 10 ...12 ...13 14 15 ... 17